رمان بامداد عاشقی پارت ۴۰
خواستم بپرسم..دلیل سردی کلامش رو..دلیل اینکه چرا میخواد منو ببینه..یا هزاران دلیل دیگه ولی بی هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد همین قدر بی رحم و نامرد..شاید چند ثانیه همش طول کشید..
آدرس رو که برام اس ام اس کرد سری حاضر شدم چون گفت نیم ساعته اونجا باشم..حتی نفهمیدم چی پوشیدم و چطور حاضر شدم همین که رفتم پایین بابا با تعجب نگام کرد..درست پنج دقیقه همه ی اینا طول کشیده بود..
_کجا میری بابا
باید هم تعجب کنن..من سرحال و شاد..حالا استرس از تمام چهره ام میبارید..
_بابا کاری تو شرکت پیش اومده نیاز به کمک هست باید برم..
بابا که خیالش راحت شد نشست سرجاش و منم سری با آژانسی که گرفته بودم به طرف آدرس حرکت کردم..دلشوره ی بدی داشتم و استرس باعث شده بود سردرد شدید بگیرم..همین که جلوی در نگه داشت پیاده شدم..
آدرس ی آپارتمان رو داده بود باید میرفتم طبقه سوم..
استرس اصلا نذاشت که بدونم چطور خودم رو به در واحد رسوندم..چند دقیقه ای طول کشید تا بتونم زنگ رو فشار بدم..خیلی زیاد طول کشید تا درو برام باز کنه ولی…!
با سری که پایین انداخته بود کنار رفت
موهاش به شدت ژولیده بود و روی صورتش ریخته شده بود..همین که وارد شدم بوی خیلی تند سیگار به مشامم خورد..همون طور داشتم اطراف رو نگاه میکردم..خونه اش به شدت بهم ریخته بود و روی میز هم پر بود فیلتر های سیگار..و در نهایت چند تا عکس روی میز
نمیدونستم چه اتفاقی افتاده..
بالاخره به خودم جرئت دادم و پرسیدم:
_چی شده آریا
سکوت کرده بود و این سکوت،سکوت قبل از طوفان بود..
نفسش رو با کلافگی بیرون داد و به طرف میز رفت و قبل از حرفی اول دوباره سیگارش رو،روشن کرد و بعد یکی از عکس های روی میز رو برداشت بدون حرفی به طرفم گرفت..کنجکاو بودم بدونم چی بوده که این همه به هم ریخته اونو..ولی با دیدن عکس مغزم از کار افتاد..عکسی که کسری توی پارک بغلم کرد و بعدی دستم رو گرفته بود و شکلات میداد بهم..
این فقط سو تفاهم بود چطور میتونست
بالاخره زبان گشود
_این عکس های توئه..نه!؟
سوال کردن نداشت..یا شایدم باید سوال رو جور دیگه ای میپرسید..
لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
_دچار سوءتفاهم شدی آریا
و حالا اون طوفانی که هرگز دلم نمیخواست فرا برسه رسید..چنان نعره ای زد که چهار ستون بدنم لرزید:
_خفه شو.. دروغ تا این حد،سوتفاهم بود بغلت کرده سوءتفاهم بوده دستت رو گرفته..اینا چی میگن
چند تا عکس دیگه که روی زمین ریخته بود رو برداشت و پرت کرد طرفم..
_این لعنتیا چی میگن آنا
کاش آروم میشد.. کاش داد نمیزد..جای جواب دادن بغضم گرفت یکی از عکس ها رو برداشتم و با دیدنش روح از بدنم جدا شد..اینا چی بودن دیگه..امکان نداشت..اینا مال من نبود با لکنت گفتم:
اینا مال من نیست آریا..اصلا بهتره با کسری حرف بزنی اون همه چیز رو بهت میگه
پوزخندی زد و گفت:
_شک نکن همه ی اینارو تایید کرده..دوباره هم میکنه مشکلی نداری که؟
_مشکل اینه تا خودم نشنونم باورم نمیشه…!
ولی کاش اصلا همچنین چیزی نمیخواستم..
_خودم خبرش کردم..الان که برسه
من فقط خوبی خواستم بکنم بهش..نابودم کرد
” آنکه را خوبی کنی هاری نگیرد آرزوست…”
بعد از لحظاتی که به کندی سپری شد.. زنگ در واحد رو زدن..خود کثافتش بود
شاید کمکم کرد..اصلا با چه رویی اومده بود..آریا براش در رو باز کرد و برگشت سرجاش..کسری که مثلاً جا خورده بود از حضور من اولین حرفی که زد این بود
_تو این جا چیکار میکنی آنا
آنا و درد..چرا میخواست وانمود کنه با من خیلی راحته..آریا بدون حرفی عکس ها رو گذاشت روی دستش:
_بهتره ی نگاه به اینا بندازی
تنها امیدم به خودش بود با بهت گفت:
_اینا اینجا چیکار میکنه...چطوری به دست آریا رسیده..
همه ی اینا رو توی چشم های من زل زد و گفت..داد زدم:
_بگو همه اش دروغه،بگو من و تو هیچ صنمی با هم نداریم
آریا در سکوت بهمون نگاه میکرد
کسری:یعنی چی دروغه..چیو میخوای انکار کنی آنا
من به کی میخواستم اعتماد کنم و چه گندی بالا اومد..به طرفش حمله کردم
_عوضی من بهت اعتماد کردم
و حالا نوبت اون بود که جوش بیاره.. جوری وانمود میکرد که انگاری غیرتی شده
_این عکس ها اینجا چیکار میکنه..چه غلطی کردی تو..
با نفرت به چشم هاش زل زدم که در یک لحظه دستش رو بلند کرد و خواست ی سیلی بهم بزنه..که دستم رو سپر کردم ولی قبل از فرود اومدن دستش..توسط آریا گرفته شد..بدون هیچ احساسی زمزمه کرد:
_خونه ی من دست رو مهمون بلند نکن
_دلت به حال این عوضی نسوزه آریا..به من قول ازدواج داده بود..
چه وقیح بود..من اصلا چه چیزی از اون میدونستم که بهش اعتماد کردم..
تنها چیزی که ازش میدونستم فقط یک چهره بود..مردی که همیشه خدا سویشرت تنش بود و کلاهش سرش..چشم هایی که به تازگی متوجه شده بودم سبز رنگ هستن و در آخر دستبند طلایی که همیشه دستش بود
به راستی که اینا تنها چیزایی بودن که ازش میدونستم..دیر شده بود ولی بازم تلاشم رو کردم:
_همه چیز دروغه..من هیچ وقت اونو دوست نداشتم
قطره اشکی از چشمم سرازیر شد سرم و انداختم پایین.. حیف که چشمام اجازه نمیداد مثل خودش فریاد بزنم..
آروم گفتم:
_چطور تونستی
ولی بیش از حد دیر بود..آریا به کسری گفت:
_ممنون که اومدی
و این یعنی دیگه باهات کاری نداریم..با اون چشم های سبزش نگاه آخرش رو بهم انداخت و رفت..من موندم و غرور له شده و آریایی که خشم از صورتش میبارید..
اولین کامنت
۱۸ بازدید کننده
اولین امتیاز 🤣🤣
عالی بود سعید جونم🧡🧡😘😘
همینجوری آن باش که بوی گندم رو فرستادم الانا تایید میشه
چشششم
به قول لیلا:
🎖️🏅🥇🏆
مرررسی تاراییی😊🥺🌷
خسته نباشید
ممنون از پارت خوبت
ممنون از نظرت زهرا جان 🌸🌷☘️
سعید خودتم خوابی 🤣🤣🤣
ساعت ۴ و نیم خوابیدم ۸ صبح و نیم صبحم بیدار شدم🤣🤣🤣
سحر خیز کی بودم من هو هو🤣🤣🤣
۸ صبح و نیم صبحم
جررررر🤣🤣🤣🤣
هشت و نیم صبح🤣🤣🤣🤣
🤦🏻♀️🤣
اره بابا من ی ساعته بیدار شدم
سحر خیز کی بودی تووو😂🤣💃
خدایی من دارم برای چه آدمای کامنت میذارم🤣🤣
خوابالو ها پاشید🤣🤣
دمپایی نیاز هستینا🤣🤣🤣🤣
🤦🏻♀️🤣🤣
ما یک میخوابیم ۹بیدار میشم 😂
عالی بود و در عین حال غمگین…دلم خیلی واسه آنا سوخت منتظرم ببینم چی میشه…امیدوارم آریا مثل امیرارسلان قاطی نکنه🙁
ممنون لیلی..🍎🌷
اره دیگه پارت بعدی میبیند چی شد خبیثه خاتون 😈😊
آنا طفلککک😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
ارههه
ممنون از نظرت 😊🍀
ممنون سعیدژوون پس بالخره اتفاق افتادمنتظرپارت بعدهستم
خوشحالم خوندی آیلین جون 🌸🌷
اره دیگه 😞
شب پارت میدم
ببینید من بازم دارم میگم آریا اگه مرد بود منتظر میموند که آنا دقیقا بهش بگه چی شده !
اگه آریا یه عاشق واقعی بود بعد از شنیدن حرفای آنا اون رو باور میکرد نه اون کسری رو !!!!
چون حتما خودشم میتونه که یک مرد و یک زن الان برای خراب کردن زندگی های بقیه چه کارهایی که نمیکنن🤗
دقیقااا🙂
حرف درسته ضحی گلی..
ولی وقتی هم مدرک هست(عکس)و اینکه اون فرد هم تایید میکنه..دیگه چی میمونه..!
ممنون از نظرت ضحی ژون😊🌱🪴🌻
آدمی که عاشق واقعی باشه اولویت براش حرف معشوقش هست نه یه فرد دیگه .
در ضمن آریا از همون اول شخصیت کسری رو خوب میشناخته و همچنین نگاه هایی رو که به آنا داشته😊.
آریا هم باید بفهمه که با چهار تا عکس هیچی مشخص نیست . حالا توی رمان تو انا واقعا بغلش کرده بود ولی توی واقعیت با هوش مصنوعی و فوتوشاپ بدتر از اینا همیشه اگر قراره همه مردا اینطوری باشن که همه زندگیا از هم میپاشه متاسفانه😅
حرفت کاملا صحیح هستش
ولی واقعا آریا از نگاه و..اینا ی کسری با خبر نبود خب
ولی خب حرفت کاملااا درسته ضحی😊
مرسیییی مهسایی عالی بود
خوشحالم دوست داشتی گلی 🌱 😊
وای نههه
تروخدا آریا حرفشو باور کنههه
طفلکککک آناا بچممم
چی پیش میاد حالا🥺
ممنون که خوندی و نظر دادی 😊🥺
❤️