داستان کوتاه
میگویند کاش تب کنم شاید پرستارم تو باشی
کاش زندانی باشم و زندان بانم تو باشی
زندان بان که نه من به همین پرستار تو بودن هم راضی بودم..
فراموش نمیکنم روزی را که پدر با اصرار های فراوان اجازه داد داخل درمانگاه زندان کار کنم
به یاد دارم روزی را که با حال ناخوش به درمانگاه آمدی بعد از رفتند تنها چیزی که در مغزم حک شد دست و پاهای به زنجیر بسته ات بود
شاید چند ساعتی نگذشته بود که با سری خونین وارد درمانگاه شدی..انگاری با کله به دماغ کسی فرو رفته بودی
ولی از شانس بدت خودت تنها فرد آسیب دیده بودی
زیبا بودی..این جمله از ته دلم فریاد میزد
ولی مغزم فرمان دیگری میداد
روز ها و هفته ها میگذشتند تمام حرف هایت را به یاد دارم اگر چه هیچ کدام احساسی نبودند ولی قشنگ حرف میزدی لبخندت را که دیگر نگویم مرا میکشت بی شک..من هر روز و هر لحظه منتظر ورودت بودم..تو مگر همان آدم نا آرام نبودی که تمام روز در حال جنگ بودی حالا چه مرگت بود..میدانستی من منتظرم و تو..!
اصلا چه فرقی داشت زندان باشد یا بیرون از اینجا..
من که دوستت داشتم سابقه ات هم به درک…
قصر، زندان، قعر چاه؛ اصلاً چه فرقی میکند
ناز یوسف در همهعالم خریدن داشت، نه؟
برای آخرین بار که با درمانگاه آمدی..لحظه رفتن گفتی پرونده ات را نگاه کنم!
دنیا وقتی سرم آوار شد که پرونده ات را چک کردم،
اگر چه گفته بودند به زندانی دل نبندیم!
حدس بزنید خودتان..حکمش اعدام بود!
همان طور که گفتم من دیگر او را ندیدم..نامرد روز آخر هم نگفت دوستت دارم شاید برای خاطر خودم بود!
من ماندم و قلبی که دیگر وجود نداشت
من ماندم و جسم بی روح ..
_”در این طوفان که ماهۍ هم
به دریا دل نخواهد زد ،
کجا با کشتیات بردی
دلم را ناخداۍ من ؟”
( نظراتتون رو لطفا کامنت کنید،امتیاز هم بدین)
هعی🥲
چقد تلخ
و در عین حال زیبا
🙂🌹
واییییی ، چقدر قشنگ !!
داستانش خیلی غمگین بود !
قلمت قشنگه نویسنده !
موفق باشی
ممنون از انرژی های مثبتتون
مچکرم 🌹
قشنگ بود.!
🙂💐
شما یه آقاهستین یااسمتونو فیک گذاشتین؟
واقعا باخوندن کلمه به کلمه اش حس زیبایی به خواننده منتقل میکنید قلمتون خیلی خوبه وامیدوارم یک رمان عالی ازهمچین قلم زیبایی بخونم البته نه کوتاه ….
زیباترین داستانی که خوندم 🙂