رمان آتش پارت 41
– شوخییی میکنیی مسیح؟؟؟؟
مسیح: نه بخدا.. حسامم نامردی نمیکرد گاز میداد این دو تا هم مجبور شدن برای گم نشدن دنبالش بدو اند..
مهدیه: فک کنم اصلا همین بخاطر همین حرکتش باعث تحول بزرگی تو مهدی و علی شد و باعث ازدواجشون شد..
– خیلی دوست دارم بقیه راد منش هارو ببینم..
مسیح:راد منش ها که کلن زیادن.. کمربنداشون همیشه بازه و به پیشگیری اعتقاد ندارن.. منو مهدیه و پنج تای دیگه مون نمونه زنده اشیم..
نتوانستم به لحن با نمکش قهقه نزنم.. سر خوش خندیدم.. مهدیه در حالی که میخندید مشتی به بازی مسیح زد و گف: زر نزن..
مسیح شانه بالاانداخت و گف: دروغ میگم؟؟ داداشات رو نگا نکنااا.. اگه زناشون مشکلی با بچه نداشتن الان از هرکدومشون هفت برادرزاده داشتیم.. آترا کلا هفت عدد مقدسی تو خانواده ما..
قبلا برایم تعریف کرده بود پدر پدر بزرگش که آقا نامیده میشد هفت تا پسر داشت.. هرکدامشان کم کم پنج تا بچه را اوردند که دوتا از نوه هایش هم که میشدند مادر پدر مسیح ازدواج کردند و به رسم پدر بزرگشان هفت بچه اوردند..
مهدیه در حالی سعی میکرد خنده اش را کنترل کند گف: نفس مامان برای یلدا مهمونی گرفته.. ناهار رو پسرا قراره باربیکیو بزنن و همه عموها خاله ها و اینا جمعن.. بعد ناهار میرن و فقط خودمون میمونیم.. مسیح هم قراره بیاد.. دوست داشتی با مسیح بیا..
– مرسی از لطفت مهدیه جان..
مسیح گف: البته جمعیت راد منش ها در شیراز به دو تا پدر بزرگم خلاصه شده.. برادرهاشون که میشن همون عموهای مامان و بابام اکثرا از شیراز رفتن.. خلاصه اگه بیای اختصاصی فقط با رادمنش های اصیل برخورد خواهی داشت.. شاید یکی از عموهام برای پسرش تو رو خواستگاری کرد و کمر بند شل پسرش رو..
مهدیه پرید وسط حرفش و گف: مسیح بس کن.. بس کن.. خجالت بکش.. منی که تجربه زندگی متاهلی داشتم اینجوری حرف نمیزنم.. بعد تو عه مجرد انقدر بی پروا حرف میزنی؟؟ اونم جلو یه دختر؟؟ زشته واقعا..
مسیح هیچ وقت انقدر بی پروا درخلوت هامون صحبت نمیکرد.. کاملا مشخص بود نمیخواسته معذب بشم..
مسیح قیافه اش را مظلوم کرد: من فقط شوخی کردم..
مهدیه اخم کرده بود.. مشخص بود فکر کرده من به اینجور حرف ها عادت ندارم..
گفتم: مهدیه خودت رو اذیت نکن.. من عادت دارم.. من یه داداش دارم ده سال ازم بزرگتره با چهار تا پسرخاله.. یازده دوازده سالم بود که سامیار رو مجبور کردم برام از س*ک*س بگه.. میدونی من همیشه جلوتر از سنم بودم.. تو یازده دوازده سالگی پا به پای پسر خاله هام نوجوونی کردم و تو چهارده پونزده سالگی پا به پا سامی و سه قلو ها جوونی کردم.. کارن چون از اون موقع میخواست پلیس شه شیطنت های مارو نمیکرد.. اما خب بعضی جاها هم پایه مون بود.. من عادت دارم به شنیدن این چرت و پرت ها..
مهدیه گف: این بده که تو زودتر از سنت یه چیزایی رو بفهمی و بخوای جوونی کنی..
جوابش را دادم.. با غمی که نمیدانم از کجا سر از صدایم در اورده بود: برای من خوب بود.. من آدم کنجکاوی بودم و اگه اونا نبودن ممکن بود بلاهای وحشتناکی سر خودم بیارم.. هر پنج تاشون هوام رو داشتن در عین آزادی هایی که بهم میدادن… در ضمن اگه قرار بود به سنم پیش برم الان کلی حسرت داشتم.. کلی از خاطره هام به حقیقت نپیوسته بود..
مهدیه با ترید گف: چه اتفاقی براشون افتاد؟؟
– آتیش سوزی..
مهدیه هینی کشید وگف: متاسفم..
چشمان شکلاتی مسیح حال با غم به نقطه ای خیره شده بود..
دوست نداشتم کسی برایم دلسوزی کنه.. گفتم: مسیح.. میخواستی راجب سربازی داداشت یه چیزی رو تعریف کنی..
فهمید.. خیلی خوب هم فهمید.. مگر ممکن بود مسیح راد منش مرا نفهمد؟؟
#راوی
میخندید.. از ته دل..
درون دشتی پر ازگل میدوید..
میدوید و میخندید..
دامن پر چین محلی اش که تازه خریده بود توی باد تاب میخورد..
موهایش پشت سرش رها بود..
بطری آبی که تا ته روی سر پسرها خالی کرده بود کار خودش را کرده بود و آنها را از گاوی که پارچه قرمز دیده هم عصبی تر کرده بود..
دنبالش بودند اما با شنیدن صدای قهقه های از ته دل دخترک عصبی بودنشان کم شده بود و بیشتر شبیه یه دنبال بازی شده بود..
نسترن غر زد: نفس مواظب باش.. من حوصله پرستاری ندارم..
جاوید دست دور شانه نسترن حلقه کرد و زیر گوشش گف: حوصله پرستاری از منم نداری؟؟ نمیگی هی حواست به این دوتا پدر سوخته است من چی میشم پس؟؟
جاوید بود و نسترن و عشق بی نهایت بینشان..
طبق معمول سورن حرف های زیرگوشیشان را ناتمام گذاشت و با سر به سر گذاشتن جاوید نشد که نسترن به او بگوید چقدر دلش برای با او بودن تنگ شده..
سامیار و کارن از جایی به بعد بیخیال دویدن شدن اما سه قلوها تا تلافی اش را سر نفس در نمیاوردن بی خیال نمیشدند..
سامیار روبه سه قلوها گف: بلایی سرش بیاد میکشمتون..
و همراه کارن با قدم های تندی پشت سرشان حرکت کردن تا مبادا اتفاقی برای یکی از آنها بیافتد و در همان حال با هم راجب کار صحبت میکردند…
سامیار نوه ارشد بود و احساس مسئولیتی نسبت به همه شان داشت.. همه چیزش را میداد تا عزیزانش همیشه شاد باشند و بخندد.. از لحاظ مالی کم نداشتند اما در بیست سالگی اش شرکت راه انداخت تا زود تر بتوانند ویلا باغی در تهران بخرند و آنجا زندگی کنند.. نفس عاشق خونه های ویلایی بود..
در نهایت کامراد دامن نفس را گرفت و اورا مجبور به ایستادن کرد..
نفس سعی کرد با لگد پراندن از شر این سه راحت شود اما حریف هیکل هایشان نشد..
به تلافی نفس را نزدیک رودخانه ای آن نزدیکی بردند و سر اورا به زور درون آب بردند..
نفس کلی جیغ جیغ کرد..
پسر ها خندید..
نسترن و جاوید جمع را پیچانند و در گوشه ای مشغول عشق بازی شدند..
سورن و رویا درباره آینده حرف میزندن..
نسرین از دست سه قلو ها به جان حمید غر میزد و حمید با لبخندی نگاهش میکرد..
زرین در حال اس ام اس بازی با دوست پسرش بود و حواسش بود سر و کله سامیار پیدا نشود..
عزیز هم گوشه ای نشسته بود و با لبخند به هر کدام از نوه ها و فرزندانش که در گوشه ای پراکنده شده بودند نگاه میکرد..
در دل جنگل.. کنار دشت پر گل و رود خانه ای همان اطراف.. زندگی به روی تک تکشان میخندید..
مشکلات زیاد بود..
هرکدامشان دغدغه های کاری و آینده شان را داشتند اما کنار هم بودنشان این دغدغه هارا کمرنگ میکرد..
مگر در زندگی چه چیزی جز لحظه هایی که باهم باشیم برایمان میماند؟؟
عااالیییی خسته نباشی نویسنده جون😍
سری به رمان منم بزن ستایش جان🤗
مرسی عزیزم😘❤
حتمااا
این چند روزه خیلی درگیر بودم فرصت نکردم تو سایت بیام
عه ؟ منم دیروز پارت گذاشتم فردا هم قراره بزارم