رمان بامداد عاشقی پارت ۳۲
با خستگی و تشنگی وارد خونه شدم روزه کسل کننده ای بود..صدای زنگ گوشیم هم دست از سرم برنمیداشت
بدون توجه وارد آشپزخونه شدم،بطری آب رو از یخچال برداشتم سرکشیدم که همون لحظه مامان وارد آشپزخونه شد و با دیدن وضعیت من با عصبانیت گفت:
_هزار بار گفتم سر نکش دختر..بریز تو لیوان
_ناراحت نشو دیگه مامی جونم..بدجور تشنه بودم جون خودم خسته و کوفته
_باشه بابا..بیا برو زبون نریز
از کنارش رد شدم و رفتم بالا لباسم رو در بیارم..ولی انگاری گوشیم نمیزاره خودش رو کشت به طرف کیفم رفتم و برداشتم..پروانه سمج بود،ظهر هم بیخیال من نمیشه..بی توجه به لباسام جواب دادم که محلت حرف زدن بهم نداد
_کدوم گوری هستی هزار بار بهت زنگ زدم
مثل همیشه قرار بود ی ریز حرف بزنه
_پروانه تازه از سرکار اومدم..جون تو خسته ام کارتو بگو میخوام بخوابم
_غلط اضافه میکنی بخوابی
هوف..معلوم نبود دوباره چه مرگش شده
_چته پروانه همش میپری به من
بالاخره بیخیال دری وری گفتن به شد و حرفشو زد
_آنا عصر بیا بیرون میخوام ببینمت
_خوبه دارم میگم خسته ام..چیکار داری
_بهت میگم..آدرس کافه رو برات میفرستم بیا حتما..کارم واجبه آنا
کنجکاو شدم بدونم چیکار داره ولی خب قطعا نمیگفت بیخیال شدم
_باشه بفرست..استراحت کردم یکم،میام
بدون اینکه محلت حرف زدن اضافه رو بهش بدم قطع کردم..از خستگی داشتم بی هوش میشدم..با همون لباسای بیرون گرفتم خوابیدم
ساعت۴ بود که صدای جاروبرقی که مامان میکشید باعث شد از خواب بیدار بشم..پروانه هم چند تا پیام داده بود و گفته بود تا ۵ حتما خودمو برسونم
واقعا نمیدونم چیکار داشت..بعد از ی دوش حسابی رفتم آماده بشم..ی پلیور بافت نسکافه ای و از روش ی مانتو جلو باز کرمی پوشیدم،ی جین زغالی هم پا کردم و جلوی آیینه وایستادم
تیپم عالیوتکمیل بود..آرایش تنها به یک رژ جیگری بسنده کردم
از اتاق که خارج شدم مامان جلوم ایستاد
_کجا به سلامتی..سرخاب سفیداب کردی
خودم رو لوس کردم و لبام رو مثل بچه ها کردم
_فقط ی رژ زدم..الانم پروانه باهام کار واجب داره میرم پیش اون
_قبل از ۹ خونه باش..البته اون موقع هم شبه ولی قبل از بابات بیا خونه
قطعا برمیگشتم..حالا چهار ساعت مونده تا اون موقع
_چشم مامان جونم
از خونه خارج شدم..سر خیابون خداروشکر اتوبوس بود،دقیقا نزدیک آدرسی که برام فرستاده بود نگه میداشت..سوار شدم و به دلیل زیاد بودن جمعیت مجبور شدم تا رسیدن به اونجا سرپا بمونم..نگه که داشت پیاده شدم،تا حالا اونجا نرفته بودم پس یکم طول کشید تا پیدا کنم..دوباره آدرس رو چک کردم و از پله های کافه بالا رفتم..کیفم رو روی شونه ام جابهجا کردم در،رو هل دادم رفتم داخل..ولی با دیدن صحنه روبه روم با تعجب ایستادم و زل زدم به روبه رو..
(دوستان لطفا حمایت کنید.. اگر حمایت های این پارت کم باشه قول نمیدم پارت بعدی رو سر وقت بدم
پس همه ی کسایی که میخونن این رمان رو نظرشون رو بفرستن و امتیاز بدن..منم پارت بعدی رو زودتر میفرستم 😊)
دوستان چند ساعت دیگه وقت اینه که پارت بدم
لطفا یکم حمایت کنید..ویو بره ۵۰۰ و کامنت ۵۰
پارت هم تا شب ارسال میکنم..ممنون از انرژی های قشنگی که بهم میدید 😊✨
چشم سعید ژووون🤣💝
منظورم با خواننده های دیگه بود که همشون خاموشن
توکه همیشه منو حمایت میکنی😊
ولی بازم ممنونم ازت😊🧡
چیشد ؟؟ جای حساسش تموم کردی☹️
✨ولی خیلی خوب بود خسته نباشی عزیزم✨
سعیدژوون داشتیم آخه جای حساس چرا
ایشالا پارت بعدی ادامه اش 😁
اگه حمایت ها خوب باشه ایشالا پارت بعدی متوجه میشوید😁😁
ممنونممم🥺
واااییی یعنی چی شدهه
عالی بود😍 دیدی گفتم ادمین زود تایید میکنه امشب😁
ممنوووون..پارت بعدی میفهمی نیوشی
اره خوشبختانه تایید کرد 😂🤦🏻♀️
خیلی دلم میخواد رمانت رو بخونم اما اصلا وقت نمیکنم🤦♀️🤦♀️
#حمایت
عب نداره..خوشحال میشم بخونی غزل جان
ممنونم💛
یه کوچولو سرم خلوط بشه حتما میخونم🥰
باشه..😊✨
#حمایت_از سعید ژوون🤪♥️
ممنون ضحی ژووونم🥺🧡
چرا جای حساسسسس
خیلی قشنگ بود تروخدا زود بزار
دیگه..😁
ممنونممم..حتما اگه حمایت بشه زودتر میزارم 😊
سلام به مهسا جونم
من چند پارتیو عقبم شایدم بیش از چند پارت ولی این پارت و خوندم معلومه که قلم قوی و زیبایی داری ♥️♥️ولی من حس میکنم شخصیت آنا مثل شخصیت خودته درست نمیگم 😉😜
#حمایت از نویسندگان
بازم که اینو جا انداختم😜
😊🌻
سلام تارا جونم
مچکرممم ازت🌷
نمیدونم دقیقا از چه لحاظ بوگو ببینم 😁
مثلا این سرتق و لجباز بودنش 🤣🤣
شاید ولی در حد کم..🤦🏻♀️😂
🤣🤣
خیلی خوب بود مرسی
ممنون از نگاهت فاطمه جان 😊🌷
به نظر من تولدشه 🤔🤔
پارت بعدی مشخص میشه
چیزی نمیگم..
جای حساس تموم کردی که تو فکر بزاریمون
شاید حمایت ها حداقل زیاد بشه😞
زیاد میشه ناراحت نباش
دارم رگباری کامنت میزارم ها
متوجه هستم😂
قول بده حمایت زیاد شد پارت بعدی رو طولانی کنی ها
چشم 😊
چشمت بی بلا 🥰🥰
امتیازم برات گل کاشتم
مچکرم😁
امیدوارم بقیه ی خواننده ها هم از خاموشی دربیان
آمین 🤲🤲
راستی نویسنده جونی اگه اشکالی نداشت بگو چند سالته و چه رشته ای میخونی مرسیییی
نه چه اشکالی
۱۸ سالمه..رشته انسانی هستم
😍😍 عالی موفق باشییی
ممنون گلی💛
چرا اسم رمان بامداد عاشقی شده میگی اینو ؟؟؟؟
دلیل خاصی نداره
دوست داشتم این اسم رو😊
عالی ببینیم به کجا میرسن 🧐🧐
دستت طلا نویسنده جون مهسا بودی ؟؟؟
بله فاطمه جان
مهسا هستم..
ممنون که پارت ها طولانی هستن و مرتب بارگذاری میشن
ممنون مهدیس جان از نظرت 😊🌻
حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت حمایت
#حمایت_از_نویسندگان_عزیز
ممنون از حماااایت هات🌷😊