رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 25

4.4
(46)

راوی

اینم یه پارت طولانی♥️♥️

قلبش در سینه می کوبد و خیره به رو به رویش است
کاش در را نزده بود تا چشمان به غم نشستهٔ پدرش را این‌گونه ببیند…

ایل ماه: بابا…

علیرضا: فکر می کردم بعد بنیامین یه دختر دارم. یه خانوم توی خونمه و جای هر چیزی که تو زندگیم نداشتمو پر می کنه.. مادرت رفت،بنیامینم رفت.. اما باورم نمیشد ایل ماه!

گفتم باید خودم با چشمام ببینم دخترم با یه آدم هرزه ازواج کرده…

ایل ماه با صدای غمگینش دوباره پدرش را صدا می کند

علیرضا همون طور که به سمت در عقب گرد می کند می گوید:

_ کمرمو شکستی بابا…

و رفت. رفت و نمی دانست چه بر سر قلب کوچک دخترش آمده… ایل ماه بیچاره..! ای کاش یک نفر می ایستاد و سر راهش به حرفهای این دختر گوش می کرد.‌

شاید گوش دادن به حرف های دلِ آدم های کنارمان، بی قراری هایمان را کمتر می کرد. شاید می کاست از دعوا ها و جدایی هایمان…

نویان مثل همیشه حوالی ظهر به خانه برگشت. بعد ورود به خانه، با چهره ناراحت و غمگین ایل ماه روبه رو شد

کار خودش بود. فقط نویان بود که از زجر دادن ایل ماه خوشحال می شد.

ایل ماه با چهرهٔ گرفته اش این بار به خودش جرئت داد و رو به نویان که خونسرد و بی تفاوت تر از همیشه اش بود، گفت:

_ شاید تو از آزار دادن من خوشت بیاد. شاید دوست داشته باشی سختی سالها زندگیت رو با خراب کردن زندگی دیگران جبران کنی؛ شاید از پس هر کاری بربیای..؛ اما یه کارو هرگز نمی تونی انجام بدی.

نمی تونی منو شبیه خودت کنی!

من از ناراحتی و عصبانیت تو خوشحال نمیشم. با اینکه امروز با اومدن پدرم به اینجا و دیدن ناراحتیش، قلبم دوباره شکست ؛ ولی بازم…

بغضش اجازه نداد بیشتر از این حرف بزند

نویان‌ بدون حرفی، لیوانی را از آب سرد پر کرد و برای او روی میز گذاشت و بی تفاوت به ایل ماه به سمت در رفت.

در را باز کرد و به سمت اتاقش قدم برداشت.

مگر قرار بود کسی به خانه بیاید؟ یعنی هنوز آبرویی برای ایل ماه مانده بود که بخواهد از بین برود..؟!

دختری با عشوه و لوندی وارد خانه شد. موهای رنگ شده اش را بر روی بازوانش ریخته و لباس توری شکلی به تن کرده بود که تمامی اندامش را به نمایش می گذاشت…

ایل ماه با حیا و وقاری که داشت، از دختر رو گرفت و وارد آشپزخانه شد. او هم بی توجه به ایل ماه به سمت اتاق خواب نویان رفت.

از وضعیت فعلی، معلوم بود قرار است بهشان خوش بگذرد. انگار این هرزگی پایان پذیر نبود.

ایل ماه بلافاصله با پوشیدن لباس هایش، از خانه بیرون زد تا کمی آرامش یابد.

چند دقیقه بعد پیامی از طرف نویان به دستش رسید.

قفل موبایلش را باز می کند:
« امشب عمارت باش.. فکر کنم از مهمونی خوشت بیاد. ضمناً دلم می خواد همه جا تمیز باشه! »

***

همه زمین ها را شسته و لباسها را پهن کرده بود.. ( ایل ماه)

در عمارتی که رونیا بانویش بود، همه جای این خانه هر روز باید برق انداخته می شد‌‌..

از گردگیری و پاک کردن میز های سالن گرفته تا جارو کردن و کمک به آماده شدن دسر ها… همهٔ کارها بر روی دوشش افتاده بود.

البته حنا هم به ایل ماه کمک می کرد. دوست خوبی برای هم شده بودند! مهربانی هردویشان، قلب هایشان را به هم گره زده بود. امیدوار بودند این گره، جاودانه باشد و باقی بماند.

ایل ماه وارد آشپز خانه شد و با شنیدن زمزمه هایی از حرکت ایستاد…

خدمتکار: آوان خانم! میگن آقا سبحان چند وقتی نمیاد عمارت؟ چش شده مگه؟! من که میگم دوباره بردنش بیمارستان بستریش کنن

آوان: هی حواست به کار خودت باشه زن.. بردنش یا نه به ما ربطی نداره! تا اونجایی که می دونم آقا نویان خوش نداره ازش حرف بزنیم. پس بهتره اسم آقا سبحانو تو این عمارت نیاری!!

ایل ماه نگران و سردرگم، سینی ها را روی میز گذاشت و خواست برگردد…

خدمتکار: خدا آخر عاقبت ما رو با اینها بخیر کنه.. آخه اینم انتخاب بود واسه دختر نازپرودهٔ شاهرخ خان؟ سبحان قدمش از اولم نحس بود… پسر خیابونی که نمی تونه وارث شاهرخ خان و شوهر دخترش باشه. چند روز دیگه باید جشن ازدواج شونو برپا کنیم. همه این عمارتم مای گردن شکسته باید جمع و جور کنیم واسه ی این رونیا خانوم..

ای خدا خیرت بده ایل ماه.. از وقتی تو اومدی دختر، ما دست و پامون کمتر درد می گیره… ببینم نسبتت با آقا نویان چیه مادر که سفارشتو کرده پیش ما؟

آوان چشم غره ای حوالهٔ زن می کند و رو به ایل ماه می گوید:

_ برید با حنا یه استراحتی بکنید.

ایل ماه: چشم خانم

داخل سالن حنا را می بیند که از اول صبح مشغول آب و جارو کردن حیاط است.‌.

حنا: میگما خانوم خانوما نمی خوای یه لباسی بپوشی چشم این دخترای عقده ای دربیاد امشب؟؟!

ایل ماه: عه حنا! این چه حرفیه؟ لباسم کجا بود؟ همینا خوبه

حنا : برو بابا تو هم

دستش را می کشد و به زور ایل ماه را از عمارت بیرون می برد.

حنا: بدو که فقط یه ساعت وقت داریم تا مهمونی… امشب می خوام یه پرنسس کاملت کنم مهربون خانوم!

لبخندی می زنند و به راهشان ادامه می دهند.

وارد مغازه که می شوند، ایل ماه خیره به لباس داخل ویترین می ماند. به چشمش چیز زیباییست.

حنا: چیه ؟ دوستش داری اره؟ بیا برو بپوشش

ایل ماه را به سمت اتاق پرو هل می دهد..

ایل ماه: صبر کن آروم تر

می خندد و ادامه می دهد :
_ آبرومونو بردی حنا… وای نکن قلقلکم میاد

زیبایی اش حد و مرز نداشت.. لباس در تنش می درخشید. در عین سادگی، از همیشه زیباتر شده بود…

حنا و ایل ماه وارد عمارت شدند.. جمعیت زیادی امشب منتظر این مهمانی بودند‌ و وارد سالن که شدند، به سمت آوان قدم برداشتند…

آوان: دخترا کجا بودین؟ عجله کنید که کلی کار داریم..!

ایل ماه: چشم آوان خانوم

ایل ماه چند قدمی به سمت آشپز خانه برنداشته بود که صدای رونیا باعث شد سر جایش بایستد.

رونیا روبه دختران روبه رویش مغرورانه گفت:

_ ایل ماه جان.. نمی خوای افتخار بدی کمی امشب کنار ما باشی؟؟

ایل ماه با متانت،آرامش و صبر همیشگیش در جوابش گفت:

_ مزاحمتون نمیشم.. بهتره برم آشپزخونه، آوان خانوم دست تنهان..

یکی از دخترا بلند، طوری که همه بشنوند می گوید:

_ لازم نیست دختری به زیبایی تو اینجا خدمتکاری کنه
اونم کسی که زن نویان خان باشه…

دیگری ادامه داد: میگن هر روز چند تا چند تا زن حواله خودش می کنه.. فکر کن چه زندگی ای میشه! اونم با ده تا هوو…

همه می زنند زیر خنده که ایل ماه بعد کمی مکث با جسارت ادامه می دهد:

_ شاید من یه خدمتکار باشم؛ اما ندیدم نویان کاری انجام بده که باعث ناراحتیم بشه… از وضعیت فعلی هم پشیمون نیستم چرا که شاید سرنوشت و خواست خدا همین بوده.‌‌

خواست از نویان‌ دفاع کرده باشد.. شاید اینطور می توانست شرایط او را بهتر درک کند‌‌. دوست نداشت نویان مثل خودش بی آبرو شود. طعم بی آبرویی را چشیده بود و دیگر نخواست کسی آن را تجربه کند..حتی نویان!

رونیا دست ایل ماه را محکم گرفته و نمی گذارد از این مهلکه رهایی پیدا کند‌…

رونیا که متوجه حضور نویان پشت سر ایل ماه کنار در ورودی شده بود، خواست امشب را برای ایل ماه جهنم کند که ادامه داد:

_ چطور می تونی درمورد نویان اینجور چیزا رو بگی
حق نداری بهش بی احترامی کنی.. اصلا فکر می کنی کی هستی که نیومده هرزه و بی سر و پا خطابش می کنی؟!

حنا دست دیگر ایل ماه را می فشارد و آرام می گوید:
_ بیا بریم ایل ماه! به حرفاش توجه نکن، همش دروغه قربونت برم…

رونیا: فکر نمی کردم نویان آدمی رو وصلهٔ خودش کنه که پشت سرش همچین مزخرفاتی بگه..

دختر دیگری گفت: نویان خان اگه بدونه چیا پشت سرش گفتی، خیلی عصبانی میشه..

برای ایل ماه مهم نبود تا کجا پیش برود.. فقط برایش این اهمیت داشت: آدمی که آن دختر ها از او حرف می زدند، ایل ماه نبود. انگار این تهمت ها به وجودش قدرت می بخشید.. قدرت صبر کردن، گذشت، شجاع بودن….

اما وقتی سرش را برگرداند تا سینی روی میز را بردارد و به سمت آشپزخانه برود، نویان را دید که با اخم های درهم و چهره ای به شدت عصبانی به او خیره شده.

ایل ماه سعی کرد ضربان قلبش را نادیده بگیرد.

خواست از کنار حنا بگذرد که دستش این بار توسط نویان محکم کشیده شد و سینی همراه ظرف هایش بر روی زمین افتاد.. در همه ی سالن، سکوت حاکم شد و خشمی مابین این دختر و پسر، که هنوز از بین نرفته بود…

محکم با شدت زیادی از بین جمعیت او را رد می کند و ایل ماه را به پشت عمارت می رساند..

ایل ماه را روی زمین پرت می کند. دست های ایل ماه از شدت ضربه، زخمی شده… هیچ سر پناهی نداشت جز خدایش!

هیچ کسی صدای قلبش را نمی شنید..

کمر بندش را در دست گرفت و محکم به بازوی ایل ماه ضربه زد.. با به دندان گرفتن لبش صدای پر از دردش را خفه کرد و با بی رحمی تمام می زد…

اما این بار هاگ بود که سر پناه ایل ماه شد. جلوی پای نویان پرید و با دندان هایش چنگی به شلوارش زد.

نویان: برو اونور هاگ! گمشو اونور میگم!

باز هم حیوانِ بیچاره تقلا کرد.. بیشتر و بیشتر خودش را به نویان می فشرد و پارس می کرد تا دست بردارد..

نویان آنقدر عصبانی بود که این بار به جان هاگ افتاد و ایل ماه با تمنا و خواهش گفت:

_ تو رو خدا ولش کن نویان.. باهش کاری..کاری نداشته باش.. اون فقط می خواست..

ایل ماه از جایش لنگ لنگان بلند شد و ناگهان خودش را در بغل نویان انداخت… او را محکم در آغوش کشید! آنقدر محکم که نویان با هیچ تقلایی نمی توانست خود را از آغوشش جدا کند….

نویان دست برداشت. از خشمش، نگاهش، بی قراری هایش. انگار این آغوش، آبی بود بر روی آتش وجودش…

ایل ماه خوب می دانست نویان امشب چه می خواهد. عشق..
این قلب، دلتنگ عشق بود…
عشقی که نویان مدتهاست طعمش را نچشیده و از آن دور مانده…

سراسر وجودش که آرام یافت، به خانه برگشتند.‌ ایل ماه خسته وارد اتاق شد و روی تخت نشست.
چند ساعتی گذشت و حالا ایل ماه به خواب رفته بود..

نویان هنوز ناآرام بود و فکرش به او اجازهٔ خوابیدن نمی داد که ناگهان چشمش به چند کاغذِ روی زمین افتاد…

آن ها را بر می دارد و آرام روی مبل می نشیند. شروع به خواندن نوشته های درون کاغذِ ایل ماه می کند:

« خدای بزرگِ من! تو مراقب همه هستی.. امروز همسرم برای من گل آورد..یک گلدان شب بوی تازه و زیبا، به رنگ مروارید. عاشقانه زندگی می کنیم و من بسیار خوشبختم. گل ها را به دستم داد و برایش غذا آوردم. او دستپختم را دوست داشت. برایش شعر هایی از کتاب سهراب خواندم و او برایم ویولن می زد. لا به لای موهایم را در آغوشش نوازش می کرد تا کمی به خواب روم تا صبحِ بعد دوباره زندگی کنم.. »

« صدای کودکانهٔ دخترمان همهٔ خانه را پر کرده.. همسرم موهای دختر کوچکم را شانه می زند و من امروز زودتر از همیشه برای آماده کردن صبحانه، بیدار شده ام. قرار است برویم و کتاب جدیدی بخریم برای هردویمان. تا صفحات زندگیمان پر رنگ تر و معنا دارتر از همیشه شود‌…»

« می رقصد..دختر کوچکم برای من و پدرش می رقصد. همسرم را در آغوش می گیرم و برای دخترمان دست می زنیم..پیانو زدن را از پدرش یاد گرفته و هر شب برایمان می نوازد.. دامن چین دارش مدام بالا و پایین می شود.. لباس صورتی رنگ و دامن لباسش به سلیقهٔ پدرش انتخاب شده.. آخر ما همیشه با هم هستیم، کنار هم و همراز هم…»

نویان سرش را در میان دستانش گرفت. با خودش فکر کرد چطور به خودش زندگی می بخشد وقتی رویاهای دختری را از او با بی رحمی می گیرد؟! گناه او چه بود؟؟

و همین زندگی سادهٔ خیالی چقدر برای ایل ماه، آرزو بود!

💚🕊️🤍🕊️💚🕊️🤍🕊️💚🕊️🤍🕊️💚🕊️🤍🕊️💚
«عشق هرگز به مرگ طبیعی نمی‌میرد. می میرد زیرا نمی دانیم چگونه منبع آن را دوباره پر کنیم. از بی بصیرتی و اشتباه و خیانت می میرد. از بیماری و زخم می میرد. از خستگی، از پژمردگی، از کدر شدن می میرد_آنائیس نین »

***

«آدم ها می آیند
خودشان را نشان می دهند
اصرار می کنند
برای اثبات بودنشان و ماندنشان
اصرار می کنند که تو نیز باشی همراهشان
همان آدم ها
وقتی که پذیرفتی بودنشان را
وقتی که باورشان کردی
به سادگی می روند
و تو می مانی
_ایلهان برک»

***

«انسان‌هایی بودیم
که به پاک کردن
عادت داشتیم

ابتدا اشک‌های مان را
پاک کردیم
سپس یکدیگر را…
_ایلهان برک»

امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید♥️♥️
با آرزوی موفقیت برای همگی شما عزیزان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

وای دختر تو چه کردی چقدر قشنگ بود…چقدر ایل ماه خوبه باید طعم خوشبختی رو بچشه این دختر من که واقعا لذت میبرم از خوندن این رمان همیشه پارت طولانی بذار

saeid ..
8 ماه قبل

خسته نباشی
عالی بود

Fateme
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ایل ماه واقعا گناه داره🥲

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x