رمان بامداد عاشقی پارت ۴۲
فکر و خیال نداشت تا صبح بخوابم..شاید دم صبح بود که ی چرتی زدم و یک ساعت طول نکشید که مامان بیدارم کرد..ساعت ۸ باید راه آهن می بودیم و باید حرکت میکردیم..
چشم هام آشکار بود که پف کردن
آبی به صورتم زدم و حاضر و آماده با چمدون رفتم پایین..دفعه قبل چه خوشحال چمدون به دست بودم و حالا..
چه فرق بزرگی میانشون بود
شاید تنها کسی که از رفتن ناراحت بود من بودم..نه اینکه عاشق اینجا باشم نه
زندگی کردن توی شهری که آریا هست برام حکم بهشت رو داشت..
بابا متوجه حالم شده بود و فکر میکرد تنها مشکلم کار کردنه و ناراحتم..
_نگران نباش بابا..اونجا هم برات ی کاری پیدا میکنیم
برای دلگرمی بابا بهش لبخندی زدم..سوز و سرمای صبحگاهی ناخودآگاه دوباره بغض رو راهی گلوم کرد..ولی دیگه اشکی نیست..تمام شب رو به یادش اشک ریختم..
بی هیچ حرفی خیره به خونمون شدیم و چند لحظه بعد سوار آژانس شدیم و حرکت کردیم شاید هفت هشت ماه طول بکشه.. ولی خیلی زیاده..
زیاده برای منی که عشق و احساسم رو توی این شهر جا گذاشتم..زیاده برای منی که برای آخرین بار با رفیقم خدافظی نکردم..زیاده برای منی که سیمکارتم رو تیکه و پاره کردم که دور باشم…
مدتی دور باشم از تمام این شهر و آدم هاش..
توی راه آهن خیره جمعیت شدم...کاش فقط یک نفر از اون هاآدم مورد نظر من بود..مامان و بابا زیاد غمگین نبودن..
سوار قطار که شدیم مامان خواست پیش من بشینه که تنها نباشم..ولی گفتم پیش بابا باشه..خداروشکر تا ایستگاه بعدی هم کسی بغل دست من نبود..
صدای ترمز و بوق قطار ها اون لحظه طنین غمگینی برام به همراه داشت..
همین که حرکت کردیم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و آروم زدم زیر گریه و برگشتم طرف شیشه…
خیلی سخته که ی شبه همه چیز این طوری تموم بشه..خیلی سخته
“گریه کن،گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن،گریه غروره
مرحم این راه دوره ”
ظهر بود که رسیدیم یزد..از قطار پیاده شدیم و با تاکسی های جلوی در به طرف خونه خاله رفتیم.. خونشون ی چهل دقیقه ای با راه آهن فاصله داشت..داخل کوچه شلوغی نگه داشت ماشین رو..
ی در آبی رنگ بود خونشون..
زودتر پیاده شدم و زنگ رو زدم..زمان برد تا در باز بشه..همگی وارد حیاط شدیم
خاله با عصاش جلوی در ایستاده بود..
حیاطشون حسابی بزرگ بود و بهار قشنگ میشد حالا..
خونه اشون دو طبقه بود که احتمالا قرار بود طبقه ی بالا زندگی کنیم ما..به طرف خاله رفتیم و روبوسی کردیم
_بیاین تو خسته این
وارد خونه شدیم که بوی خوش غذاهاش میومد..خودش به طرف آشپزخونه رفت
و ما هم کنار بخاری نشستیم و به بالشت ها تکیه دادیم..
قبل از هر چیزی سفره رو انداخت..
انگاری خودش هم گرسنه بود که اول چایی نیاورد.. بلند شدم کمکش کردم تا سفره رو چید..با اون وضع پاهاش برامون خورشت آلو درست کرده بود..نمیدونم سر سفره چطور رفتار کردم و غذا خوردم که خاله گفت:
_چیشده آنا جان..ناراحت به نظر میای؟
مامان قبل از من جواب داد:
_به خاطر کارشه خاله جان..ناراحته که از اونجا اومده بیرون
خاله که انگاری خیالش راحت شده بود گفت:
_ناراحتی نداره..اینجا هم فردا صبح برو دنبال کار.. کار کنی حوصله ات هم اینجا سر نمیره
به اجبار لبخندی زدم:
_چشم خاله جان
کاش میفهمیدن منو..!
ولی خب اگر فکرم رو جایی مشغول نمیکردم قطعا اینجا دیوونه میشدم باید فردا صبح کاری پیدا میکردم
خاله_طبقه ی بالا همه چیزش آماده است..اونجا راحت استراحت کنید
زودتر از همه غدامو خوردم و بلند شدم و چمدون رو برداشتم..
_مامان من میرم بالا..اگر کمکی خواستین صدام بزن
به سختی چمدون رو از پله ها بردم بالا..
ی خونه ی کامل تر و تمیز..وارد اتاق شدم و پنجره رو باز کردم..با اینکه سرد بود ولی حس خوبی بهم میداد اون لحظه..
از فردا شاید فکرم رو درگیر کار کنم بتونم فراموشش کنم…ولی مگه امکان داشت!
(حمایت ها چرا دوباره کم شده 🥺 ویو اومده پایین..کسایی که میخونن لطفاااا نظراتتون رو کامنت کنید..)
آنا چوب اشتباهات خودش رو خورد به نظرم …
یک آدم قبل از اینکه وارد یک رابطه ی احساسی بشه اول و اول باید به پدر و مادرش اطلاع بده چون فعلا اون ها نفرات اول زندگیش هستن . اصلا حالا اینا رو ول کن به خانوادش هم اطلاع نداد به نظر آنا قبل از اینکه بخواد با آریا وارد رابطه ی احساسی شه بایداخلاق آریا رو خوب میشناخته . حالا آریا اینجا شکاک بود و انگ خیانت به آنا زد . ولی ممکن بود که یکدفعه اریا متجاوزگر از آب در بیاد . و به نظر تقصیر خود آناست که اینجوری شده🙂
تمام حرفات درسته ضحی جان..👌
دقیقا اصلا ممکنه بود به جای عکس و اینا کار دیگه ای داشته باشه..به دلایل دیگه ازش خواسته باشه که بره خونش
به قول تو ممکن بود اصلا آدم متجاوزگری باشه
بهتره حواسمون همیشه به خودمون و آدم های اطرافمون باشه 🙂🌸
ممنون پسرم🥰😍
😊🍀🪴
ضحی چند وقتیه حس میکنم اصلا رمانهام رو حمایت نمیکنی🤔
لیلا میخونماا ولی حوصلم نمیشه نظر بدم . حالا یه نظری برات نوشتم😁😁
عالی بود عزیزم حسم میگه آنا تو این شهر با یه مرد دیگهای آشنا میشه که مسیر زندگیش تغییر میکنه
ممنون از نگاهت لیلی 😊
تا چی پیش بیاد..😁🍀
دقیقا منم اینطوری فکر میکنم
مشخص میشه 🙂
دستت طلا نویسنده جان عالی بود
ممنون از انرژی های همیشگیت گلی 🌷
عالی عزیزم❤️🌸
ممنون تینا جان
خوشحالم دوست داشتی 😊🌷
چون من سرم گرمه درس هست ویو نمیره بالا بزار شب میام ویو رو میبرم بالا
امیدوارم بقیه حمایت یادشون نره 🙂🌱
مرسی گلم حالاآریاخان وقتی همه چیوبفهمه خیلی دیدنی میشه که به چندتاعکس ی دیگه باورکردولی آنارونه قیافش دیدنی میشه کا دربه دردنبال آنا بگرده امیدوارم فقط دیرمتوجه نشه
خواهش آیلین جان
ممنون که میخونی و حمایت میکنی 😊🌸
ایشالا که دیر نشه 🙂🌻
عالی بود عزیزم خیلی قشنگ شده داستان❤️
ممنون فاطمه جان.. خوشحالم دوست داشتی 🌷🌱🌸
آریای بی وجود بره زیر کامیون الهی با اون کسری چموش
ایشالا🤦🏻♀️😂
آفرین عزیزم خیلی خوب بود آنای بیچارهههه خیلی گناه داره واقعا🥺🥺
ممنون از نگاهت نیوش جان
اره واقعا 😞🥺
عالییی بود مهی جون🧡🧡😘😍
مچکرم ازت تارا جون😊🥺🌷
دوست دارم آریا رو بگیرم با دستای خودم خفش کنم بعد با شمشیر بدنشو تکه تکه کنم کلشو بدم آنا
آرام باش تانسو 😂
حرکات ضحی روی توام تاثیر گذاشته 😂
ممنون از نظرت 🌷🌸
مرسیییییی