رمان انتقام خون پارت ۴۱
نزدیک به نیم ساعت بعد آرمان از خواب بیدار میشود
با دیدنم که همچنان در آغوشش ماندهام لبخندی میزند
پیشانیام را کوتاه میبوسد و با همان لبخند و صورت پف کرده میگوید
آرمان_تو چرا نخوابیدی؟
لبخندی به چهره خوابآلودش میزنم
_خوابم نمیومد
میخواهد چیزی بگوید اما با شنیدن صدای زنگ خانه هردو سکوت میکنیم
آرام از آغوشش بیرون میآیم
از تخت پایین میروم و در حالی که شالم را درست میکنم میگویم
_بابات اومد………..من میرم بیرون تو هم یه آب به دست و صورتت بزن و بیا
لبخند خستهای میزند و با صدای خشداری جواب میدهد
آرمان_چشم
_خوابیا
تک خندی میزند و مجدد میگوید
آرمان_چشم
بر روی صورتش خم میشوم و بوسه محکمی بر گونهاش میزنم
_آفرین
به سمت در میروم و قبل از خروج میگویم
_زود بیا
از اتاق خارج میشوم
داخل پذیرایی احوالپرسی کوتاهی با سرهنگ میکنم و کمی بعد آرمان و آرمین هم زمان وارد پذیرایی میشوند
تا آخر شب اتفاق خاصی نمیافتد و همه با شنیدن خبر دختر بودن فرزندمان خوشحال شدند اما احساس آرمین برایم خوانا نبود
مانند همیشه نگاهش خنثی بود و پوزخندش سراسر تمسخر
●●●●●●●●●●●●●●●●
روز ها و ماهها میگذرند و همهچیز به بهترین شکل ممکن میگذرد
آرامشی که در این چند ماه داشتهام و دارم را با هیچ چیز عوض نمیکنم
در قابلمه را میگذارم و با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل از آشپزخانه خارج میشوم
به سمت در میروم و با لبخند روبه او سلام بلندی میدهم
_سلام خسته نباشی
کلیدش را بر روی جا کفشی میگذارد و لبخند خستهای بر لب مینشاند
لبخندی که مصنوعی بودنش کاملا پیداست
آرمان_سلام عزیزم شمام خسته نباشی خانوم
قدمی جلو میروم و روبهرویش میایستم
چشمان سرخ و حال آشفتهاش نگرانی را بر وجودم سرازیر میکند
_خوبی آرمان؟………….چیشده؟
دستش را دورم حلقه میکند و بوسهای بر روی موهايم میزند
آرمان_چیزی نشده قربونت برم………یکم خستم امروز
میدانم که دروغ میگوید و یک اتفاقی افتاده اما فعلا چیزی نمیگویم و به باشه کوتاهی اکتفا میکنم
برای تعویض لباسهایش به اتاق میرود و من به آشپزخانه میروم تا لیوانی چای بیآورم
دو لیوان داخل سینی میگذارم و داخل آنها چای میریزم
قصد دارم سینی را بردارم که دستهای آرمان سریع تر جلو میآید و درحالی که سینی را بر میدارد غر میزند
آرمان_مگه نگفتم چیز سنگین بلند نکن…….ببین میتونی تو این دوماه آخر یه بلایی سر خودت بیاری
لبخندی به لحن پر حرصش میزنم و با برداشتن قندان پشت سرش از آشپزخانه خارج میشوم
سینی را بر روی میز بزرگ جلوی مبل میگذارد
قصد دارد بنشینید اما با صدای زنگ موبایلش آن را از داخل جیب شلوار راحتیاش بیرون میآورد
نمیدانم نام چه کسی را بر روی صفحهآن میبیند اما به سمت اتاق حرکت میکند
بر روی مبل مینشینم و تا لحظهای که در اتاق را ببندد نگاهش میکنم
نمیتوانم کنجکاویام را کنترل کنم و با گذاشتن قندان بر روی میز دستش به کمر دردناکم میگیرم و از جایم بلند میشوم
به سمت در اتاق میروم و پشت آن میایستم تا صدایش را بشنوم
صدایش به سختی و کمی مبهم به گوش میرسد اما با کمی دقت میتوانم بشنوم چه میگوید
میخوام بزارمتون تو خماری
پس منتظر بمونید تا پارت بعد
انرژیهاتون نیافته تا پارت بعدی رو زودتر بدم
بچهها به نظرتون آرمان داره چیرو از هلما مخفی میکنه؟
به نظرتون چه اتفاقی میافته؟
باشه توام بدجنسی کن
دیگه گفتم یکم اذیتتون کنم
اولین کامنتم یوهووووووو
آفلینننن
لطفا بزار خیلی قشنگ بود
فردا میزارممم
امروز اگه خدا بخواد قانون عشق رو میزارم
این آرمانم مثل امیرارسلان زده به سرش خب بگو دیگه
عالی بود عزیزم خستهنباشی
به قول خودت ورپریده رمان من و خوندی؟
دیگه باید ببینیم چیکار میکنه
قربونت لیلایی️
#حمایت از غزلی
قربونت سعیدیی️
وای زودتر بزار گلم
فردا میزارمش️
#حمایت از غزلیی
قربونت نیوشیی️
خسته نباشی علی بود یه اتفاق بد درراهه آخه نمیشه گل و بلبل بمونن
شایدم اتفاق بدی نیوفته
ممنونم نازنینی️
تو استاد اتفاقای ناگهانی و بدی مگه میشه اتفاق بد نیفته یعنی بلای ناگهانی واسه شخصیت های رمانتشوخی کردما ناراحت نشی یه وقت
آره میدونم سابقم خیلی خرابه بهم اعتماد نمیکنید
نه بابا ناراحت نمیشم
یه مدته خیلی نمیام سایت ولی واقعا دلم براتون تنگ شده درس عبرت نمیگیرند
مام دلمون واست تنگ شده بیشتر بهمون سر بزن
مشتاقانه منتطر خوندن پارت بعدی هستم خیلی قشنگ بود خسته نباشی
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم️
غزاااااله من به تو چی بگم آخه تولو خدا پارت بده این چه کاریه نویسنده های بی رحم میکنن
مرسی خیلی قشنگ بود
امروز کیفم کوک بود گفتم یکم اذیت کنم از حرص خوردنتون بخندم
اصلانم دیوونه نیستم
فردا میزارم
خوشحالم که دوسش داشتی تارا جونی️
پارتت ، خیلی فشنگ بود
مرسی
به نظرم ؛ دایان از زندان فرار کرده !
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم️
شاید
اگه آزاد بشه ، داستان جالب میشه!
بیشتر ترسناک میشه واسشون
نهههههههه
چی نه؟