رمان بامداد عاشقی پارت ۳۹
شام رو تا خرخره خوردم و دیگه داشتم میترکیدم که تلویزیون رو خاموش کردم و وارد اتاق خودم شدم…ساعت ۱۱ بود ولی هنوز آریا نه زنگ زده بود نه پیام..
بدجور داشت خوابم میگرفت..خودمو پرت کردم روی تخت و خیره به سقف شدم..چشمام داشت گرم میگرفت که صدای زنگ گوشیم بلند شد..سری برداشتم از روی بالشت و تا قطع نشده جواب دادم
_الو
_سلام خوشگلم
بهتره نگم که کیلو کیلو قند آب میشد توی دلم وقتی این طوری صدام میزد..وقتی این طوری بهم میگفت خوشگلم..تا طبق معمول ضایع نشدم جواب دادم:
_سلام بر آقا آریا خوبی
_معلومه که خوبم..مگه میشه باهات حرف بزنم و بد باشم
خوب بلد بود دلم رو به دست بیاره یا به قولی دور از جونم خرم کنه..که البته همه فقط عشق و علاقه بود که از حرفاش میگرفتم..
_خداروشکر..کجا بودی دیر زنگ زدی
روح خبیثش دوباره بیدار شد و با شیطنت گفت:
_پس منتظرم بودی
بس بود طاقچه بالا گذاشتن..کمی لطافت خرج دادم و مثل خودش گفتم:
_مگه میشه منتظر زنگت نباشم
خنده ای کرد گفت:
_بیخیال اینا کار واجب تر داریم..حالا بگو ببینم جواب خانم ما چیه..بله رو میدی دیگه؟
فکر نکرده بودم هیچ وقت که چطوری بهش باید “بله” بگم..درگیر بودم با خودم فعلا..
_الو..رفتی آنا
_نه نه اینجام
بهتر بود دیگه جوابش رو بدم کافی اذیت کردنش..چیزی نگفت و انگار میدونست دارم فکر میکنم..و چه خوب که من و قشنگ بلد بود..شاید بیشتر از خودم..
“باید یکی باشد که تو را بفهمد و بداند و تو را بلد باشد
این روزها بلد بودن از هر چیزی با ارزش تر است”
سکوت رو به پایان رسونم و گفتم:
_با خانواده تشریف بیارید
شاید خودش هم از این جواب یهویی شکه شده بود که چیزی نگفت برای چند لحظه..
و بعد با تمام اطمینان توی لحنش گفت:
_قول میدم نزارم از این جوابت پشیمون بشی.. خوشبختت میکنم آنا
و همین جمله ها برای آرامش و اطمینان من کافی بود..خیره به سقف شدم و گفتم:
_دوستت دارم..
و اون لحظه نمیدونستم بعد از جواب دادنش چیکار باید انجام بدم..پس بدون تعلل قطع کردم..نفس آسوده ای کشیدم
راحت شده بودم از این که خودمم بالاخره اعتراف کردم..
“تو همه چیز منی
و اگر از این همه چیز،
حتی ذرهای کم شود
من خالی میشوم
من تهی میمانم…”
ولی کاش بیشتر باهاش حرف میزدم..
کاش اصلا تا خود صبح باهاش ی ریز حرف میزدم..من که علم غیب نداشتم
خبر نداشتم سرنوشت چه خواب هایی توی سرش برام داره..گوشی و گذاشتم روی میز و سعی کردم بخوابم..
———
گوشی رو گذاشتم روی میز ناهار خوری..این روزا همش دستم بود..با انرژی بلند سلام دادم
_سلام بر اهل خانه
امروز جمعه بود و میتونستیم کنار هم باشیم و صبحونه بخوریم..هر دو با لبخند جواب دادن..چایمو ریختم و نشستم روی صندلی.. میخواستم لقمه بگیرم که گوشیم زنگ خورد..خداروشکر برعکس بود برداشتم از روی میز “آریا” بود
توی این مدت دیگه یاد گرفته بودم چطوری باید رفتار کنم
پس با لبخند گفتم:
_یکی از بچه های شرکته..بعد صبحونه زنگ میزنم بهش
ولی میدونستم که نباید چیزی رو ازشون پنهان کنم..باید میگفتم ولی به موقع اش
اصلا هر وقت اومدن خواستگاری دیگه خودشون متوجه میشن…
بابا: جواب بده شاید کار واجب داره
_ولش کن بابا…جمعه هم دست بردار نیستن
بابا هم دیگه اصراری نکرد که جواب بدم
راحت صبحونه م رو خوردم چون مثل همیشه عجله نداشتم که برم سرکار
بعد از صبحونه مامان هم گفت برم اتاقم رو مرتب کنم و ی روز که خونه هستم دیگه استراحت کنم..بوسه ای رو لپش زدم و رفتم..از تخت خواستم شروع کنم که دوبار گوشیم زنگ خورد..ای وای یادم رفت،حواسم نبود بهش زنگ بزنم با لبخند به طرف گوشی رفتم…دلش تنگ شده یعنی..!؟
_جانم
تمام صدام با انرژی و خوشحالی بود بود ولی یکباره با شنیدن صداش تمام وجودم سرد شد..یخ کردم از سردی که توی صداش بود
_سلام..ی آدرس واست میفرستم تا نیم ساعت دیگه اونجا باش
اوه کسری بالاخره زهرش رو ریخت😑
🤣🤦🏻♀️
پارت بعدی دیگه کامل مشخص میشه
ممنون که خوندی لیلی😁
ن مثل اینک همتون روی خبیثتون زده بالا مرسی شعیدژوون
خواهش 😁
کار کسری اس؟نکبت عوضییی
چی بگم فاطی 😁
پارت بعدی متوجه میشید😊
#حمایت از مهسایی🥰😘
😊💛
یا خداااا😳😳😳😳
آریای دو رو ی عبضییی😡😡
عصبی نشید حالا 😊🤦🏻♀️
ممنون که خوندی نیوش🍀
چجوری عصبی نشم آخههه😑
مرسی از تو گلم💛
😂
😊🌷
خیلیییییییی جای حساسی بووووود
اره دیگه
ادامه اش را فردا میزارم 😊
چرا جای حساسسس…🤕
پارت بعدی رو میخواممم ….
ایشالا شب پارت بعدی رو میدم
ممنون که خوندی 🍀
چقدر کسری پسر خوبیه بچم . جنس خراب آریا رو از الان شناخته😈
کلادوس داری برعکس بقیه باشیا😂😂😂
کلااا🤣🤣
از دست ضحی 🤦🏻♀️🤣
عالی عزیزم خسته نباشی 🥰
ممنون نیکا جان
خوشحالم دوست داشتی 😊💐
عزیزم اسم من تینا هستش با اسم خواهرم اینجا کامنت میزارم 😊😇 به قول اصف اریا برو درسته همین فرمون همینجور عالی ادامه بده ❤❤
آهان خوبه که گفتی تینا صدات میکنم از این به بعد 😊
ممنون از انرژی های قشنگت 🥺🌷