رمان ازدواج سنتی پارت پنجم
پارت پنجم
حوله رو دور موهای خیسم بستم، با سر و صدا از توی حیاط به سمت پنجره و پرده رو کنار زدم.
اول از همه اکتای با تیپ آبی آسمونیش به چشم اومد، وسط حیاط عمارت ایستاده بود و به بقیه دستور میداد ناخوداگاه با نگاه کردنش یاد چهار روز پیش افتادم و گونه هام قرمز شد.
هنوزم ازش خجالت میکشم تو این چند روز زیاد جلو چشمش آفتابی نشدم جز موقع ناهار و شام که با نگاه تخساش زیبا رو انداخته به جونام.
با ناگهان باز شدن در ترسیده پرده رو انداختم مردمک چشم لرزونم به در دوختم، مزاحم همیشگی زیبا بود!
ــ داشتی چیکار میکردی؟!
دستم روی قلبم گذاشتم و اب دهنم که از شدت هیجان جمع شده بود رو قورت دادم.
ــ الهی که بمیری، یاد نداری در بزنی؟
زیبا با چشمای شیطون در و بست، خودش انداخت روی تخت
ــ مزاحم دیدزدنتون شدم؟!
چشمام ریز کردم و حوله کج شده روی سرم به سمتش پرت کردم.
زیبا خنده بلندی سر داد و گفت:وای خدا، ساقی مون دل داد!
بعد دوباره خندید، چشمام ازش گرفتم با حرص موهای خیسام با کش بستم و لب زدم:تو که ببند!
زیبا حوله رو به سمتم پرتاب کرد و ته مونده خندهاش که شده بود یک لبخند عمیق گفت:موهات و خشک کن الان پارمیتا میاد.
بخاطر حرف زیبا گرهای بین ابروهام بود که با این حرفش بیشتر شد اخه آرایشگر قحطیه!
ــ من نخواسته باشم اون موقع چی؟!
زیبا گره انداخت بین ابروهاش و گفت:گفتی نمیام خرید سفارش میدم مامانم میاره گفتم باشه، گفتم بیا باهم تزئینات حیاط انجام بدیم گفتی دوست ندارم زیاد تو عمارت ول بچرخم الانم که ارایشگاه، دقیقا تو اومدی اینجا چیکار کنی؟!
موهام رو ازاد ول کردم و دمغ روی تخت نشستم عجیب این چند روز تو حال خودمام، اصلا نمیدونم فازام چیه؟!
ــ باتوام؟؟
با همون صورت گرفته ام پاهام تو خودام جمع کردم و گفتم:اکتای سینه هامو دید!
با افتادن زیبا از روی تخت نگاهم بهش کشیده شد و بعد بالا پریدنش وجیغ کر کننده زیبا بلند شد.
برای یک لحظه احساس کردم قلبم از جیغاش ایستاد!
به خودم اومدم و ترسیده که یک وقت اکتای نفهمه دستام و گذاشتم روی دهنش ولی مگه خفه میشد.
ــ زیبا ببند
دستام از دور دهنش باز کرد و مثل بچه ها می پرید و بین جیغ هاش میگفت:چی گفتیییی؟
باصدای برخورد در به دیوار و چهره برافروخته اکتای دهن زیبا اتوماتیک بسته شد.
ــ اینجا چخبره؟
اخه این کی از توی حیاط اومد، به شانس خودم لعنت فرستادم.
زیبا با چهره پر از ذوقش همینطور که دستش جلوی دهنش بود اروم گفت:هیچی لباس …عروسم…
با سکسکه کردنش بین جمله اش نگاه متعجب من و اکتای رو معطوف خودش کرد، دختره دیوونه این حرف من کجاش اینقد ذوق داشت من با خودم گفتم زیبا وقتی بشنوه چقدر فوشم بده اونموقع این ذوق می کنه.
اکتای با شدت گرفتن سکسه زیبا چشم ازش گرفت و گفت:لطفا دوباره تکرار نشه، یک عالمه ادم بیرونه!
زیبا تند تند سر تکون داد، منم سعی کردم نگاهم کلا به دیوار باشه.
ــ ساقی خانوم شماهم لباس پوشیدین بیاین پایین کارتون دارم.
نفسم تو سینهام حبس شد، نگاهش روی خودم حس می کردم.
لب پایین ام رو توی دهنم گاز گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
ــ باشه.
باصدای بسته شدن در لب بدبختم و ول کردم و پر از استرس به زیبا دوختم.
ــ خاک توسرت آبروی نداشته امم بردی!
زیبا ترسیده سکسکهاش قطع شده بود اومد سمتم و گفت:یعنی میگی شنیده؟!
اب دهنم قورت دادم و موهام اعصاب خوردکنم و فرستادم پشت گوشام
ــ احتمالا، خاک توسرت!
زیبا کنارم اومد و گفت:موقع که بهت گفت بیا پایین اصلا عصبانی نبود.
حرصی با مشت زدم توی شکماش که دولا شد.
ــ از جلو چشام گمشو!
زیبا همین طور که چشماش از درد بسته بود گفت:دختره وحشی حیف اکتای برا تو
با بالا رفتن پام سریع جیم زد.
هرچی که توی اتاق میموندم خودخوری میکردم اون بیشتر مشکوک میکردم.
باهمون تیشرت سفید و شلوار بگ لیام از اتاق اومدم بیرون اونقدر استرس داشتم که حتی به موهام خیسم هیچی نزدم.
وقتی به نصفه پلهها رسیدم با احتیاط زیرزیرکی به داخل سالن نگاه انداختم، باچیزی که میدیدم نزدیک بود شاخ دربیارم.
پلهها رو کلا اومدم پایین، اکتای برگشت سمتام با صورت متفکراش گفت:سایزت… اینه؟!
ــ هوم
هنوزم محو رگال های پر از لباس های مجلسی بودم، خانوم شیک پوشی که با فاصله از اکتای بود نگاهی بهم کرد و گفت:درست حدس زدین.
چشمام از لباسا گرفتم به اکتای دوختم.
ــ برای منه؟!
اکتای دستاش پشتاش گره کرد و یک تای ابروش انداخت بالا گفت:من که نمی تونم پیراهن مجلسی بپوشم، تازه…
نزدیکم شد و سرش خم کرد تا صورتش نزدیک صورتم قرار بگیره، ادامه حرفش رو ارومتر گفت:روز خرید توی اتاق قایم شده بود وهم من نبودم!
سرش بلند کرد غیرعادی دوباره گونه هام گل گرفت حالم از بی جنبه بودنم بهم میخورد.
ــ هرکدوم دوست داشتی بردار!
بعدم از سالن خارج شد، هرچقدر که میومدم برای شخصیتاش نظر بدم معادلاتم بهم میریخت.
ــ عزیزم نمیخوای ببینی؟!
با صدای خانومه به خودم اومدم با لبخند شل و ولی به سمت رگالا رفتم.
پای راستم روی پای چپم انداختم به پارمیتا که با دقت روی موهام کار میکرد خیره شدم.
ــ پارمیتا جون زیاد شلوغش نکن، کل هنرت و بزار برای عروسی.
پارمیتا با چشمای غرق آرایشاش با نگاه مهربونی که از اول اومدنش هی داره به صورتم می کشه بهم نگاه کرد و گفت:برعکس حنابندون مهم تره.
بعد اروم خندید، این خانواده خیلی عجیبن البته فعلا روی اکتای و پارمیتا گیر کردم بقیه رو هنوز معادله حل نکردهاس، اون از اکتای که یک دقیقه خشنه باز یک دفعه تخس یک دفعه مثل پسرای هیزه….
باز پارمیتا تو دیدار اول دختر تو دماغی الان از یک فرشتهام کم نمیاره!
ــ چرا حنا بندون مهمه؟!
پارمیتا دوباره از کار دست کشید و چشماش بهم دوخت.
ــ مگ نمی دونی؟!
ابروهام رو انداختم بالا لب زدم:چیو؟!
پارمیتا کلا از پشت سرم اومد کنار روی میز ایینه نشست و گفت:انگار توی روستا رسمه هرموقع که یکی از خان زادهها داماد میشه اگر پسر های دیگه که تو رنج سنی اون باشن و خان زاده، مادرشون براشون عروس نشون میکنه.
ــ اوههِ چه جالب، الان تو این حنابندون کیا موقع دومادی شونه؟!
ــ اول از همه گل گلا اکتایع یعنی کلا قرارشم همین بوده، ولی یاسینم هست!
توی ذهنم تکرار شد”قرارشم همین بوده”!
ــ یعنی چی؟! برنامه ریخته بودین که اکتای توی حنا بندون بختیار بچسبونین به یکی؟!
پارمیتا با کش اومدن لبای اناریش گفت:بچسبونیم؟؟ اون اربابه و غیر از اون ولیعهد خانواده سپاهیه، اگ دخترا دست خودشون بود تا الان خواستگاری کرده بودن از اکتای.
نگاهم از پارمیتا گرفتم که لرزش مردمکم احساس نکنه نمی دونم چرا حرف از تعریف اکتای میشه ناگهان با یاد اوری ابهتش دلم می لرزه، عجیب شده ام.
ــ همه چیز که پول نیست.
پارمیتا دوباره برگشت سر کارش و گفت:توی حنابندون فقیر ترین دختری که شرکت کنه باباش دوتا کارخونه تو المان داره باز با باز کبوتر با کبوتر پرواز!
فکرم درگیر شد اون روز موقع ابشار اکتای بهم گفت”سرنوشت و چه دیدی شاید یک نسبت دیگه باهم گرفتی!” یعنی من و نظرش گرفته؟! یک چیزی توی دلم نهیب زد من که بابام کارخونه دار نیست!
باز دوباره حرف خودم یادم اومد”همه چیز که پول نیست” با یاداوری رفتارش و همش سعی داره با من باشه سربه سرم بزاره…..
نکنه، چشمام توی اینه ثابت شد.
عاشقم شده.
توی دلم انگار عروسی بود، احساس می کردم یک امپول فول انرژی بهم تزریق کردن!
ــ ولی بنظرم راحیل و نشون کنند.
ساز و دهل توی قلبم خاموش شد و متعجب به قیافه جدی پارمیتا دوختم.
ــ چطور؟!
ــ بابابزرگش دوست صمیمی بابابزرگ خدابیامرزام همیشه می گفت باید من و تو وصلت کنیم.
ــ مگه عهد بوقه؟!
پارمیتا شونه هاش و انداخت بالا، حرصم گرفت باز راحیل کیه.
اصلا چرا من اینجوری شدهام به فرض اون عاشقم شده باشه من چرا مثل دخترای ۱۶ ساله هول و ولای خواستگار به جونم افتاده؟! ای بابام من آرزوی دیگه دارم اهوم میخوام برم خارج از کشور.
ــ ولی شانس راحیل و سوده یکیه!
با حرص نگاهم بهش دوختم ول کنم نیست، هرچه من پنبه کردم این به باد میده.
ــ چرا خودت نمیخایش؟!
ــ کیو؟
ــ اکتای
پارمیتا چشماش و گرد و گفت:اینم نمی دونی؟!
صندلی به پشت گردوندم و دستای باریک پارمیتا توی دستم گرفتم و با حرص گفتم:به جون تو که من نه دختر عمتم نه دختر خالت نه هیچیکس دیگه که از راز های خونه شما بفهمم اوکی؟!
پارمیتا دستاش از دستام کشید و با خنده گفت: اوف خوب یادم میره.
ــ راستش اکتای توی بچگی از اونایی بود که حقوق مدافع دختراست نمیذاشت چه بهمن و چه بقیع پسرای دیگه نزدیکمون بشن، از همون موقع هاست هر سه تامون به اکتای چش برادری داریم.
دستم گذاشتم روی رون لختم که قسمت چاک لباس بود چونه ام گذاشتم روش.
ــ به جز اکتای چی؟
با حرفم چشماش سریع از چشمام دزدید گفت:به حرفم نگیر هنوز مونده!
خنده ام گرفت چه زود حرف و عوض کرد، زیاد پی شو نگرفتم و دوباره من و برگردوند و مشغول موهام شد.
به خودم تو آیینه خیره شدم ابروهام لیفت کرده بود و خط چشم دنباله دار زیبای پشت چشمام و با سایه کردن رنگ قهوه ای شاین دار کم حالی روشون خیلی ناز شده بود و چشمای درشت قهوه ایم خودنمایی می کرد، لبای بزرگمم رژ لب مات قرمز زده بود که به لباس ساتن قرمز میومد، دوتا دسته نازک مو روی جلوی صورتم فر کرده بود بقیه موهام و شل و ول پشت سرم گوجه ای کرده بود و همین طور ردیفی دسته موی نازک دراورده و بود و فرکرده بود.
لباسم دکلته بود قسمت سینه هاش با منجوق قرمز کار شده بود و از دو وجب بالای پام چاکی داشت تا پایین یک گردنبند ساده که پلاک اشک مانندی به رنگ قرمز و دستکش های مشکی رنگ تا ساعدم تیپم و کامل کرده بود.
با عقب کشیدن پارمیتا و لبخند رضایتش از روی صندلی بلند شدم.
ــ یکم لباس تو بکش بالاتر خط سینهات معلومه!
طبق گفته پارمیتا لباسم و یکم بالاتر کشیدم
ــ مرداهم میان؟!
پارمیتا همین طور که رژ لب شو تمدید می کرد و اروم لب زد:نه.
سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون تا به زییا سر بزنم.
دوتا تقه اروم به در زدم و وارد شدم، که زیبای اماده شده رو دیدم.
لباسش کپ لباس من بود با این تفاوت که پایین لباسش پرنسسی و پف دار انتهای دامنشم با منجوق کار شده بود.
ــ چقد ناز شدی!
زیبا همین طور که تاج شو رو، درست می کرد برگشت بهم نگاه کرد و گفت:
واقعا؟
سرم و تکون دادم ارایششم روی صورتش نشسته بود با اون تاج پر از نگین واقعا یک عروس بی نظیر بود.
ــ توام قشنگ شدی!
لبخندی زدم، نم اشک توی چشام نشست یاد اون روزای افتادم که همیشه سر درس خوندن و شوهر کردن با زیبا دعوا داشتیم.
ــ بالاخره شوهر کردی!
تکیه ام به ایینه دادم بازم تحسین برانگیز قد و بالای زیبا رو نگاه کردم.
ــ اوم از دستت فرار کردم.
هردومون اروم خندیدم، بااینکه کل بچگیمون یکی به دو کردن بود ولی هم و دوست داشتیم یک جوری وابسته بودیم.
ــ دلم برات تنگ میشه!
زیبا اومد کنارم شونهاش به شونه ام چسبوند و هردمون به دیوار زل زدیم.
ــ جایی دوری که نمیرم فقط از خونه مامانم میرم پیش بختیار.
ــ همونم دوره!
ــ چی شده احساساتی شدی؟!
نگاهم از دیوار گرفتم به چشماش خیره شده ام
ــ تو دختر خالمی
زیبا با چشمای بارونیش لبخندی زد و بهم خیره شد
ــ اما تو آبجیمی.
لبخندم عمیق شد و دستام دور کمرش حلقه کردم، شاید زیاد از من دور نشه ولی همین که قراره کل روز پیش من نباشه خودش یک غم بزرگه!
با در زدن اروم از هم جدا شدیم
ــ بفرمایید
بهار خانوم با پیراهن سورمه ای منجوق کار طلایی وارو اتاق شد و حیرت زده بهمون خیره شد، بعد لیلا خانوم و خانوم حاتم خان وارد اتاق شدن
ــ ماشالله دوتا حوری اینجان.
لبخندی زدم روبه لیلا جون گفتم:شما هم از ما کم نمیارید.
لیلا جون لبخندی زد، بهار خانوم با یک جعبه مخمل مربع شکل جلو اومد
عالللی بود