رمان آتش پارت 35
صدای مسیح اومد: چه خلوت کردی.. این یه هفته خوب از دستم فرار کردیاا..
من سالها بود سکوت کرده بوود.. در جواب نود درصد سوالات سکوت کرده بودم اما این که نمیتونستم جواب سوالای مسیح رو ندم ناخوداگاه بود ..
+ بعد از اون حرفایی که زدم باید محو میشد..
شمرده شمرده و با آرامش گف:
– هی آترا چیزی نشده که.. تو از رنگ چشام تعریف کردی.. چیز خاصی نیست که.. چشای تو هم خیلی خاصه.. نمیشه رنگ غالبش رو تشخیص داد.. انگار تو هر محیطی و فضایی یه رنگه..
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ببین.. تعریف کردن از یه دوست اشکالی نداره.. خودت رو اذیت نکن..
مسیح نمیدونست.. نمیدونست یه چیز خیلی مهم رو.. چیزی که دوست داشتم بهش بگم.. شاید یه روز میتونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم ” تو تنها کسی بودی که من پیشش خود خودم بودم! همون آدمی که به هیچ کس نشونش ندادم” حتی ده سال پیش با وجود شیطنت هام یه بخشی از وجودم مال خود خودم بود اما الان احساس میکنم چیزی نیست که مسیح ندونه..
سعی کردم تمرکز کنم و جواب درست حسابی ای به مسیح بدم..
+خب میدونی… من هیچ وقت دوستی از جنس مخالف نداشتم.. چه دوستی معمولی چه رابطه.. تو دبیرستان و اوایل دانشگاه سامی حواسش بود و بعدشم دیگه خودم نمیتونستم ارتباط بگیرم..
مسیح لبخند گرمی زد و گف: خب من یه جورایی با دوستای خواهرام دوست بودن.. اونا اکثرا خونه ما جمع میشدن و خب منم اهل تو اتاق نشستن نبودن.. عموم معتقده که من باید زود تر از خواهر برادرام ازدواج میکردم چون وقتی منو پارک میبرده همش با دخترا دوست میشدم..
لبخند گرمی زدم.. تصور کودکی مسیح برایم سخت بود..
+ عمو داشتن چه شکلیه مسیح؟؟ من عمو نداشتم.. دایی و خاله و عمه داشتم.. بماند که البته عمه هام زندگیمون رو نابود کردن و خیری ازشون ندیدم..
– عمو داشتن فوق العاده است.. میدونی عموم برای من مثل داییم بود با یه فرق بزرگ.. داییم هیچ وقت مامانم رو نمیپیچوند اما عموم چرا.. مثلا اگه مامانم میگفت مسیح نباید نوشابه بخوره داییم با تمام مهربونیش بهم نوشابه نمیداد اما عموم میداد..
+ چند تا عمو و دایی و اینا داری؟؟
– دوتا دایی و دوتا خاله.. سه تا عمو و دو تا عمه..البته با یکی از دایی هام سال هاست قطع رابطه کردم..
کنجکاوی تنها حس آن لحظه ام بود.. مسیح میتوانست با کسی قطع ارتباط کند؟؟!!
+ میدونم دارم زیادی سوال میپرسم اما چرا؟؟؟
– دختر دایی ام.. اون موقع دبیرستانی بودم.. حلما دو سه سال ازم کوچکتر بود.. معلوم نبود کِی و کجا به کی داد که شکمش بالا اومد و انداخت گردن من..
هینی کشیدم و با چشمای گرد شده نگاهش کردم..
لبخندی به حالت صورتم زد و گف: خلاصه که دایی ام اولش از در مهربونی وارد شد و اصرار که در حقش لطف کن عقدش کن.. منم میگفتم که عشق و حالش مال یکی دیگه بود جمع کردن گوه کاریش مال من؟؟ این شد که تهمت زدن کار من بوده.. بابام هم گف ببرینش پزشکی قانونی.. دی ان ای بچه رو بگیرن.. محاله مال مسیح باشه ولی اگه بود عقد میکنن..
+ تهش چه اتفاقی برای دختره افتاد؟؟
– نرفتن دی ان ای بگیرن.. همه میدونستن من اهل هر کاری باشم اهل این کارا نیستم.. از پله ها افتاد زمین و بچه اش سقط شد.. آقاجونم معتقده دایی از پله ها هلش داده.. چون بچه رو بدون رضایت پدر سقط نمیکنن..
+خدای بزرگ!!! مسیح این.. این..
نمیدونستم چه کلمه ای میتونه حجم تعجبم رو بیان کنه..
مسیح سری به تاسف تکون داد: دایی نباید اون کارو میکرد.. با اینکه حلما گناهکار بود اما حقش نبود اون شکلی بچه اش سقط شه و کمرش جوری آسیب ببینه که دکترش بهش پیشنهاد بده دور ازدواج و رابطه زناشویی رو واسه فلج نشدنش خط بکشه..
+ شوخی میکنی مسیح نه؟؟
چشماش رو به چشمام دوخت و گف: نه.. به نخاعش آسیب نسبتا جدی ای وارد شد.. شانس اورد همون جا فلج نشد..
تو بهت بودم.. چطور یه پدر میتون همچین بلایی سر دخترش بیاره؟؟ بابای من هیچ وقت بهم کمتر از گل نگفت و با وجود همه اذیت و آزار هام دست روم بلند نکرد..
مسیح گف: حالا دایی منو ولش… این ساعت نباید خواب باشی؟؟
🌺قلمت مانا عزیزم
موفق باشی🌺
مرسی عزیزم💐❤