رمان آتش پارت 25
– سلااامم.. پارسال دوست امسال آشنا.. یه کم از اون سمانه دل بکن یادی از دختر خاله بیچارت بکن آقا پلیسه..
کارن خندید: تو اصلا مهلت میدی آدم حرف بزنه؟؟؟ اولا سلام.. دوما به سمانه حسودی نکن سوما..
پریدم وسط حرفش: هی هی کارن پیاده شو باهم بریم.. من به دلارام هم حسودی نکردم چه برسه به زن تو.. خوب میدونی ک اگه اراده کنم کاری میکنم سمانه بره و دیگه بر نرگرده..
+ الان تهدیدم کردی؟؟ مامور قانون رو تهدید کردی؟؟؟
خندیدم..
– نه عزیزم عمه ام رو تهدید کردم..
نا خود اگاه گفتم.. عادتی ک از بچگی داشتم.. مامانم از عمه هام خوشش نمیاومد و همه جا از واژه هایی مثل جون عمه ت و اینا استفاده میکرد.. منو سامی هم یاد گرفته بودیم و دائما استفاده میکردیم..
کارن از پشت خط گف: سامی نگرانته..
– سامی گه خورد با تو..
چشای دانیار گشاد شد.. حق داشت.. برخلاف دخترا من عادت به فوش دادن و چرت و پرت گفتن نداشتم.. فقط نمیفهمیدم این دوتا چرا وایسادن منو بر و بر نگاه میکنن..
کارن میدونست اون حجم از عصبانیتم از دست سامی بعد از این همه سال فروکش نکرده..
+ هی هی آروم باش دختر.. بببین دلارام از خونه فرار کرده و نیست شده..
– چیییییی؟؟؟؟
+مامانش دیروز زنگ زد بهم.. انگار پسر عموش اومده خواستگاریش و گفته بریم طلاق غیابی از سامیار بگیر و عقد کنیم.. باباشم گفته اوکی و داشته دلارام و مجبور میکرده.. دلارام هم انگار دیشب فرار کرده.. امروز صبح هم زندان بوده..
– لعنتی… سامیار میدونه؟؟؟
+ فرارش رو نه.. اما خود سامی بهم گفت اومده ملاقاتش..
– قطع کن ببینم میتونم این دختره خل رو پیدا کنم… سامی بفهمه بیچاره امون میکنه..
+ منم واس همین بهت زنگ زدم… آترا.. سامیار.. سامیار خیلی خیلی نگرانته.. راجب دادگاه بهش نگفتم اما خب..
– خیله خب کارن… فعلا..
حوصله شنیدن نگرانی های سامیار رو نداشتم.. میخواست اون کارو نکنه تا بره زندان..
تماس رو قطع کردم… ذهنم بیش از حد مشغول بود..
به دانیار و مسیح توپیدم: شما دوتا چتونه برو بر منو نگاه میکنین؟؟؟
هردوشون سمت اتاقشون رفتن.. فهمیده بودن اعصابم بیش از حد خورده..
گوشیم رو برداشتم و بلافاصله با دلارام تماس گرفتم..
صدای ظریف و پر از نازش تو گوشم پیچید..
* الوو..
-سلام..
* سلام.. ببخشید شما؟؟
صداش ذاتا پر از ناز و عشوه بود.. حق داشت برادرم رامش بشه… حق داشت اون شکلی و بی پروا دلارام رو بیاره خونه مون..
– نفسم..
* خدای من نفس.. شش ماهی بود خبری ازت نداشتم.. خط قبلیت..
– یه سری آدم سمج گیرش اورده بودن مجبور شدم عوضش کنم… ببخشید ک بهت خبر نداده ام..
حرفم راست بود اما بحثی ک قبلش کرده بودیم باعث شد بیخیال دادن شماره جدیدم بهش بشم..
دعوا مون سر موقعیت شغلی خوبی بود ک دلی میتونست داشته باشه اما دائما رد میشد بخاطر اسم سامی که تو شناسنامه اش بود.. برام قابل احترام و ارزش بود زنی ک اینطور عاشقانه برادرم رو دوست داشت و به پاش موند اما دوست نداشتم جوونیش رو هدر بده و روزی حسرت بخوره… و شاید چند سال دیگه حتی به سامی سرکوفت بزنه.. دلی از من پنج شش سالی بزرگتر بود اما نه اون منو به چشم خواهر شوهر میدید نه من اونو به چشم عروس.. دوست بودیم..
چراااا انقدرررر کم؟؟
متاسفانه یه مشکلی برام پیش اومده فرصت زیاد نوشتن ندارم 😔 😕
دوتا کار میتونم بکنم..
هم میتونم هر روز هر چقدر که تونستم بنویسم رو بزارم که پارتای کوتاهی میشه هم اینکه صبر کنم هر وقت حجم نوشته هام زیاد و قابل قبول شد یه دفعه براتون بزارم که شاید بشه دو پارت در هفته اما طولانی..
کدومش؟؟
ایشالا زود تر مشکلت حل بشه
پارتای طولاانی بزار
مرسی عزیزم
سعی میکنم طولانی باشه