نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان او خدایم بود

رمان او خدایم بود پارت ۷

5
(9)

# پارت ۷

( جانان)

روبه روی آینه نشسته بودم و مثل دیوانه ها به چهره ام زل زده بودم.

گوشه لبم پاره شده بود و چشم هایم پف کرده بود.

به کدامین گناه نکرده مجازاتم کرده بود؟

شاید اشتباه بود که فکر می‌کردم می‌توانم با او کنار بیاییم.

کاش مقابل حاج بابا ایستادگی کرده بودم.

شاید هم داشتم تاوان دل شکسته امیر را پس می‌دادم.

به راستی که من با خودم و مردی که همه‌ی جانم بود چه کرده بودم.

او عاشق موهایم بودم.

با حرص موهایم را از روی پیشانی کنار زدم.

همیشه می‌گفت

اخر یک روز یک عالمه از این خرمایی هایِ فر خورده را از تهِ ته قیچـی می کنم

و می‌چسبانمِشان توی دفترِ شعرم

و پشت بندش انگشت هایت را لابه لایِ موهایم می رقصاندی

و در گوشم نجوا می‌کردی

((عارفی بر سرِ یک پیچشِ مـو کافر شد
منِ رندُ سه وجب زلفِ پر از فر،چه شــود.))

ریسه می‌رفتم از خنده و قنج می رفت دلم از این همــه عشق.

خــودم هم می‌دانستم

فرِ موهایم نه دلبری بلدند نه شباهتی دارند به شعر؛ اما تو دوستشان داشتی نه؟

حتی بیشتر از لپ هایِ به قولِ

خودت کشیدنی ام

و صدایِ جیغِ روی اعصابم.

یک مدت طولانی است

فرخورده هایم

دورِ انگشت هایِ هیچ مردی نپیچیده اند.

و تار تارِ موهایم

درد می کند.

می‌دانی؟

معتادند

به دستانت

و بمِ صدایِ گرمت

که می پیچید تویِ گوشِ چپم

که می‌گفتی

“میشه لایِ موهایِ تو گُم شُد

بس که موهات،پیچ و خَم داره.

اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و از روی زمین بلند شدم.

با این که مسکن هم خورده بودم ؛ ولی سرم به شدت درد می‌کرد.

هوا تاریک شده بود و داشتم از ضعف و گرسنگی می‌مردم.

در را باز کردم و از اتاق بیرون رفتم.

……………

(سروش)

روی کاناپه دراز کشیده بودم که جانان وارد آشپزخانه شد.

به بهانه خوردن آب از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.

مشغول آشپزی شده بود.

_ داری چی کار می‌کنی؟

جوابم را نمی‌داد.

پشت میز نشستم.

_ لازم نیست غذا درست کنی، زنگ می‌زنم از بیرون یک چیزی بیارند.

سیب زمینی در دستانش را شروع به پوست کندن کرد

_ شما بهتره برای خودتون غذا سفارش بدید.

با تعجب نگاهش کردم

_ یعنی چی؟

_ هم خونه‌ ها نباید هیچ توقعی از هم داشته باشند.

_ ببین جانان من متاسفم؛ اما تقصیر خودت بود نباید عصبانیم می‌کردی.

پوزخند روی لب هایش نقش بست.

_ متاسفی؟‌ فقط همین؟

از جایش بلند شد و سیب زمینی ها را درون ماهی تابه ریخت.

_ فقط من مقصر نبودم.

به لب پاره شده اش اشاره کرد.

_ سیلی که بهم زدی ناحق بود، نا مردی بود.

‏تو با من جوری رفتار می‌کنی که انگار یک ساز ناکوکم که نمی تونی به درستی صدام رو دربیاری. یا نه اصلا. تو حتی نمی‌دونی چطوری منو دستت بگیری. تو فقط اسمم رو می‌دونی. فقط می‌دونی که چه شکلی ام. منو بلد نیستی. تو منو بلد نیستی سروش من با دختر های رنگ و وارنگی که شب شون رو تو بغلت صبح می‌کنند فرق دارم.

به طرفش رفتم و انگشتم را روی پارگی لبش کشیدم.

_ معلومه که فرق داری این رو از همون لحظه‌ای اولی که دیدمت فهمیدم.

_ تو فکر کردی من هم از این وضعیت خوشم میاد؟ هر چقدر بیش‌تر دست و پا می‌زنم بیش‌تر توش فرو می‌رم. روزی صد دفعه به خودم لعنت می‌فرستم که چرا جلوی حاج بابا مقاومتی نکردم.‌ چرا این قدر راحت از کسی که دوستش داشتم دست کشیدم.

_ از کی حرف می‌زنی؟

_ مهم نیست.

_ اتفاقا مهمه.

_ ببین جناب کیانی شاید بهتر باشه که از هم توافقی جدا بشیم. از قدیم گفتن جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته.

خداروشکر فقط یک اسم تو شناسنامه‌است که میشه پاکش کرد شما هم راحت برو به زندگیت برس.

از شنیدن حرف هایش مغزم به جوش آمده بود.

چانه اش را محکم در دستانم گرفتم.

_ طلاق بگیری که با خیال راحت بری دنبال اون مردتیکه؟

سرش را پایین انداخته بود.

فریاد کشیدم.

_ به من نگاه کن جانان، تو خواب ببینی که چنین اتفاقی بیفته، حتی اگه بخواهم نمیشه، نمی‌تونم نپرس چرا که توضیحی نمی‌تونم براش بدم.

شاید هم اشتباه از خودم بوده و اون قدر آزاد گذاشتمت که جلو شوهرت از عشق قدیمی ات حرف می‌زنی.

دستش را در هوا چرخاند.

_ دلت خوشه ها جناب کیانی. کدوم شوهر!
تو فقط یک اسمی اون هم تو شناسنامه.

_ که فقط یک اسمم آره؟ بازی خطرناکی رو شروع کردی گربه کوچولو . نشونت می‌دم با کی طرفی.

با خشم بغلش کردم و از روی زمین بلندش کردم.

_ چی کار می‌کنی کثافت، من رو بزار زمین .

به طرف اتاق خواب حرکت کردم.

_ این‌قدر چنگول ننداز گربه کوچولو .

شروع به گریستن کرد.

در اتاق را باز کردم و او را روی تخت انداختم.

_ بهت نشون می‌دم که می‌تونم خیلی بیشتر از یک اسم باشم.

چراغ خواب را خاموش کردم و یکی یکی شروع به باز کردن دکمه های لباسم کردم.

اصلا جرم من سیاسی است

من در همه نباید هایت دخالت کردم

قوانینت را نقض کردم

پیگیر روابط پنهانت بودم

ته و توی اطلاعات سری ات را درآوردم

با کار هایت مخالفت کردم

علیه شعارهایت شورش کردم

از دستوراتت سرپیچی کردم

هیچوقت ساکت ننشستم

هیچوقت تابع نبودم

حالا خودت حساب کن

آیا من صلاحیت داشتن آن سلول انفرادی را ندارم؟

عاشق این‌قدر سرکش می‌شود؟

دربندم کن جانا

دربند.

…………………………….

(جانان)

تمام تنم مثل بید می‌لرزید ، ترس مثل خوره به جانم افتاده بود.

دردها هیچ وقت خنده دار نبودند.

کوچک که بودیم بارها در گوشمان خواندند

بعدها به اشک هایی که برای امروزت ریخته‌ای خواهی خندید!

بزرگتر که شدیم خندیدیم

اما نه به دردهایمان.

به زخم هایی که از یاد نبرده بودیم

و لابلای هر اتفاق یکی پس از دیگری مرور می‌شدند

واِلا دردهای ما هیچگاه خنده دار نبودند و نیستند.

با التماس به او چشم دوختم.

_ سروش خواهش می‌کنم.

غرید

_ اون جایی که بلبل زبونی می‌کردی باید به تهش فکر می‌کردی.

_ تو رو به روح ساره

دستش را به تاج تخت کوبید

_ قسم نده لعنتی ، قسم نده.

از زور گریه نفسم به شماره افتاده بود.

لبه تخت نشست و دستش را درون موهایش فرو برد.

مادرش گفته بود

مرد گریه نمی‌کند

و او

از بغض

گلو درد گرفته بود.

و پزشک

از همه جا بی خبر

هی نسخه می‌پیچد

هی نسخه می‌پیچد

هی…

از جایش بلند شد و به طرف در رفت.

به چهار چوب که رسید ایستاد و نگاهش را به صورتم دوخت.

_ بار آخری بود که اسم ساره رو آوردی فهمیدی؟

خشکم زده بود.

بلند فریاد کشید

_ مگه کری!

بریده لب زدم

_ فهمیدم.

گوشی اش داشت زنگ می‌خورد.

از اتاق بیرون رفت و با بسته شدن صدای در خانه خبر از رفتنش می‌داد.

بغضم ترکید. باز هم تنهایم گذاشته بود.

من هیچ چیز جذابی

برای او نداشتم

شاید جذاب بودن از نگاه او

موهای بلوند و ابرو های تتو شده

و لنز رنگی و کفش های پاشنه ده سانتی بود.

جذابیت از نگاه او

پایه بودن برای مهمانی ها و پارتی های دوستانه بود.

جذابیت از نگاه او داشتن عکس های لاکچری در متل قو و ویلای ساحلی رامسر بود

حق داشت

من هیچ چیز جذابی نداشتم.

اما

من یک ویژگی در وجودم داشتم

که با هیچکسی نمی‌توانست تجربه اش کند.

من خانم بودم.

ابروهای تتو شده نداشتم

اما پدرم خانم بودن را روی تمام وجودم تتو کرده بود.

هر دختری نمیتواند دلبری کند

دل بردن از پسرها جنگی است

که در آن سلاح ها

از بمب های شیمیایی تاثیر گذارترند

یک مرد را عمیقاً وابسته می‌کنند

از چال های گونه گرفته

تا موهای بلند مشکی

تا خنده های شیطانی

از (جانه دلم) ها

تا (خفه شو، بیشعور)

تا بوسه زدن ابروها به هم وقتی از دیدنت ذوق می‌کنند.

شاید، باید خودم را می‌بردم

کمی قدم بزند

کمی فکر کند

دست‌هایِ خسته و ناتوانش را

کنج جیب هایِ گرمَش بپوشاند

نفس‌هایِ عمیق و پشتِ همشِ

نگاه کردن هایِ به دور دستَش

کمی با او حرف می‌زدم

بلکه عاقلانه تر تصمیم بگیرد

در این روزگارِ وانفسا

باید می‌گفتم بی خود و بی جهت این عاشقانه هایِ زرد و پوشالی را جدّی نگیرد

کسی برایش دلتنگ که هیچ گرفتار هم نمی‌شود

باید میبردمش گوشه ای

یقه اش را می‌گرفتم

با زور می‌فهماندم

که چرا این همه دلتنگی نثارِ قلبی می‌کند که هیچ جا و زمانی نصیبش نمیشود

شاید سالها باید خودم را تنگ در آغوش بگیرم

شاید که باید…

( کامنت فراموش نشه)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ساعت قبل

کاش زودتر دلیل ازدواج اجباری این دوتا رو میفهمیدیم ممنون گلم عالی بود🙏

Sahel Mehrad
33 دقیقه قبل

دلم میخواد اون دلنوشته هایی که وسطاش می نویسی رو بغل کنم ❤️

نازنین
نازنین
28 دقیقه قبل

خیلی رمانت زیباست ومنو دوباره درگیر این سایت کرده داستانش هم جذابه ولی بیشتر شعر دکلمه است زیباست ها نمی‌گم بده ولی حداقل پارتا رو طولانی تر کن 🙏💐

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x