رمان آتش پارت 36
+ چرا اما نشد.. دلتنگم مسیح..
تو سکوت و با نگاه گرم شکلاتیش همراهیم کرد..
+ مسیح میدونی.. آدما میرن و تنها یادگاری ای که از خودشون به جا میذارن دلتنگیه.. دلتنگی ای که ساعت 3 صبح از خواب بلندت میکنه! سرت داد میزنه ، بهت فحش میده و به گریه میندازه..دلتنگی به جا مونده از برخی آدما ، پر رنگ تر از حضور تمام و کمال خودشونه! دردناکه .. سال ها گذشته مسیح اما عجیب اون روزهارو با کیفیت یادمه.. انگار نه انگار مال بیشتر از ده سال پیشن.. دلتنگم اون روزام.. اون روزایی که از دست سامی حرص میخوردم.. اون روزایی که به بابام التماس میکردم فلان چیزو بخره و با نه گفتنش یه روز اعتصاب میکردم.. به بیست و چهار ساعت نرسیده می اومد با با منطق راضیم میکرد از خیرش بگذرم یا من اونو راضی میکردن.. مامان هم همیشه دعوا مون میکرد چرا از اول به قول خودش مثل آدم باهم مذاکره نمیکنیم.. مسیح میگمااا.. به نظرت چقدر اعتصاب کنم تا خدا بیاد باهام مذاکره کنه و برشون گردونه؟؟
مسیح نفسش رو آه مانند بیرون داد و گف: نمیگم حکمت خدا بوده چون قطعا درکش با اتفاقاتی برات افتاده سخته.. تو درا رو روبه خودت و خدا بستی.. مثلا کارن.. دخترا.. سامیار.. نگاه کن.. به دور ورت نگاه کن و ببین چقدر آدم هستن که تو براشون مهمی؟؟ اینا همونایین خدا فرستادشون تا مواظبت باشن..
+تو ام جزو اونایی؟؟
چشمکی زد و گف: من یه درجه از اونا بالاترم..
اون شب نفهمیدم منظورش چیه.. بعد از حرفش تو سکوت ماه رو نگاه کردیم و من قهوه خوردم با تموم شدنش شب بخیری گفتم و به اتاق و یه نصفه قرص خواب پناه بردم.. نصفه خوردم چون سه ساعت دیگه باید بیدار میشدم..
اون شب نمیدونستم روزی دلتنگی ای نسبت به مسیح پیدا میکنم از دلتنیگم نسبت به خانواده ام و گذشته ام بیشتر.. اون شب نمیدونستم.. بخدا قسم که اگه میدونستم همون جا صفت و محکم بغلش میکردم و میگفتم” تو ماه شب های تار منی” یا شایدم مثل مولانا بهش مگفتم: ” من نیست شدم در تو ”
***
# راوی
تقه ای به در زد و با شنیدن صدای محکم سرگرد در اتاق را باز کرد و سلام نظامی داد..
سرگرد با لحن خشک و سردی که فقط مخصوص محیط کارش بود گف: چی شده نادری؟؟
– قربان یکی از رابطامون بهمون گفت یکی یه ماهی هست افتاده دنبال علی منصوری.. چون گفتین اگه اسمی از منصوری هر جا شنیدیم بهتون بگیم اومدم قربان..
+ اطلاعات اون شخص در نیومده؟؟ چرا انقدر دیر فهمیدین؟؟
– آی پی اش متغیر بوده قربان..چندین آی پی مختلف داشته.. ولی بیشترین تعداد آی پی های استفاده شده تو پکنه.. احتمالا چند نفر دارن راجبش تحقیق میکنن.. شاید یه تیمن.. دلیل دیر فهمیدنمون قطع شدن رابطه مون با دارک وب بود..
+ هر چی دراوردی رو بهم بده..
نادر فلشی را به دست سرگرد داد..
– چی کار کنیم قربان؟؟
+ تک تک آی پی هایی که راجبش سرچ کردن رو تحت نظر بگیرید.. میخوام کل دارک وب رو چک کنی.. هر اسمی از سعادت گرفته تا نفس و سامیار برده شه باید مطلع شم..
سرگرد چیز غیر ممکنی ازش خواسته بود.. سروان به من و من گف: قربان..
دستش را محکم رو میز کوباند..
+ تو مگه جاسوس تو دارک وب نداری؟؟ میخوای بگی خودت نمیتونی واردش شی؟؟ میخوای بگی نمیتونی باچند خط کد همه جستجوها رو کنترل کنی؟؟ انقدر بی عرضه ای نادری؟؟
نادری اصلا بی عرضه نبود اما سرگرد میخواست تحریکش کند..
+ نادری سالها پیش ما حدس زدیم که علی با یه گروه خلافکار حرفه ای در ارتباط باشه اما مرگش همه چیز رو بهم ریخت.. اگه کسی دنبال اطلاعاته شاید ربطی به اون باند داشته باشه.. فهمیدی؟؟
– بله قربان.. تا شب به دارک وب نفوذ میکنم..
سرگرد سری تکان داد و نادری بیرون رفت.. ذهنش مشوش شده بود..
برگشتن اسمی علی یعنی خطر.. خطر برای نفس و سامیار.. کمی بعد از آتش سوزی با سامیار فهمیده بود جاوید چیزی را پنهان کرده.. چیزی که همه دنبال آنن.. میدانست کسی متوجه زنده بودن نفس و سامیار نشده.. اصلا یکی از دلایلی که به نفس اجازه داد حتی با اسم آترا شرکت راه بی اندازد همین بود..
حالا برگشته بودند.. قاعدتا به طریقی متوجه زنده بودن نفس و سامیار شده بودند و آمده بودند دنبال چیزی که کسی جز جاوید و نسترن نمیدانست چیست..
اما او درست مثل اسمش بود.. کارن.. یعنی جنگجو.. و او میجنگید برای محافظت باز مانده های خانواده اش..
*****