رمان انتقام خون پارت ۲۶
قلبم تند میتپد و پر از استرس درون راهروی بیمارستان قدم میزنم
قلبم از وحشت درحال ایستادن است و اگر آن جنین بیگناه از بین رفته باشد من چه کنم؟
آن بچه تنها راه پا گرفتن رابطه ماست و اگر نباشد هلما را برای همیشه از دست خواهم داد
نمیدانم چقدر در حال قدم زدن هستم اما با خروج دکتر از داخل اتاق با عجله به سمتش میروم و صدایش میزنم
_دکتر،یه لحظه
به سمتم برمیگردد
روبهرویش میایستم و پر از تشویش و استرس میپرسم
_حال همسرم خوبه؟
دکتر_شما همسر همون خانم باردار هستید که چاقو خوردن؟
حس میکنم قلبم از حرکت ایستادهاست
_چا…………..چاقو خوده؟
با قدم های آرام شروع به حرکت میکند و درهمان حال میگوید
دکتر_نمیشه گفت چاقو خورده…………..یه خراش نسبتا عمیق روی شکمش بوده که به احتمال زیاد رد چاقو باشه
نگرانی بیشتر بر دلم چنگ میزند
_بچه………….
نمیتوانم ادامه دهم
دکتر حالم را میفهمد که میگوید
دکتر_حال جفتشون خوبه………….هم مادر هم جنین فقط باید خیلی بیشتر مراقب همسرتون باشید……………….باید از هر تنش و استرسی دور باشه چون این چیزا براش مثل سم میمونه
_میتونم ببینمش؟
دکتر_آره میتونید برید پیشش
تشکر کوتاهی میکنم و با قدم های بلند به سمت اتاقش میروم
تا چشمان بازش را نبینم آرام نمیگیرم
پشت در اتاقش میایستم و با مکث کوتاهی در را باز میکنم
بدن بیجانش که بر روی تخت خوابیده و چهره رنگپریدهاش قلبم را به درد میآورد
در را پشت سرم میبندم و چند قدم جلو میروم
کنار تختش میایستم و با پشت دست آرام گونهاش را نوازش میکنم
کمی بعد پلکهایش میلرزد و آرام چشمهایش را باز میکند
هلما_آ……………..آر…………مان
کمی روی صورتش خم میشوم و خیره به چشمان نیمهبازش میگویم
_جانم؟چیشدی تو؟
چشمانش پر اشک میشود و با همان صدای بیجان میپرسد
هلما_بچ…………بچه………….
حرفش را قطع میکنم
_خوبه..……….حال جفتتون خوبه
چشمانش را با آسودگی میبندد و من با کمی مکث میگویم
_چیشده هلما…………چه بلایی سرت اومده؟………..تا اون وقت شب بیرون چیکار میکردی؟
چشمانش را باز میکند و نگاهش پر اشک میشود
قطرهاشکی بر گونهاش میچکد و قلبم از نگرانی ضربان میگیرد و او با صدای پر بغضی میگوید
هلما_هلیا و کوروش رو کشتن،بابام بیخیال اون پرونده شد……………خانوادم رو کشتن،من استعفا دادم………………..چه بلایی قراره سر من بیاد تا بیخیال اون پرونده بشی؟
صدای هق هقش بلند میشود و من بهت زده نگاهش میکنم
یعنی مرا با جان او تهدید کردند؟
با همان حیرت کمر صاف میکنم
_یعنی…………….
حرفم را قطع میکند
هلما_گفت اگه…………..اگه بیخیال اون پرونده نشی ما دوتا رو باهم نابود میکنه……………..آرمان تروخدا بیخیال شو………………..امشب داشتم سکته میکردم
هق هقش را از سر میگیرد
بهت و تعجب را برای زمان دیگری میگذارم و آرام موهایش را نوازش میکنم و بوسه آرامی بر پیشانیاش میزنم
_نترس………….نمیزارم هیچ آسیبی بهت برسه،درستش میکنم
کمی بعد دکتر برای چک کردن وضعیتش وارد اتاق میشود و بعد از معاینه کردن میگوید که بعد از اتمام سرمش میتوانیم به خانه برویم
پس از اتمام سرمش کارهای ترخیص را انجام میدهم و همراه هم از بیمارستان خارج میشویم
همچنان بیحال است و داخل ماشین سرش را به شیشه تکیه میدهد و چشمانش را میبندد
دلم نمیخواهد تنهایش بگذارم و دلم میخواد اورا به خانه خودمان ببرم تا مادرم مراقبش باشد اما با یادآوری اینکه پدرم چیزی از باردار بودن هلما نمیداند پشیمان میشوم
به سمت خانه پدریاش میرانم و یک ربع بعد ماشین را جلوی خانه نگه میدارم
با ایستادن ماشین سرش را بلند میکند و پلکهایش را از هم فاصله میدهد
نگاهی به دور و اطرافم میاندازد و با دیدن خانه خودشان به سمتم میچرخد
هلما_ممنون…………بابت همه چیز
لبخند کمرنگی میزنم و سری تکان میدهم
_هر کاری کردم وظیفمه
هلما_بازم ممنون
میگوید و آرام از ماشین پیاده میشود
با قدم های آرام به سمت خانه میرود
کلید را که داخل قفل میاندازد من به یاد غذایی که برای او آوردهام میافتم و به سرعت پیاده میشوم
_هلما………….
به سمتم بر میگردد و من درحالی که در عقب را باز میکنم میگویم
_صبر کن یه لحظه
قابلمه کوچک غدا را از روی صندلی برمیدارم و پس از بستن در به سمت او میروم
هلما_چیشده؟
روبهرویش میایستم و قابلمه را به سمتش میگیرم
_مامان واست غذا فرستاده
نگاه مرددش بین من و قابلمه میچرخد و بعد آرام آن را از دستم میگیرد
هلما_ممنون……….از طرف منم ازشون تشکر کن………….خدافظ
قصد دارد وارد شود که سریع میگویم
_هلما……….
به سمتم برمیگردد
_هر ساعتی از شب حالت بد شد بهم زنگ بزن،سریع خودمو میرسونم
سری تکان میدهد و باشه کوتاهی میگوید
او وارد خانه میشود و من با مکث کوتاهی به سمت ماشین میروم
سوار میشوم و با نگاه کوتاهی به سمت خانه هلما ماشین را روشن میکنم و حرکت میکنم
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
هلما
نگرانی خانه کرده در چشمانش بدجور به دلم نشست
با لبخند وارد خانه میشوم و در را قفل میکنم و قابلمه را بر روی کانتر میگذارم
مانتو و شالم را از تن بیرون میآورم و آنها را به همراه کیفم بر روی مبل میاندازم
به سمت آشپزخانه میروم و پشت کانتر میایستم
در قابلمه را برمیدارم و بوی خوش کتلت هوش از سرم میبرد
تازه حواسم جمع میشود که من از بعد از ظهر چیزی نخوردهام و به شدت گرسنه هستم
قاشقی از داخل کابینت برمیدارم و با لذت مشغول خوردن غذایم میشوم
در دل اعتراف میکنم که دستپخت مادرش مانند مادر خودم بینظیر است
با یاد آوری مادرم بغض به گلویم چنگ میزند
کاش در این روزها داشتمش
کاش در کنارم بود
انرژی؟😜
غزلی پارت طولانی بذه دیازپام وقانون عشق کی میزاری
اگه بتونم امروز از جفتش میزارم
#حمایت از غزل💋
🥰😘
عالی مثل همیشه ولی لطفا هر سه رمانتو طولانیتر بزار عزیزم
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘
چشم سعی میکنم طولانیتر باشه
#حمایت از غزل گلی😁
🥰😘
خسته نباشی غزلی عالی بود عزیزم
مرسی نازنینی🥰😘
خدا لعنتشون کنه دلم برای جفتشون میسوزه کاش زودتر ازدواج کنند و بتونند با هم زندگی کنند😞
عالی بود غزلی خیلی خوب تونستی حس داستان رو به خورد مخاطب بدی👌🏻👏🏻
به به خواهر گلم چطوری
سلام نازی کم پیدا بابا بهت زنگ میزنم پیام میدم کجایی تو !
زنگ زدی کی ندیدم والا دیروز تاحالا اومدیم گردش سپیدان خونه ی داییم
رفتم خونه بهت زنگ میزنم
من صدام گرفته عزیزم بهم پیام بده تو ایتا
خوش بگذره بهت😍😘
کار مهمی باهات نداشتم فقط خواستم یه خبری ازت بگیرم😊
فدات بشم من ببخش والاگوشیموهی مامانم ازم میگیره شایدهمون موقع تماس گرفتی من ندیدم این روزا گیرداده به گوشی دست گرفتن من تا میبینه میاد گوشیمومیگیره
سلام نازنین خانم خوش اومدی عزیزم منم سپیدانی هستم 💟
پس باید بیام یه سربهت بزنم😂
در خدمتم عزیزم
اوهوم خیلی گناه دارن🥺🤕
دیگه باید ببینیم چی میشه🤷♀️
خوشحالم که دوسش داشتی لیلایی🥰😘
خوب بود👏👏
🥰😘
ممنون غزل جان عالی بود
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘
چرا ادمین تایید نمیکنه😞
من ساعت نه صبح فرستادم هنوزم که هنوزه تایید نشده هوف😤
لیلا این طور که مشخص هستش زمان های مشخصی برای تایید دارن😊
ی بار صبح زود
ی بار نزدیکای ۸ شب
ی بار نزدیکای ۱۲ شب
فقط دیروز بود که تند تند تایید میشد
برداشت این مدتم این بود
و همیشه هم درست بود
سعیدژوونم
بله آیلین ژون😁
این دفه پارت طولانی ندی بامن طرفیا🔪🔪🔪🔪
من😂؟
لیلا به نظرم شبا پارت رو بفرست که صبح تایید شه
طفلک
تروخدا زود زود پارت بداهه
عالی بود عزیزم خسته نباشی
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘
عالی بود عشقم 🧡🧡
بیچاره هلما و آرمان 🙂😞
دیازپام امروز بزار جون من البته اگه تونستی🙂♥️
فکر کنم غزل کلا دوست داره شخصیت های دختر توی رمان رو زجر بده😂
*رمان هاش
به نظرم حق داره🙂
واقعیته دیگه دخترا همیشه زجر میکشن💔
تارا جون کجا زندگی میکنی؟ منظورم کدوم شهره ؟
الان دیگه زجر کشیدن تموم شده مخصوصا کسایی که تو تهران و کیش و….زندگی میکنن ، قسمت های بالا راحت دیگه هیچ زجری نمیکشن ، دیدم که میگم البته در حال تجربه کردن هم هستم🙂
زن بودن لطیف و زیباست….ماجرایی است که شجاعتی بی پایان می خواهد….جنگی است که پایان ندارد!! اگر دختر به دنیا بیایی خیلی چیز ها را باید یاد بگیری….اول این که باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که اگر خدایی وجود داشته باشد می تواند پیر زنی سپید مو یا دختری زیبا و دلربا باشد!!دیگر این که باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که آن روز که “حوا” سیب ممنوعه را چید “گناه” به وجود نیامد،،آن روز یک فضیلت پُر شکوه به دنیا آمد که به آن “نا فرمانی” می گویند!!و بلاخره خیلی باید بجنگی تا ثابت کنی که درون اندام گِرد و نرمت،،چیزی به نام “عقل” وجود دارد که باید به ندای آن گوش داد!!
قشنگ بود فرستادم واستون 😄
قشنگ بودا🙂
😊
من اهواز زندگی میکنم تانسو جون
به نظرم اصلا ربطی به این موضوع نداره مشکل من مامانمه و گرنه بابام از هر لحاظی باهام پایه است به هیچیم هم گیر نمیده
ببین همه دخترای اطرافم نمیدونم چرا ولی خیلی بهم حسودی میکنن این حرفو از طریق دختر خالم شنیدم حتی دختر داییم هم بهم گفته بهم میگن تو هر کلاسی دلت میخواد میری مامانت خیلی بهت اهمیت میده بابات باهات پایه است خدایی مامانم به هر چی گیر بده اصلا به طرز لباسم گیر نمیده همیشه دلش میخواد خوش پوش باشم ولی اونا توی زندگی من نیستن نمیدونن این گیر دادن ها و اهمیت دادن های بیش از حد مامانم داره تاثیر بدی تو زندگیم رخ میده من اینا حتی به خودشونم میگم به نظرم اصلا ربطه به اینکه کجا زندگی میکنی نداره من منظورتو گرفتم چی میگی ولی درد من یه چیزه دیگه است
حتی بعضی موقعه ها وقت نمیکنم به خودم برسم به خودم مربوطه مطمئنأ یه چیزیم هست ولی مامانم اینا چیزا تو گوشش نمیره
حتی بعضی موقعه ها وقت نمیکنم به خودم برسم مطمئنأ یه چیزیم هست ولی مامانم میگه همیشه باید خوش پوش باشم
لعنت به کیبورد کلمه ها رو خودش حذف میکنه🤦🏽♀️
گفتم که با مامانت صحبت کن ، من منظورم اینه دیگه تو این شهر ها خانواده ها اونقدر بیخیال که بچه هر کاری میخواد میکنه منظورم اینه
نه متأسفانه مامان من زیاد اهمیت میده😕
سلام تانسوجان شماشهرهای بزرگومیبینی مییگی ولی دخترای هستن که توشهرکوچیک زندگی میکنن حتی توروستاهاکه دلشون خیلی چیزهامیخوادولی محیط شرایطشون جورنیس که بایدخیلی مواظب رفتاراشون باشن که ازی کاه واسشون کوه درس نشه
درسته در شهر های کوچیک بیشتر مردم همدیگر رو میشناسن و حتی ی اتفاق کوچیک هم بیفته مطمئنن کلی شایعه درست میشه
وهمین هاوخیلی چیزهای دیگه باعث میشه که دختران مابال وپرنگیرن
راستی معنی اسمت چیه فک نکنم اسمت ایرانی باشه
اسم ترکی هست😊
خواستم بگم که گفتی🤣🤣
یعنی زلالی چشمه پاک
ممنون
ضحی اگ این عکس خودتودستتوبردارکامل ببینمت
بابا به خدا چشم و ابرو خوبه هاااا🤣🤣
بقیش افتضاحه تارا و نیوشا میدونن چی میگم🤣
ولی در کل فعلا شرایطش نیست یه روز دیگه…
این چه حرفیه میزنی ضحی خله بخدا خیلی خوشگلی
آیلین جون داره دروغ میگه ها باور نکنی حرفشو
به خدا خیلی نازه و خوشگله 🧡😍دلت میاد به خودت اینجوری میگی دیونه🥺
طرفدار پیدا کردم🤣🤣🤣🤣😎😎
انجلینا جولی کی بودم من اصلا؟
ضحی منم دیدمت
خیلی خوشگلی بابا 😊
عه مگه تونستی بله نصب کنی؟🤣
خودم نه بابا
دیدمت ولی صخی ژون🤣
عه🤣
برو بابا دختر به این خوشگلی ضحی میزنمتااا😡
آخ دردم گرفت🤣🤣🤣
ایرانی دیگه دوستان گفتن😂🙂😁
نه کی گفته؟؟😝😝😝😅🤦♀️
من نمیگم کسی گفته میبینم که میگم
اصلانم اینجوری نیست😅
دخترای رمانهای من خیلی خوشبختن😂😂😂😜
آره راس میگی زرتی حامله میشن😂😂من موندم چرارستاعقب موندازاینا
به من چه اونا حامله میشن تقصیر من نیست که🥺🥺🤕
چون داستان رستا کلا فرق داره😉
هیچ چیز شبیه اینا نیست🤗
سامیشم که عشق خودمه😜😍😍
رستا رو یادش رفت فکر کنم
آرهههه خیلیییییی به خدا اگه بلایی سر هلیا بیاری🗡🗡🗡
هلیا نداریما😳😳😳🤦♀️
خوشحالم که دوسش داشتی تارا جونی😘🥰
امروز نوبت قانون عشقه اما اگه بشه از دیازپام هم میزارم