رمان ارباب عمارت پارت ۲۲
خسته بودم…حالم خیلی بد بود…
به تنها چیزی که نیاز داشتم این بود که، حتی شده برای ۵ دقیقه… به هیچ کس فکر نکنم…به هیچ کس!
کاش میشد زمان برگرده به عقب…
منو احتشام….
دوباره باهم باشیم…دوباره بحث کنیم سره اینکه چندتا بچه بیاریم…سره اسماشون دعوا کنیم!
چقدر دلم تنگ شده برای اون دوران….
میگن ادم تا چیزیو از دست نده، هیچ وقت قدرشو نمیدونه….
من تازه قدرِ احتشام رو فهمیدم!
تازه فهمیدم احتشام چقدرر با بقیه فرق داره….
کاش میشد فقط یک باره دیگه بغلش کنم…کاش میشد….
به ویولت چشم دوختم….
دخترِ نازم خوابش برده بود…
اخه تو چه گناهی داشتی که مادرت ضحاس و بابات ارسلان!
کاش هیچ وقت به این دنیای کثیف پا نمیزاشتی…
این دنیا خیلی بی رحمه…
ادم هایی توی این دنیا زندگی میکنن که به خودشون هم رحم نمیکنن!
نمیدونم خدا چیکار میکنه…
نمیدونم حکمتش چیه….
مارال همش بهم میگفت تهش قشنگه…
تهِ چی قشنگه؟؟؟
تهِ این بدبختی؟؟؟؟
فکر نکنم مال من تهش قشنگ باشه…چون تا اون موقعه بعید میدونستم چیزی ازم باقی بمونه!
تنها چیزی که از خدا میخواستم این بود که ویولت سرنوشتش مثل من نباشه…
من که از این دنیا و ادماش هیچ خیری ندیدم…
امیدوارم دخترم خوشبخت باشه…تنهایی ارزویی که دارم همین بود!
سرمو گذاشتم روی لبه تخت ویولت…
چشمام رو بستم…….
( راوی )
بیش از حد خسته بود…
نمیدانست کجای راهِ این زندگی را بد رفته بود که این شده سرگذشت زندگیَش!
کاش هیچ وقت آن روز با ضحا دعوا نمیکرد، که بدون فکر… او را اجبار به ازدواج با احتشام کند…
شاید آه ضحا بود که زندگیش را فرا گرفته…
ولی ضحا که با احتشام زندگی خوبی داشت!
حتی خودش هم در این ماجرا شاهد بود…
هر روز صبح از بالکن، میدید که احتشام و ضحا وقتی دارن باهم به عمارت می ایند، صدای خنده هایشان همه را خبردار میکند!
با چشم خود میدید که احتشام چطور قربون صدقه ی ضحا می رود و چطور هوایش را دارد!
به احتشام حسودیش میشد!
دلش میخواست مژگانم مثل ضحا باشد…
مثل ضحا ذات خوبی داشته باشد…
ولی نبود!
دلش میخواست مثل احتشام قربون صدقه ی زنش برود…ولی مژگان با کار هایش روز به روز حالش را بد میکرد….
به سمت بالکن رفت و درش را باز کرد…داخل که شد، روی صندلی نشست…
چشمش را دوخت به سوگند و حسین که توی باغ بودن…
حسین دنبال سوگند می دویید و سوگند با جیغ فرار میکرد…!
لبخند روی لبهایش نشست…
شک نداشت اگه حسین و سوگند باهم ازدواج میکردن، زندگی خیلی خوبی داشتن…
حسین مرد زندگی بود…
مثل خودش که نبود…
حسین که مثل ارباب ارسلان نبود که بین بچه های خودش فرق بزارد…
چرا؟ چون بچه ی مژگان پسر بود و بچه ی ضحا دختر!
جنسیتش چه فرقی میکرد؟ مگر نمیگفتند کودک باید سالم باشد؟!
با این کارش…هم به دختر خودش لطمه زد، هم به زنش…
مگر به ضحا نگفته بود دیوانه وار عاشقش است؟! مگر نگفته بود از ازدواج با مژگان پشیمان است؟!
پس چه شد؟!
چرا مژگان جای عشق واقعیش را گرفت؟!
باید چه میکرد برای ادامه زندگیَش؟
اگر ضحا به گفته خود، عمل میکرد و ویولت را میگرفت و از این عمارت فرار میکرد… ارسلان باید چه میکرد؟
مردم چه میگفتن درباره ی اربابشان؟
خدمه ها چه میگفتن؟
چطوری زن و بچش را پیدا میکرد؟
او خودش با کارهایش باعث این خواسته ی ضحا میشد…
نباید به ضحا میگفت از کجا معلوم ویولت بچه ی منه…
نباید به فرزند خودش شک میکرد…
میتوانست مژگان را بفرستد خانه ی پدرش..ولی پسرش چه میشد؟!
زیره دست نامادری بزرگ میشد؟
ضحا هر چقدرم خوب باشد…نمیتوانست جای مادره اصلیش را بگیرد…
دست به موهایش برد و چشمهایش رابست…
کاش میشد کمی بخوابد…
سالار_ارسلان…
نگاهش را به سالار دوخت…
ارسلان_کی اومدی تو؟
سالار_همین الان…
درم زدم ولی انگار نشنیدین…
ارسلان_اوهوم…
سالار کنارش روی صندلی نشست…
به چشم های ارسلان نگاه کرد…
سالار خوب میفهمید به چی فکر میکند…
بالاخره رفیق دوران کودکیش بود! با ارسلان بزرگ شده بود…
مگر میشد همبازی دوران کودکیش را نشناسد؟
سالار_میخوای چیکار کنی؟
ارسلان_نمیدونم…
نمیدونم چیکار کنم با این زندگی که برای خودمو بچه هام ساختم…
سالار_نیومدم حالت رو از اینی که هست خراب تر کنم، ولی…قبول کن تا اینجاش، پدره خوبی برای ویولت نبودی!
ضحا حق داره باهات حرف نزنه و ازت دوری کنه…
بالاخره اونم زنته…
ویولتم بچته…
هردوشون بهت نیاز دارن!
ولی تو چیکار میکنی؟ بجای اینکه حالشون رو خوب کنیو کنارشون باشی، تا یکم اوضاع بهتر شه، میری کلِ وقتت رو با مژگان میگذرونی…
با اون هرزه!
معلوم نیست چه غلطی داره میکنه…
ارسلان به سالار نگاه کرد…
حق با سالار بود…
ضحا به ارسلان نیاز داشت…
او حتی موقعه زایمان ضحا، هم کنارش نبود!
در همه مواقعه تنهایش گذاشته بود…
به قول هایی که به ضحا داده بود عمل نکرده بود!
ارسلان_تو میگی من چیکار کنم؟ بخدا دیگه نمیکشم…
دلم میخواد بمیرم..
سالار_با مُردن تو…هیچی درست نمیشه!
فقط زنات بیوه میشن
بچه هات یتیم
نمیدونم دیگه چی بگم…
فقط اینو بهت بگم، یه فکری کن… که نه خودت لطمه ببینی نه ضحا و مژگان و نه اون دوتا بچه!
سالار حرفش را گفت و رفت….
دل نگران رفیق همبازی هایش بود…
نمیدونست چطور به رفیقش بگویید، اون پسری که…توی بغلت میگیرش و برایش حاضری بمیری…پسرِ خودَت نیست!
پارت ۲۳ رو صددرصد چهارشنبه میزارم براتون:)
عالی بود👌🏻👏🏻
این قسمت حسابی به دلم نشست💚❤
خوشحالم که خوشت اومده😍👌
مرسی عزیزم
همینجور که داری میگردی
یه سری به رمان منم بزن بی زحمت😅😍
حتما👌😂😍
سالار جان زودتر بگو خواهشا این ارسلان و مژگان به زمین گرم بخورن 🤣
😂😂😂😂
عالی بودم عزززیم خواهشا زود تر پارت بزار 😍
قلمت خیلی خوبههه و آدم قشنگ رمان و حال شخصیت های رو میفهمه پر قدرت ادامه بده🥰
مرسی از انرژیت🥹💜
این قسمتیش که از زبان راوی نوشتی رو خیلی دوست داشتم 🙂
همه چیز رو بهتراز زمانی که از زبان خود شخصیته، بیان کردی
تازه تونستم یکم با ارسلان با وجود کثافت بودنش ارتباط بگیرم
موفق باشی ❤ 😘
قربونت عزیزم…
من نمیدونستم اگه اینطوری بنویسم خوشتون میاد…ورگنه پارت های قبلی هم به همین صورت مینوشتم:)
سلام من میخواستم با مدیر سایت حرف بزنم من میخواستم رمانم بزارم داخل رمان دونی بخاطر همین از چند تا نویسنده سئوال کردم گفتن بیا مد وان خب من الان باید چیکار کنم اینجا عضو بشم؟ خب من میخوام بزارم رمان دونی اینجا نویسنده بشم اونجا میتونم بزارم؟ لطفت راهنماییم کنید.. من از صبح درگیر اینم.. ممنون.
سلام
رمان دونی نمیشه برا شروع اول باید اینجا رمانتو بزارید
بله مرسی. پس اول باید اینجا عضو بشم.
اقا دمتون گرم🙌🏾
این سالار چرا نمیگه ماجرای اصلی و به ارسلان؟
به نظرم این کارش از صدتا ضربه های عیان به زندگیش بدتره … یه مدلی انگار از پشت خنجر زده بهش
بزرگترین خیانت اینه که بدونی و نگی ….
به خصوص توی چنین مسئله ای …
چقدر بده تبعیض جنسیتی !!! و چه بدترن اونایی که به این اصل نانوشته و مزخرف بها میدن …
نگران نباشید…
سالار خودش به وقتش همه چیو میگه🥲😂
سحر واقعااا رمانت عالیه همینطوری پر انرژی ادامش بده
بدجوری به دلم نشسته طوری که تا پارت بعدیت بیاد شصت بار پارتای قبلی رو میخونم
موفق باشی♥
چه خوب که خوشت اومده🥹
ممنونم عزیزم