رمان او خدایم بود پارت ۶
# پارت ۶
( جانان)
با تابش نور روی صورتم چشمهایم را باز کردم.
دیشب بدون آنکه لباسم را عوض کنم روی تخت خوابم برده بود.
موهای فرشدهام را از روی پیشانی کنار زدم و خم شدم تا گوشی ام را از روی پاتختی بردارم.
ساعت حوالی ۸ صبح بود.
خمیازه کشان، کش و قوسی به تنم دادم و سعی کردم از جایم بلند شوم.
بدن درد امانم را بریده بود.
گوشی ام شروع به زنگ خوردن کرد. پوفی کردم و جواب دادم.
صدای خندان ستاره در گوشم پیچید.
_ علیک سلام عروس خانم
_ وایی ستاره، تو کار رو زندگی نداری؟
_ کار و زندگی من تویی عشقم.
_ ایش، برو گمشو اول صبحی.
_ من رو باش که از کی وایسادم پای گاز هی آرد تفت دادم اون وقت آخرش به آدم چه چیز ها که نمیگن.
_ آرد چی! چی میگی؟
_ عشق سروش مغزت رو پوکنده.
_ داری کاچی درست میکنی؟
_ چه عجب موتورت روشن شد، خسته نباشی دلاور.
_ نمیخواهد زحمت بکشی عزیزم، نیازی نیست.
_ چی داری میگی برای خودت، من و خانم جانت و خواهر شوهرت تا یک ساعت دیگه میاییم خونتون.
_ ستاره.
_ کوفت ، چایی رو دم کنی رسیدیم.
با حرص گوشی را روی تخت کوبیدم.
آش نخورده و دهان سوخته حکایت حال آن لحظهام شده بود.
اصلا با نبودن سروش باید چه میکردم؟
میگفتم شوهرم روز اول ازدواجمان کجا غیبش زده!
در دل هرچی که بلد بودم را نثارش کردم و از جایم بلند شدم.
خداروشکر که در همین اتاق حمام هم بود.
لباسم را از تنم بیرون آوردم و شیر آب را باز کردم، شاید سردی قطرات آب روی پوستم حالم را میتوانست عوض کند.
خسته بودم و هجوم افکار در ذهنم کلافه ام کرده بود.
زن هایی که در آغوشِ یک نفر
بلند بلند گریه می کنند, مظلوم اند.
و زن هایی که در تنهایی گریه
می کنند,مظلوم تر.
اما
زن هایی که هنگام ظرف شستن
اشک می ریزند
مظلوم ترین هایِ خودخورِ تودار اند.
…………………………….
(سروش)
چشم هایم را که باز کردم دلارام در بغلم خوابیده بود.
سرش را روی قفسه سینهام گذاشته بود، آرام از بغلش بیرون آمدم و پیراهنم را از روی زمین برداشتم و تنم کردم.
عجیب بود گوشیام را پیدا نمیکردم.
_ چیزی گم کردی؟
به دلارام که نیم خیز در تخت نشسته بود نگاه کردم.
_ بیدارت کردم ببخشید، دنبال موبایلم میگردم. فکر کنم خونه جا مونده.
_ دیشب که اومدم دنبالت بهت زنگ زدم جواب دادی.
متعجب به او چشم دوختم. حتما جانان جواب داده بود.
_ ماشینت رو لازم دارم.
_ سوئیچ و ریموت رو کانتره ؛ ولی کجا با این عجله.
دکمه هایم را تند تند شروع به بستن کردم.
_ باید برم بهت زنگ میزنم.
_ من رو بی خبر نذار.
سوئیچ را برداشتم و از آپارتمان دلارام فوری بیرون رفتم.
………………….
(جانان)
با سینی حاوی چای و شیرینی که در یخچال بود به سالن رفتم.
خانم جان: زحمت نکش مادر
لبخند زدم و کنار خانم جان نشستم.
مرضیه نگاهی به اطراف انداخت
مرضیه: جانان جون نگفتی سروش کجا است؟
لبخند زورکی زدم و مانده بودم چه بگویم که ستاره نجاتم داد.
ستاره: مرضیه جون براتون کاچی بریزم؟
مرضیه: قربون دستت یکم بریز.
ستاره مشغول پر کردن کاسهی مرضیه شد که با شنیدن صدای در از جایم بلند شدم.
خودش بود و با نان سنگک کنجدی در دستانش جلو آمد و مشغول احوال پرسی شد.
مرضیه: قبل از اینکه بیای سراغت رو از جانان گرفتم، جالب بود نمیدونست شوهرش کجا است.
سروش: وقتی که جانان خواب بود رفتم بیرون، نمیخواستم بیدارش کنم.
مرضیه: از همین روز اول چقدر لوسش کردی سروش.
نان را از سروش گرفتم و به آشپزخانه رفتم.
پشت سرم هم ستاره با سینی چایی راه افتاد.
_ وایی چقدر خواهرشوهرت عفریته است و رو نکرده بود.
قیچی را از درون کشو برداشتم.
_ هیس آروم میشنوه.
_ به درک ، بزار بشنوه زنیکه پرو. روز اول عروسیات ببین چطور آتیش میسوزونه.
_ کمک نمیخواهید؟
صدای مرضیه بود که به کانتر تکیه زده بود.
ستاره هل شد و سینی از دستش روی زمین افتاد.
مرضیه با پوزخند ادامه داد.
مرضیه: اوا ستاره جون جانان تازه عروسه تو دیگه چرا دست و پاجلفتی شدی
کارد میزنند خونم در نمیآمد. سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.
من: چیزی نشد ، ستاره جون شما و آبجی مرضیه برید بشینید من هم الان میام.
با رفتن مرضیه و ستاره تکیه شیشه های روی زمین را جمع کردم و من هم به جمع ملحق شدم.
خانم جان چادرش را روی سرش مرتب کرد و از جایش بلند شد.
سروش: کجا مادر جون ؟
خانم جان: دیگه بهتره زحمت رو کم کنیم پسرم.
به حرف آمدم.
من: این حرف ها چیه خانم جان، اینجا خونه خودتونه.
خانم جان: پیرشی دخترم خوشحالم که خوشبختیت رو میبینم.
در دل به ساده لوحی خانم جان خندیدم.
پیرزن چه فکرهایی که پیش خودش نکرده بود . اصلا چه میدانست که چه غم بزرگی روی دلم سنگینی میکند.
یک روز سرانجام طاقتم طاق می شود
و با صدای بلند جواب همه را خواهم داد.
آدم هایی که سکوت می کنند
یک روز فریاد می کشند
از جلد خود بیرون می آیند
و کس دیگری می شوند
وحشتناک و غمگین
و آن وقت است
که دیگر کنترل شان از دست خارج می شود!
امان از روزی که صبر آدمی لبریز شود.
ستاره و مرضیه هم آماده شده بودند.
با رفتن آنها ، سروش برای بدرقه شان رفت و من هم مشغول جمع کردن بشقاب های میوه شدم.
ظرف های کثیف را درون سینک گذاشتم و شیر آب را باز کردم.
_ من میرم دوش بگیرم، تا برمیگردم میز رو بچین.
حرصم گرفته بود، فکر میکرد من کلفت و نوکرش هستم.
شاید باید تلافی همه دق ودلی هایم را سرش خالی میکردم.
………………….
(سروش)
موهای خیسم را با سشوار خشک کردم و از اتاق بیرون رفتم.
خبری از میز و صبحانه نبود.
راهم را به طرف اتاقش کج کردم.
پشت میز آرایش نشسته بود و مشغول شانه کردن موهای خوش رنگش بود.
_ میز رو جمع کردی؟
_ نچیده بودم که جمع کنم.
_ اون وقت چرا؟
_ اون جایی که خوابیدین بهتون صبحانه ندادن؟
_ پس برای همین ناراحتی!
به طرفم برگشت.
_ ناراحت نیستم.
_ جنازه گوشیام توی وان حمام که چیز دیگهای میگه.
در چشم هایم زل زد
_ خیلی وقیحی.
_ تو دیشب من رو …
_ چون دیشب اتفاقی بین ما نیفتاد دلیل نمیشه که هر غلطی دوست داشتی انجام بدی. فکر نمیکردم پسر حاج عمو اینقدر راحت آغوشش رو برای هر غریبهای باز کنه.
با خشم غریدم
_ مراقب حرف زدنت باش گربه کوچولو.
_ اگه نباشم؟ حقیقت تلخه ؛ ولی واقعیت داره آقا سروش.
بازویش را محکم در دستم گرفتم.
_ از اول بهت گفته بودم که من آدم این جور ازدواج ها نیستم، بهت گفته بودم که توقعی از من نداشته باشی نگفته بودم؟ فکر نمیکردم این قدر بی منطق باشی.
_ هر وقت من هم به عنوان یک زن متاهل شبم رو تا صبح تو بغل یک مرد دیگه صبح کردم بیا با من حرف از با منطق بودن بزن.
تاب نیاوردم و سیلی محکمی به او زدم.
گوشه لبش پاره شد.
فریاد کشیدم
_ خفه شو جانان، خفه شو. فقط کافیه کوچک ترین چیزی ازت ببینم، مثل سگ میکشمت.
بازوی ظریفش را رها کردم.
روی زمین نشست و بی صدا اشک میریخت.
دست خودم نبود و به شدت عصبانی شده بودم.
سیگارم را روشن کردم و به کنار پنجره رفتم.
عصرِ یک روز
در حوالیِ نوجوانی ام
سیگاری آتش کردم
و فکرکردم
مرد شدم
حالا پس از گذشت سال ها
آخرین سیگارم را خاموش می کنم
و فکر میکنم
مرد شده ام.
( کامنت فراموش نشه مهربون ها)
این مرد ها چقدر پرو هستن بمیرم برای جانان😭
فکر کنم سروش حسابی اعصاب ها رو خورد کرده😅
ممنون از نظرت عزیزم
آخ جانان عزیزم همین روز اولی به گناه نکرده سیلی خورد خدا لعنت کنه سروش بیشعورو بعدمیگی پسرخوبیه این آدم زهرماره
دلم برات تنگ شده بود عزیزم😍😘
بخدا من بیشتر هروقت بتونم میام سایت ولی تو نیستی کلا از سایت دست کشیدی انگار
واااا😂 من دو روز پیش بودم
مشکل اینه هر موقع من هستم تو نیستی و هر زمان تو میای من نیستم😂 ولی خب پایین هم توضیح دادم کم مونده از موبایل دست بکشم🤣 بیشتر وقتم رو فیزیکی میذارم
قلب منی و همیشه برات شادی و خوشبختی آرزومندم، برای همه😍
هر آدمی زاوایا متفاوتی داره اگه اون روی سروش هم میدید مطمعن باش خوشتون میومد.
ممنون از نگاه گرم و دلچسبت❤️
اسکار رو مخ ترین شخصیت مرد سایتم تعلق میگیرد بههههه:
سروش
نگووووو نه دیگه در این حد نیستااا
تو نگاش کننننن😬
خب تا اینجا و با توجه به نگاه منِ مخاطب😉 داستان روند جذابی داره و قلمت اوت کششه رو ایجاد کرده به شرط اینکه از کلیشه دوری کنه که فعلاً زوده واسه قضاوت
کلی بخوام بگم کلیشه رو نمیشه توی اثر حذف کرد اصلاً شدنی نیست ما میتونیم اون ایدهی تکراری رو با یه پردازش متفاوت خلق کنیم که من منتظرم ببینم چه میکنی😍
یه پسری به اسم سروش که نسبتاً توی کار و اجتماع موفقه اخلاقیات خاصی داره که نمیتونه با آدمهای دور و برش ارتباط برقرار کنه(جانان مخصوصاً😂) همین باعث ایجاد کشمکش میشه که شخصیت رو دچار سردرگمی و دوراهی قرار میده
جانان هم به نظر آروم و پختهتر به نظر میاد
و با توجه به شرایط خونوادگی که توش بزرگ شده ایرادی بهش نیست
موفق باشی عزیزم
مثل همیشه ممنون از لطف و محبتت لیلای عزیز❤️
همه تلاشم رو میکنم که وارد اون فاز کلیشه و همخونگی نشه داستان و موضوع اصلی هم پرداختن به چنین مسائلی نیست.
مهربونیت مستدام گلم
خیلیم عااللی
خدایی این دکلمهها رو از کجا میاری؟ قشنگ به حال و هوای داستان میخوره
دیگه دیگه
دست کم گرفتیا😅😉
من تازه شروع به خواندن رمان شما کردم
خیلی قشنگه ممنون مائده جان عالیه
چه عالی.
خوشحالم که دوست داشتی و همراهی عزیزم🌹
نرگسی جونم زیر پارت قبلی جوابت رو دادم و الان کاملتر میگم😍 راستش من دیگه مثل گذشته انتقاد که هیچی، حرف هم کمتر میزنم😂
کلی، جدا از تو و مائده… اینقدر این دو سال تجربه بهم اضافه شده که سعی میکنم سنجیده و با احتیاط برخورد کنم
چوب منتقدی دست ما نیست آبجی
دوستانه بخوام بگم خیلی از قبل بهتر شدی و مگه هنرمند بودن چه شکلیه؟ یه اثری رو داری خلق میکنی و براش تلاش میکنی، خارقالعادعای
هر کسی یه ضعفهایی داره و بخوام راهنماییت کنم ( با توجه به اونچه که خودم میبینم چون خیلیها بهتر از من میفهمن و اثرت رو بدی یه منتقد یا نویسنده خبره نقد کنه کمک زیادی بهت میکنه) کلکلها رو کمتر کن
بداهه گوییت عالیه ولی کمتر بهتره
توصیفات شخصیتی رو بیشتر کن
روی اینا فقط باید کار کنی
غیبتهای گاه و بیگاه من رو هم ببخشین☹️ دیگه زیاد توی مجازی وقت نمیگذرونم خیلی کم در حد پارت میذارم هفتهای یکبار و میرم سراغ زندگیم
تو که میدونی این بداهه گویی از من وصله جدا نشدنیه😂😂😂
سروش داره یکی یکی شاهکاراشو رو میکنه پسره پررو😏ممنون مائده خانم قشنگ بود
خواهش میکنم
ممنون از همراهی شما خانم گل❤️
من از این فاصله فهمیدم آرد واسه چی تف میده جانان نفهمید🤣🤣🤣
وای خیلی بده وقتی دلت نمیخواد کسی بیاد خونت بعد اون طرف به زور راحت میاد😂😂😂
😅😅😅😅
مخصوصا اگه تو موقعیت جانان باشی
ببین حالا نمیدونم نظرشماها چیه باز نگین من منفی دوستم😂
به نظرم جانان جای حل مسئله بیشتر گره اندازی میکنه سعی میکنه سروشو عصبانی یا حتی تحریک به خشم کنه وگرنه سروش رو میشه درستش کرد
نمیدونم بازم دنبال میکنم رمانو ببینم چی میشه
اولین نفری که از سروش دفاع کرد
خوبه داشت در حقش اجحاف میشد
نگو الان میکشنم به جرم منفی دوستی🤣
نه بابا فقط کاش واسه دایان هم همبن انعطاف رو داشتی😉
جانان اشتباه کرد که سروش رو غیرتی کرد اما اون سیلی حقش نبود. چون حرف حق رو زد.
بله اما خب جانان در مقابل سروش کم نیاورد و همین بیشتر سروش رو عصبانی کرد.
ممنون از نظرت گلم
پارت جدید نداری امشب؟
امروز خیلی برنامه ام شلوغ بود
انشاالله فردا پارت میدم عزیزم