رمان انتقام خون پارت ۲
تمام میهمان ها به همراه خانواده به بهشت زهرا رفتند و من برای تنها نبودن هلن نرفتم
شالم را از سر برمیدارم
استکان های چای و بشقابهای خرما را از روی زمین جمع میکنم
تک تک ظرف ها را به آشپزخانه منتقل میکنم و تمام ذهنم پر از سوال است
چرا اینجا بود؟
تازه آن روز ها را فراموش کرده بودم اما با حضورش در این مراسم همه چیزرا خراب کرد
با صدای چند تقه کوتاه که به در شیشهای خانه میخورد از جا میپرم
مگر نه اینکه همه برای مراسم رفته بودند
دستان کفی ام را آب میکشم و از پنجره آشپزخانه نگاهی به بیرون میاندازم
با دیدنش اخم هایم همدیگر را در آغوش میکشند
شالم را از روی صندلی داخل آشپزخانه برمیدارم و حین بیرون رفتن از آشپزخانه آن را بر روی سرم میاندازم
به سمت در میروم و درحالی که اخم از روی صورتم کنار نمیرود در را باز میکنم
_بفرمایید؟
نگاهش خیره است به چشمهایم درست مانند همان وقتها
زمانی که نگاه خیرهاش را میبینم با صدای تقریبا بلندی میگویم
_بفرمایید؟
چندبار پلک میزند و نگاهش را در چهرهام میچرخاند
آرمان_راستش من…………..من سوئیچ رو گم کردم میخواستم ببینم اینجا نیفتاده؟
با همان اخم از جلوی در کنار رفتم
_میتونید خودتون نگاه کنید
کفشهایش را از پا بیرون میآورد و آرام وارد میشود
بی توجه به او به سمت آشپزخانه میروم
حواسم هست که به سمت سوئیچ که بر روی زمین افتاده میرود و آن را برمیدارد
توجهی به او که جلو میآید و در چهار چوب در قرار میگیرد نمیکنم و مشغول شستن ظرف ها میشوم
نزدیک به ۱۰ دقیقه مشغول شستن ظرفها هستم و او در تمام مدت بر سرجایش ایستاده حرکاتم را تماشا میکند
کارم که تمام میشود درحالی که آشپزخانه را مرتب میکنم مخاطب قرارش میدهم
_قرار نیست تشریف ببرید؟
تکیهاش را از چهار چوب در میگیرد و یک قدم به سمتم برمیدارد
آرمان_میخوام باهات حرف بزنم هلما
سرم را به سرعت بلند میکنم و با خشم میگویم
_هلما نه،خانم خسروشاهی
کلافه دستی به صورتش میکشد
آرمان_چرا لج میکنی؟
پوزخندی بر لبهایم مینشیند و حین دستمال کشیدن میز کوچک درون آشپزخانه میگویم
_با کی دقیقا؟
میبینم که دستش را جلو میآورد تا دستم را بگیرد
سریع دستم را عقب میکشم و با صدای تقریبا بلندی میگویم
_دستت به من نمیخوره ها
مبهوت نگاهم میکند
شاید انتظار داشت مانند گذشته با او رفتار کنم
دستمال به دست به سمت ظرفشویی میروم
دست هایم را آن تکیه میدهم و پلک هایم را محکم میبندم
آرمان_یه روزایی به جز خانوادت تنها مردی بودم که شالت رو جلوش در میاوردی
دستمال را درون ظرفشویی پرت میکنم و با خشم به سمتش برمیگردم
با چند قدم بلند به سمتش میروم و روبهریش میایستم و خیره به سیاهچاله های چشمانش میگویم
_کدوم روزا؟…………همون موقع هایی که میگفتی تا ابد باهاتم؟
پوزخندی میزنم و قدمی عقب میروم
_خیلی زود ابدت اَف خورد آقا آرمان،خیلی زود
از کنارش میگذرم و از آشپزخانه خارج میشوم
صدای قدم هایش را پشت سرم میشنوم و بعد صدای پر خواهشش در گوش هایم میپیچد
آرمان_صبر کن هلما
بر سر جایم میایستم و با خشم به سمتش میچرخم و فریاد میزنم
_گفتم اسم منو به زبونت نیار……………….هلما مرد………..سه سال پیش مرد
قدمی جلو آمد
آرمان_چرا نمیزاری حرف بزنیم؟
نفسم را پر صدا بیرون میدهم و پلک هایم را کوتاه به هم میفشارم
صدایم را پایین تر میآورم و جواب میدم
_چون حرفی نمونده……………..تو اولین و آخرینم بودی ولی من،نه اولین بودم برات نه آخرین…………….بعد از من با چند نفر بودی؟
لحنش درمانده میشود
آرمان_اگر یکیشون برام عین تو بود که الان اینجا نبودم
خواستم جوابش را بدهم اما با صدای آرام و خواب آلود هلن به سمت پلهها برمیگردم
هلن_خاله
بر روی پلهها ایستاده و درحالی که عروسک خرس کوچکش را در آغوش دارد موهایش دورش را گرفته اند
به سمتش میروم و آرام در آغوشم بلندش میکنم
موهایش را از روی صورتش کنار میزنم و بوسهای بر گونهاش میزنم
_جون خاله؟بیدار شدی قربونت برم؟
دستانش را دور گردم حلقه میکند و بوسهام را جواب میدهد
هلن_آیه خاله بیدای سدم اما دشنمه
لبخندی به رویش زدم و دوباره گونهاش را بوسیدم
_قربونت برم من………….بریم یه چیز خوشمزه بهت بدم
گویی حضور اورا فراموش کردهام و درحالی که هلن را در آغوش دارم به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم
هلن را بر روی میز مینشانم و به سمت یخچال میروم
در آنرا باز میکنم و هلن را مخاطب قرار میدهم
_خب،عشق خاله چی میخواد؟
کمی مکث میکند و بعد صدای کودکانهاش سکوت را میشکند
_از اون کیک خوشمزه ها و آبمیفه
لبخندی میزنم
_چشم خوشگل خانوم
آبمیوه و کیک را از یخچال بیرون میآورم رو روی میز میگذارم
لیوان آبمیوه را به دستش میدهم و برشی از کیک داخل بشقاب میگذارم
نگاهم به او که در درگاه آشپزخانه ایستاده میافتد
با صدای آرامی رو به هلن میگویم
_خاله تو بخور من الان میام………..مواظب باش نیفتیها
آرام از آشپزخانه خارج میشوم و او هم پشت سرم میآید
کمی که از آشپزخانه فاصله میگیریم به طرفش بر میگردم
_واسهی چی اینجا موندی؟،برو…………عین تموم این مدت که نبودی،الانم نباش
کامنت یادتون نره قشنگا😘😘😘
بچه ها این کاور قشنگ تره یا قبلی؟
عالی بود غزل جان
خسته نباشی💜🫂
مرسی عزیزم🥰😘
سلام غزل جون
من طرفدار رمان دیازپامت هستم و خواستم بگم رمانت خیلی قشنگه و همینجوری تند تند جلو برو 😂
فکر کنم از 10 دیقه پیشم طرفدار انتقام خون شدم که اینم خیلی قشنگه 🌚💛
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم😘🥰
عالی بود مرسییی
چرا حاج همایون انقدر بده آخه خدا کنه چیزیش نشه مرسی
قانون عشق هم عالی
🥰😘
سلام ممنون از رمانهای قشنگتون و پارت گذاریتون ❤
خواهش میکنم عزیزم🥰😘
تو سایت رمان وان نمیتونم کامنت بذارم دیازپام عالیه
خوشحالم که دوس داشتی😘🥰
خیلی قشنگ بوددد
ارمان گناه داشت🥺💔
خوشحالم که دوسش داشتی سحریی🥰😘
خیلی عالی و قشنگه رمانت❤
بیچاره ارمان💔
خوشحالم که دوسش داشتی 😘🥰
کراش جدیدم ارمان😁🤣
😒😒😒قیافه منی که اصلا از آرمان خوشم نمیاد
لابد آرمان کراش این هفته اته؟
خیلی قشنگ بود شخصیت هلما رو دوست دارم آرمانم خیلی مظلومه☹️☹️
🥰😘
خودم خیلی آرمان رو دوس ندارم😒
به نظرم اصلا مظلوم نیست
اصنم مظلوم نیس😒😂
دقیقا
سلام.می خوام در مورد رمان دیاز پام (پارت ۳۵) تشکر کنم.ممنون.دستت درد نکنه.قشنگه.میشه یه کم رابطه ارسلان و آتوسا رو خوب کنی?لطفا.استرس دارم.😣)چرااونجا یه چیز می نویسی,یه چیز دیگه میشه)😥
خوشحالم که دوسش داشتی😘😒
سعی میکنم😁😁