انتهای دنیای من با تو _ پارت 29
راوی
در خلوت عمارت، توی اتاق زیر شیروونی در کنار یکدیگر نشسته اند..
ایل ماه درحال بستن زخم روی بازوی نویان بود.
ناگهان با درد شدیدی که در بازویش پیچید، اخمی روی پیشانی اش نقش بست و کمی خودش را عقب کشید.
ایل ماه با دستمالی سفید رنگ عرق های روی پیشانی نویان را خشک می کرد. نگران بود بادی که از پنجره می آمد، باعث سرماخوردنش شود…
ایل ماه: الان تموم میشه. ببخشید نمی خواستم دردت بگیره!بهت گفتم بریم بیمارستان، خودت نیومدی..
نویان با کله شقی همیشگی اش می گوید:
_ لازم نبود. تو خودت دکتری
ایل ماه که از حرف نویان تعجب کرده بود، لبخندی زد..
خواست با کمی شیرین زبانی، درد نویان را آرام تر کند که گفت:
_ حالا واستون مهم شدم..؟ یه خدمتکار کجا و ارباب این عمارت کجا؟
نویان که انگار حرصش بیشتر شده بود ویشگون محکمی از دست ایل ماه گرفت..
ایل ماه با خنده ادامه داد:
_ آییییی..! دردم گرفت!
نویان: خب کردم که دردت بگیره..
ایل ماه بی تفاوت به او برمی گردد که ناگهان در دستان نویان اسیر می شود
نویان: صد بار.. آخ..! صد بار بهت گفتم از این خراب شده پاتو نذار بیرون. میای اتاقت تو عمارت یا میری خونه، درِ بی صاحابو قفل کن.. می بینی که من اعصاب هیچ دردسری رو ندارم، بازم اینقدر تو خیره ای!
ایل ماه که از لحن و عصبانیت نویان خنده اش گرفته بود لبش را گاز گرفت تا نخندد
نویان: چیه چته؟ چرا لباتو اون طوری می کنی
ایل ماه که نتوانست بیشتر از این جلوی خودش را بگیرد، با خنده گفت:
_ از این خندم می گیره که همیشه با آدم دعوا می کنی..حوصلت سر نمیره؟
نویان: پدر سوخته.. صبر کن ببینم!
مجالش نمی دهد و به دنبالش می افتد
ایل ماه که پای گریز ندارد به روی زمین افتاده و به زیباییِ همیشگی اش دوباره می خندد..
نویان بلافاصله روی زمین نشسته و شروع به قلقلک دادنش می کند.
خنده های ایل ماه و تمنا هایش تمامی ندارد..
نویان: خب پس؟ اینجوریاس..اره؟!
ایل ماه: واییی..تو رو خدا ولم کن نویان! آییی ولم کن خواهش می کنم..
نویان: بگو غلط کردم تا ولت کنم.. بگو تا ولت کنم خانم کوچولو
ایل ماه که به غرور زنانه اش شدیدا برخورده بود، ادامه داد:
_ من کوچولو نیستم.. خودت..
ماند چه بگوید..این هیبت واقعا کوچک بود؟!
هر دو از حرف ایل ماه زدند زیر خنده.. نویان گاز محکمی از گردن ایل ماه می گیرد و با احساس می گوید:
_ دیوونتم..
خیره به چشمان هم عاشقانه ترین نگاه ها را رد و بدل می کنند.. و از خدایشان می خواهند کاش این لحظات برای همیشه، ابدی باشند..
***
تماس را وصل می کند..
رونیا: سلام، سبحان پیشته؟
سپهر: سلام،اره.. کارش داری؟
رونیا: نه.. فقط هر وقت تونست، بهش بگو بیاد عمارت
سپهر: باشه..
رونیا: ممنون
تماسو قطع می کنه.
سبحان: چی گفت؟
سپهر: گفت بری عمارت.
سبحان با ماشین دور می زند و به سمت عمارت می رود..
***
رونیا: صبر کن سبحان
سبحان بی توجه به رونیا از پله های عمارتِ شاهرخ بالا می رود که ناگهان دستش توسط رونیا از پشت کشیده شده..
سبحان: به من دست نزن
رونیا با فریادی که از سبحان می شنود، خیلی جا خورده و خیره به سبحان ادامه می دهد:
_ نمی تونی بری اتاق زیر شیروونی..
سبحان با جدیت می پرسد:
_ چرا باید برای رفتن به اتاق خودم از کسی اجازه بگیرم؟!
رونیا: ازت اجازه نخواستم..فقط..نویان اونجاست!
سبحان: برام مهم نیست
و بی تفاوت از پله ها بالا می رود..
می خواست در را باز کند که صدای خندهٔ دخترانه ای به گوشش می رسد.. صدا برایش آشنا تر از قبل بود..
ایل ماه؟! از خودش پرسید او واقعا ایل ماه است؟ اوست که این گونه شیرین می خندد؟
سبحان چند قدمی عقب رفت. دلش می خواست هنوز بشنود..دست بر روی دهانش گذاشت و بی صدا اشک ریخت..
نه از روی غم و ناراحتی؛ بلکه خوشحال بود.. آنقدر ها خوشحال که وصف حالش ممکن نبود!
دلش می خواست..آرزویش بود..،خندیدنِ ایل ماه!
اشک هایش را به تندی پاک می کند و از پله ها پایین می رود
وارد اتاق رونیا که می شود، می گوید:
_ می خوام اینجا بمونم رونیا..
رونیا: خب می مونی. قرار نیست جایی بری سبحان.
کمی به سبحان نزدیک تر شد و گفت:
_ کنار هم می مونیم
سبحان: می خوام اینجا بمونم تا زیر دست نویان کار کنم.
رونیا متعجب از حرف سبحان با ناراحتی ادامه می دهد:
_ چرا باید زیر دست اون کار کنی؟ وقتی باهم ازدواج کنیم تو بی نیاز از هر کاری میشی.. می تونی یه جا بشینی و فقط دستور بدی.. واسه چی می خوای خودتو تحقیر کنی ها؟؟!
سبحان: واسه اینکه به اندازهٔ ایل ماه رنج بکشم..اگه اون خدمتکار این عمارته، منم میشم زیر دست نویان..
رونیا با تک خنده ای طوری که سبحان را به تمسخر گرفته باشد، می گوید:
_ به نظرت اون زجر می کشه..؟؟ایل ماهی که صدای خنده هاش تو رو اینجوری بی تاب خودش کرده، داره زجر می کشه؟! اونی که هر روز ماشینی پایین تر از پورشه سوار نمیشه، اونی که تو یه خونه ۲۰۰ متری زندگی می کنه و شوهرش اینطوری پول پارو می کنه، سختی می کشه؟!
سبحان: اشکال تو اینه ارزش هر چیزی، هر زندگی ای رو با پول می بینی.. نمی دونی رونیا، ثروت داشتن همراه غمی که تو دلِ آدمه چه آتیشی به وجودت می کشه! نمی دونی اون بدبخت، زندگی ای رو داره تجربه می کنه که به انتخاب خودش نبوده.. هیچیش به اختیارِ خودش نبوده؛ ولی ایل ماه می خواد از این به بعد خوب بسازتش.. اگه کج خلقی کنه، اگه پا رو دم نویان بذاره..می دونه نهایتاً نه من زنده می مونم، نه نویان!
رونیا : ولی منم عاشقت بودم..
سبحان روی زمین سرد اتاق می شینه..
سبحان: تو عاشق نبودی، عاشق عشقشو اینطوری زیر پاهاش له نمی کنه.. تو منو نابود کردی.. معنی عشق، هوس نیست رونیا.. عشق همه چی هست جز هوس،همه چی هست جز کینه، جز بی اعتمادی، جز خشم، جز آزار، جز دروغ…
عشقی که تو دنبالشی برای بالا بردن مرتبهٔ خودته!
ولی عشقی که من دنبالشم براش حاضرم تا پست ترین جاهای دنیا بیام..!
من برای ایل ماه می مردم..شاید نتونستم همسرش باشم؛ اما حالا برادرش میشم.. مثل بنیامینی که دیگه نیست!
***
جمله امروزمون🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
بالاخره زیرلب گفت: «میچ، دامنهی بخشش به سایر مردم ختم نمیشود. ما باید خودمان را هم ببخشیم.»
خودمان؟
«بله. برای تمام کارهایی که نکردیم. تمام کارهایی که باید میکردیم. تو نباید حسرت آنچه باید رخ میداد را بخوری. زمانی که به جایی که من هستم برسی، این چیزها به دردت نمیخورَد. با خودت در صلح باش. باید با خودت و تمام کسانی که اطرافت هستند در صلح باشی. خودت را ببخش. دیگران را ببخش. همه مثل من فرصت خوبی ندارند. همه به اندازهی من خوششانس نیستند.»
📚سهشنبهها با موری/ میچ آلبوم
هیچ وقت در مورد هیچ چیز نمیتونی کاملاً مطمئن باشی. فقط باید شجاعتشو داشته باشی تا اون کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بدی. ممکنه بعدها بفهمی که اشتباه کردی ولی لااقل آنچه را که فکر میکردی درسته انجام دادی و این مهمه.
📚شور زندگی/ ایروینگ استون
زیبا بود
خسته نباشی
خیلی ممنون 🌹✨
از خوندن این رمان سیر نمیشم نمیدونم از عاشقانههای نویان بگم یا مهربونیهای بی حد و حصر ایلماه یا تعجب کنم از سبحان که انقدر ایلماه رو میشناسه
کارت عالیه نویسندهجان👌🏻
محبت داری لیلا جان
ممنون از نگاه قشنگت عزیزم ♥️
خیلی قشنگ مینویسی
خسته نباشی💛
ممنون گلم، همچنین 🌺