نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان باران که می بارد

رمان باران که می بارد _ پارت 2

3.5
(28)

در کافه ای دنج در خیابان احمد آباد مشهد ، پسری با صدای بلند می خندید ، هر کسی از کنار او می گذشت ، متفاوت درمورد اون فکر می کرد . پیرمردی فکر می کرد که جوانی چقدر خوب است ، آدم پر از انرژی و شادی است !

جوانی اندیشید که حتما از قشر بی درد جامعه است که می تواند با فشار های مختلف از سوی جامعه و زندگی، این گونه بخندد!

زنی با خود گفت ، حتما دیوانه ست ، مگر کدام آدم عاقلی می تواند تو هوای سوزناک بارانی ، آنقدر شاد باشد ! بی چاره پدر و مادرش که که مجبورن ، از پسر جوانشان  مراقبت کنند !

اما هیچکس به جز خدا و چهار نفر ، اصل داستان را نمی دانست!

پسر پس از چند دقیقه خندیدن ، به برادرش گفت :

_ کیاراد ! روش جدید لاس زدنه هااا !!

وقتی جوابی از کیاراد نگرفت ، نگاهش رو از پیاده رو به او تغییر داد ، وقتی لبخند کم رنگش را دید ، بسیار شکه شد !! چون باورش نمی شد که کیارادی که بعد از اون اتفاق نحس با خنده و شادی قهر کرده بود ، دوباره بعد از 7 سال !! دوباره می خندد ؛ آری هفت سال ، عمر کوتاهی نبود!!

از این که برادرش رو مجبور کرده بود که دل از کتاب هاش و کارش بگذرد ، ارزش را داشت . دوباره خواندن  ادامه ی داستان رستم و افراسیاب را شروع کرد . از سوی دیگر کیاراد با خودش فکر کرد که چه دختر بانمکی است ! پس از گذشت چند ثانیه فکر و خیال دختر بانمک بیرون آمد، وقتی چشمش به کتاب افتاد ، آه از نهادش بیرون آمد، نباید به دایی اش قول می داد که به یک مشت بچه ، درس بدهد ! آری، او اعصاب کارها و رفتار آن ها را نداشت اما چه کند که او دایی ایمانش دوست داشت و نمی توانست که کاری خلاف حرف و خواسته او انجام دهد .

پس از گذشت نیم ساعت ، کیاراد که سردش شد و دید که هوا رو به تاریکی می‌رود رو به کیامهر کرد و گفت :

+ پاشو بچه ، هوا داره تاریک میشه ! مامانم کم کم نگران میشه !

_ الکی بهانه ی مامان و هوا رو نیار ! من که میدونم دلت برای اون اتاق 3 در 4 تنگ شده !

کیاراد یک چشم غره به برادر کوچک ترش رفت و سپس به سوی صندوق رفت تا هزینه ی سفارش هایشان را بپردازد . دو برادر به ماشین حرکت کردن تا به خانه برگردن .

در چهار راه احمد آباد، کیامهر یک خانم با ترکیب لباس هایی که اصلا خوشش نمی آمد،  دید و رو به برادرش کرد و گفت :

_ ببین کنار هتل هما ، خانومه چقدر قلگی تیپ زده !!

کیاراد جایی که برادرش گفت را نگاه کرد و جواب داد :

+ اولا قلگی نه ، دهاتی . دوما تو به تیپ زدن مردم چی کار داری ؟ هر کی هر جور که دوست داره می تونه لباس بپوشه ! از نظر تو زشته اما به نظر اون خانم قشنگ ترین ست لباسه!!

_ باشه چشم ، جناب استاد ! هر چی شما بگی ولی درست نیست که برای من کلاس میزاری دهاتی ، دهاتی . درسته که هفت سال تهران زندگی کردی ولی نه ننت تهرونیه و نه اقات !؟ بعدشم برادر من ، اصالت خود را حفظ کن !!

بعد صدای خودش رو نازک کرد و گفت :

_ وایی ننه ، این جوانا غرب زده شدن ، همش تقصیر این آمریکا ست ! از زمانی که به جون های کشورمون از این کلیکی ها داده ! که از صبح تا شب سرشون تو این بی صاحبه ، دیگه نمی دونن کشور چیه ؟ اصالت چیه ؟ والا زمان ما از این چیزا نبود ! مش ….

+ بسه بسه ، سرم رو خوردی ! دیگه نمی رم تو گوشیم .

_ چرا عشقم نمی ری ؟ اینجوری که خاطر خواهات دق می کنن !

+ پس الان کی بود گفت من غرب زدم ؟

_ والا صغری خانم ، زن مش حشمت گفت !!

تا کیاراد خواست جواب برادر شیطونش رو بده چراغ راهنمایی سبز شد و مجبور شد حرکت کند . اما در دلش قدردان برادرش بود ، چون اگر همین خل بازی های تک برادرش نبود ، نمی تونست از اون دوران سخت بگذرد !

دو برادر وارد خانه شدن ، کیامهر با صدا بلند گفت :

_ ایران خوشگلم کجایی ؟ ببین کی امده !…..

× پسر خلم به همراه برادر گلش آمده!

_  عه عه عه ، مامان ! به خدا من دارم به این که فرزند بیولوژیکی شما و بابا شک می کنم ! احیانا شما منو از زیر پل پیدا نکردین ؟

■ ای ورپریده ! این چطور صحبت کردن با مامانته !!

_ اوااا ، ببین کی اینجاست ؟ بابای خوشتیپم !! والا تقصیر خود مامانه ! چرا من خول ولی کیا گل ؟

◇ چون تو یک تخته ات کمه !!

_ هی هی ، کیانا خانوم ، اگر داداش تو نمی شدم که خل نمی شدم !!

◇ عههه ، بابا ! ببین که به تک دخترت چی میگه !!

ایران خانم ، وقتی کل کل های اعضای خانوادش رو میدید ، صد بار از خدا بابت ، دادن همچین هدیه های شاکر بود ولی اگر کیارادش سر و سامان می گرفت و می توانست آن دختر را فراموش کند ، دیگر از خدا چیزی نمی خواست !

آخر شب ، هر کدام از اعضای خانواده به تخت خواب رفتن اما هر کدام غرق اندیشه ی خود بودن !

ایران خانم و آقا بهرام به این فکر می کردن که آیا درس دادن کیاراد در دانشگاه به نفع حال روحی او هست یا نه ؟

کیاراد در اندیشه بود مطلبی که می خواست توضیح دهد را خوب آماده کرده است یا خیر ؟!

کیامهر با خود می اندیشید که بیچاره آن دانشجو هایی که قرار است یک ترم تحصیلی را با برادر مقرراتی او ، بگذرانند!؟

کیانا به این فکر می کرد ، آخره هفته قرار آلبوم خواننده ی محبوبش بیاید اما شنبه یک امتحان مهم داره ، چگونه هم درس بخواند و هم برای خواننده ی محبوبش در Spotify  و YouTube استریم بزند ؟!

اما هیچ کدوم از اعضای خانواده نمی دانست که زندگی برایشان چه سوپرایزهایی دارد ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

nika 😜😝

‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏واقعیت اینه که هیچ‌کس قرار نیست دنیاتو عوض کنه ؛ همه‌ش خودتی،‏ همه‌ش . 🦋❄
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  nika 😜😝
1 سال قبل

یعنی میخوای ظاهرشون رو توصیف کنی؟

لیلا ✍️
پاسخ به  nika 😜😝
1 سال قبل

خب تو اول اون شخصیت‌هایی که میخوای ظاهرشون تعریف بشه بگو که ما هم نظرمون رو بگیم

لیلا ✍️
پاسخ به  nika 😜😝
1 سال قبل

خب من همیشه عاشق توصیفات شخصیت و مکانم خوراکم جور شد😂 ولی قبل از هر چیز بهتره که یه قیافه افسانه‌ای نباشه یه چهره‌ای که با عقل جور در بیاد😅

بزار از کیاراد جون شروع کنیم یه شخصیت جدی و سنگی با دلی پاک و مهربون: پوست گندمی، چشم‌های درشت قهوه‌ای تیره همانند تلخی قهوه، ابروهای پهن مردونه مشکی با موهای حالت دار و پرپشت مشکی، بینی متوسط و صاف با لبهایی گوشت آلود، قد بلند و چهارشونه

کیامهر: قدبلند و رو فرمی داره، صورت زاویه‌دار، ابروهای کشیده و باریک با چشم‌هایی میشی،موهای لخت و کوتاه خرمایی

دایانا:چهره‌ای دوست داشتنی داره که بیشتر قیافش بانمکه تا خوشگل، چشم‌های متوسط مشکی لب و دهن متناسب موهای بلند مشکی که تا روی کمرش میرسه ابروهای هلالیش قشنگترین عضو صورتشه که اونو شبیه به خورشید میکنه

لیلا ✍️
پاسخ به  nika 😜😝
1 سال قبل

فقط اگه جسارت نشه به نظرم سن کیامهر زیادی کمه با این توصیفات قد و هیکلش بچه‌ست😂 بیست و چهار سالش بشه بهتره

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

چه کامل و دقیق!😂
عالی 👌

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

😂🤷‍♀️

مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی
حمایت🙂

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خسته نباشی گلم

لیلا ✍️
1 سال قبل

قلمت مانا موفق باشی برای کار اول قلمت واقعا خوبه و جای پیشرفت بسیار داره فقط بغل دیالوگ‌ها حتما این علامت_ رو بذار❤ خداقوت☺

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
1 سال قبل

چقد ب این کل کلاشون خندیدم من😂
خسته نباشی✨️حمایت🙂❤️‍🩹

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
پاسخ به  nika 😜😝
1 سال قبل

مرسی گلی🤍
همچنین🙂✨️چشمت بی بلا💋

𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

چرا اسمای این دوتا داداشو قاطی میکنم هی😐😂
گشنگ بود نویسنده جان خسته نباشی
حمایتت❤

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

وای منم قاطی میکنم اسماشونو😂

saeid ..
1 سال قبل

قشنگ بود
چقدر کل کل این دو برادر خنده دار بود

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود نیکا جون خیلی کنجکاو اینم ببینم توی دانشگاه دایانا و کیاراد بعد اون اتفاق بعد دیدن هم دیگه چه و ری اکشنی دارن🙃😉❤️🤪

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط تارا فرهادی
دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x