انتهای دنیای من با تو _ پارت 28
ایل ماه
در می زنم، کسی باز نمی کنه..
صدای قدم های بابا رو می شنوم. مطمئن بودم خودشه
ولی پس چرا در رو برام باز نمی کرد؟ صداش زدم
ایل ماه: بابا؟ بابا؟
علیرضا: برو ایل ماه.. دیگه…دیگه نیا اینجا
محکم تر به در می زنم
ایل ماه: بابا خواهش می کنم. بذارین ببینمتون…فقط همین یه بار، بعدش دیگه از اینجا میرم. بابا خواهش می کنم!
دلشکسته شده بود..خودمو مقصر همهٔ این اتفاقات می دونستم. هر چیزی رو می تونستم تحمل کنم جز نگاه های پدرم.. دوستش داشتم! سخت تر اینکه می دونستم چقدر عاشقمه… کاش می ذاشت ببینمش ولی نشد.
صدای افتادنش روی زمین رو شنیدم؛ بازم از قلب بیمارش بود.
آخی که از ته دلش گفت هنوز توی گوشمه..
دوباره صداش زدم
ایل ماه: بابا؟
نتونستم جلو خودمو بگیرم و اشک هام جلو تر از خودم فرو می ریختن..
علیرضا: ب..برو دختر…دخترم ایل ماه
ایل ماه: هنوزم دوستم داری بابا؟ هنوزم دخترتم؟
علیرضا: هنوز..هنوزم دخترمی..
انگار دنیا رو بهم بخشیده بودن.. اشک هام دیگه از غصهٔ ندیدنش نبود..از خوشحالیم بود
من باید پیشش می موندم؛بابا دیگه الان فقط نیره بانو و رویا رو کنار خودش داشت. مثلِ من، اونم تنها بود..
ولی باید می رفتم، تا قبل اومدن نویان.
ایل ماه: بابا این نامه رو به سبحان می دین؟
بعد مکثی که از بابا دیدم، منتظر نشدم و برگشتم.
قبلش از پایین در، نامه رو رد کردم تا شاید اونو به سبحان برسونه.این نامه تنها چیزی بود که منو به سبحان وصل می کرد..
نویان از اومدنم به اینجا خبر داشت؛ ولی از نامم به سبحان نه! این خطرو پذیرفتم تا شاید این نامه ها بتونن باعث درمان سبحان بشن… چه چیزی بهتر از شنونده ای که صدات رو هنگام غمگین بودنت بشنوه؟
سبحان به این احتیاج داشت
آدم های افسرده همین طوریَن،
همین قدر دل نازک، شکننده و نیازمند برای یه آغوش…
***
برمی گردم عمارت پیش نویان. درو باز می کنم.همه جا خلوته.. از این سکوت، احساس خوبی پیدا نمی کنم که به سمت در خروجی میرم..
رادمهر: فکر می کردم از تاریکی نمی ترسی..عروس خانم!
جاخوردم..انتظار نداشتم اینجا ببینمش.
ایل ماه: منظورتون چیه؟
رادمهر: امشب آقا نویان خواسته ازت پذیرایی کنم. اینکه ایرادی نداره..
ایل ماه: امکان نداره نویان همچین چیزی ازت خواسته باشه.. بهتره حواستو جمع کنی رادمهر! اینجا هیچ کس نیست تا بخواد اشتباه تو رو جبران کنه.. خودت باید تقاص هر اشتباهی که می کنی در نهایت پس بدی.. حالا هم برو عقب می خوام برم بیرون!
قهقهه ای می زنه و با نگاه کثیفش بهم خیره میشه..
می خواد بهم دست بزنه..
ناگهان صدای نویانو می شنوم که تازه از بیرون اومده.
با عصبانیت می پرسه:
_ چه غلطی داری می کنی رادمهر؟؟!
رادمهر: اینو من باید بپرسم..
رادمهر اسلحه تو دستش رو کنار گردنم می ذاره و فشار میده..
سعی می کنم آروم باشم.
نویان: اون اسلحه رو بذار کنار! معلوم نیست باز چه زهرماری ای خوردی که نمی فهمی چی کار داری می کنی.. ایل ماه نترس هیچ غلطی نمی تونه بکنه..
بلند تر فریاد می کشه..
نویان: گفتم بذار کنار اون اسلحه رو!
رادمهر: پس دوستش داری؟ قرار به عاشق شدن نبود.
نویان: قول و قرارمون سر جاشه.
رادمهر: قول و قرارِ من، اره.. اما تو، بعید می دونم!
نویان: چی می خوای؟
رادمهر: گفتی انتقامتو می گیری که از پسش خوب بر اومدی،حالا نوبت پولیه که تو جیبته.. یادته چه شرطی بستی؟! کل ثروتِ شاهرخ و علیرضا، اونم واسه من!
نویان عصبانی تر از قبلش شده بود.
خیره بودم به چشمهاش که با دیوونگی جلو اومد و منو محکم از دست رادمهر، به سمت خودش کشید. همون موقع بود که صدای تیر رو شنیدم..
پیراهن خونی نویانو که دیدم، دستم رو با سرعت روی زخمش گذاشتم تا بیش از حد خون ریزی نکنه..
نویان مثل کسی که بارها تجربه تیر خوردن داره، بی تفاوت بهم خیره بود. انگار به اینجور دردها عادت داشت. ولی من نه! برای اولین بار اینطور نگرانش بودم،خیلی بیشتر از قبل..
رادمهر: حسابم هنوز صاف نشده.. برمی گردم تا بهتر از قبل واست جبران کنم!
میگه و با سرعت از عمارت بیرون می زنه..
خوشحال میشم نظرات تون رو ببینم.
شب تون بخیر✨🌌
_____________________________________
💓جمله امروزمون💓
به تو نگاه میکنم. خوابیدهای و چشمهایی را که من دوست میدارم بر هم نهادهای. میدانم که پشت این پلکهای بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش میشود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشمهایی که روزگاری مرا با بیشترین عشقهای جهان نگاه میکردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشمهای درشت جانداری که همیشه، تا زندهام، الهامبخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آنها را شاد و جرقهافکن میخواستهام. به آنها بگو که چه قدر دوستشان دارم، بگو که آنها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بیچاره و پریشان میشوم.
داستان پریشب را برایشان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بیچارگی دق کنم.
به آنها بگو که یک لحظه غیبتشان را تاب نمیآورم.
به آنها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آنها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آنها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آنها بگو!
بهشان بگو که احمدِ تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشمها!
و روزی که بتوانم آن چشمها را از خندهٔ شادی و نیکبختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شدهام!
به آنها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایینتر: برای آن لبها که به من میگویند:
دوستت دارم.
💖🤍از کتاب مثل خون در رگ های من🤍💖
خیلی قشنگ بود
کاور هم عالی شده 😄
ممنونم زیبا😊❤️💛
ستی یه ثانیه باش تا منم بفرستم😀
ستی لطفا تایید کن😀
آخخخخ جوون😍😍
حالا ستی نیست🤣
پنچر شودم🥺🤣
شانسته😂😁
الان تاییدش میکنم
خیلی قشنگ بودش😍😍
مرسی تارا جون💞💞
خیلی قشنگ بود کاش طولانیتر میذاشتی😟
باشه لیلای عزیزم
از دفعات بعد سعی می کنم طولانی تر بذارم
ستی به من که می رسی گم و گور می شی؟😂😂😂😂😂😂😂
😂😂😂 توگفتی داری میری خو
خسته نباشی❤
#حمایت😁
♥️🙏🏻🌹
خسته نباشی💗
پوستر رمان هم خیلی قشنگه عزیزم
قربونت نازنینم
ممنون از محبتت 🌸