رمان انتقام خون پارت ۳۱
دلم میخواد همه اینها یک خواب باشد
دلم میخواهد همهچیز یک شوخی مسخره باشد و هلما در خانه حضور داشته باشد
قلبم در گلویم میزند
از جایم بلند میشوم و به سمت در خانه میروم
امیر هم دنبالم روانه میشود
جلوی در درحالی که کفش هایم را میپوشم میگویم
_فعلا به کسی چیزی نگو
صدایش پر از نگرانیست زمانی که میپرسد
امیر_پیداش میکنی دیگه؟
نا مطمئن سری تکان میدهم
_پیداش میکنم
با عجله از خانه خارج میشدم
پشت فرمان جای میگیرم و با سرعت به سمت اداره میروم
جمعه ها من کمی دیرتر به اداره میروم اما پدرم از صبح زود به اداره میرود
یک ساعت بعد ماشین را جلوی اداره پارک میکنم و به سرعت پیاده میشوم
فاصله ورودی اداره تا اتاق پدر را با تمام توان میدوم
پشت در اتاقش میایستم و بدون در زدن وارد میشوم
بهخاطر دویدن به نفس نفس افتادهام و پدر با دیدن حالم نگران از جایش بلند میشود
بابا_چیشده آرمان؟
با نفس نفس و بریده بریده میگویم
_ه………………هلما…………بابا ه…………..هلما……………
با قدمهای بلند به سمتم میآید و دستم را در دست میگیرد
بابا_هلما چی؟…………….چیشده آرمان حرف بزن
نفسهای تند شدهام اجازه صحبت نمیدهد
پدرم که متوجه حالم میشود کمک میکند بر روی یکی از صندلیهای داخل اتاق بنشینم
لیوانی آب به دستم میدهد
کمی از آن را میخورم و حالم که بهتر میشود پدر مجدد میپرسد
بابا_چیشده آرمان؟
نفس عمیقی میکشم و با صدایی که لرزش را به زحمت کنترل میکنم میگویم
_هل…………..هلما رو دزدیدن
اخم کمرنگی بر پیشانیاش مینشیند
بابا_مگه الکیه؟……………….کی دزدیدتش؟………………تو از کجا فهمیدی؟
موبایلم را از داخل جیب شلوارم بیرون میآورم و وارد صفحه واتساپ میشوم
درحالی که فیلم را پلی میکنم میگویم
_همونی که چند وقته دنبالشیم……………همونی که پروندش دست منه
موبایل را بهسمتش میگیرم
_صب بهم زنگ زد،یه سری چرت و پرت گفت بعدم این فیلم رو واسم فرستاد
بابا بعد از دیدن فیلم موبایل را به سمتم میگیرد و از جایش بلند میشود
یک سری هماهنگی های لازم را انجام میدهد و به من اطمینان میدهد که پیدایش میکند
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
هلما
با وحشت به اطرافم نگاه میکنم
از زمانی که بهوش امدهام در این اتاق نا آشنا قرار دارم و هرلحظه بیشتر از قبل ترس بر وجودم میافتد
با صدای چرخش کلید درون قفل اتاق نگاه دودوزنم را به در میدوزم
در آرام باز میشود و همون مردی که آن شب چاقویش را بر روی شکمم کشید وارد میشود
با دیدن او تمام بدنم میلرزد و ناخواسته دستم بر روی شکمم چنگ میشود
او جلو میآید و سینی غذایی را بر روی پاتختی میگذارد
صدایم از ترس و وحشت میلرزد زمانی که میگویم
_چ……………چرا منو آوردی اینجا؟
پوزخندی بر روی لبهایش شکل میگیرد
ناشناس_شوهرت به قولش عمل نکرد…………..نترس بلایی سرت نمیارم،جونتم به دردم نمیخوره……………..زنده باشی بیشتر به کارم میای
برمیگردد تا از اتاق خارج شود که در حالی که قطره اشکی بر گونهام میریزد میگویم
_تروخدا بزار من برم…………….راضیش میکنم بیخیال پرونده بشه فقط تروخدا بزار من برم
صدای هق هق گریهام بلند میشود اما او بیتوجه از اتاق خارج میشود و در را مجدد قفل میکند
نمیدانم چقدر اشک میریزم و به حال بدم زار میزنم اما دیگر جانی در بدن ندارم
بر روی تخت دراز میکشم و کم کم پلکهایم سنگین میشود
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
سه روز میگذرد
سه روزی که به هر دری میزنم بسته است
هرجایی را که میگردم هیچ اثری از آن مجرم و هلما نیست
خالهاش همان شب متوجه نبود هلما میشود و من به ناچار همه چیز را به آنها میگویم
با صدای موتیف موبایلم سرم را از روی میز بلند میکنم و موبایل را از روی میز برمیدارم
نگاهی به صفحهاش میاندازم و پیامی از طرف همان ادم
ضربان قلبم بالا ميرود و به سرعت پیام را باز میکنم
باز هم ویدویی دیگر
فیلم که باز میشود آن را پلی میکنم و قلبم از حرکت میایستد
هلما بیهوش بر روی همان تخت افتادهاست و آن بیشرف چاقویی را بر روی گردنش و بعد شکمش حرکت میدهد و رد خشکشده اشک بر روی صورتش نفسم را بند میآورد
با وحشت از جایم بلند میشوم شود پس از خروج از اتاق به سمت اتاق پدرم میروم
چند تقه کوتاه به در میزنم و با شنیدن صدای بفرماییدش وارد میشوم
با قدم های بلند به سمت میزش میروم موبایلم را جلویش میگذارم
بغضی که به گلویم چنگ زده است قابل انکار نیست و صدایم را میلرزاند
دیگر چیزی برایم مهم نیست که پر از خواهش میگویم
_تروخدا……………..بابا تروخدا پیداش کن
شکست خوره بر روی صندلی آوار میشوم
_هلما………………هلما حاملس بابا تروخدا پیداش کن
حمایت🥺🥲
اولین کامنت هستم😌
آفرین😆😆
چرا امروز انقدر پارت غمگین شدههه
خیلی قشنگ بودد
خوشحالم که دوسش داشتی فاطمه جونی🥰🤍
عالی بود غزل جونم
خوشحالم که دوسش داشتی سحریییی🤍🥰
بوس بوس🤣
آخ دلم واسه آرمان سوخت😥
خیلی قشنگ و پراحساس بود غزلی👌🏻👏🏻
آره خیلی گناه داره🥺🥲
خوشحالم که دوسش داشتی لیلاییی🥰🤍
#حماااایت 😊🌻
قربونت مهسایی🥰🤍
مرسی غزل جان پارتارولطفاطولانی بکن
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰🤍
چشم سعی خودمو میکنم🤗
آخی طفلک هلما چقدر بلا سرش میاد
اوهوم🥺
خیلی گناه داره🥺🥲
آرمانننننن🗡🗡🗡🗡
حالا چرا میخوای بکشیش؟
نمیدونم حس میکنم لیاقت هلما رو نداره
🤦♀️😮💨😭😭
حمایت
عالی عزیزم ❤️❤️
عالی بودخسته نباشی غزل جونم
غزل جون ممنون بابت قانون عشق ننونستم اونجا کامنت بزارم عالی بود مثل همیشه ❤️❤️🌸🌸
ولی من اخر سینا و دنیا رو میکشم 😤
قربونت عزیزم خوشحالم که دوسش داشتی🥰🤍
حالا آرامش خودتو حفظ کن شاید بعدا لازمشون داشتیم😅😅
اخه به اون بی خاصیت ها دور از جون شما ها چه نیازی میشه 😤
واسه حرص دادن شماها لازمشون دارم😂😂