رمان بامداد عاشقی پارت ۴۳
صبح بابا هم می خواست بره بیرون..منم آماده شدم و همراه بابا از خونه خارج شدم..سر خیابون از هم دیگه جدا شدیم
بابا میگفت از مجله ای چیزی بگردم و پیدا کنم.. ولی ترجیح دادم خودم برگردم داخل شهر..دستام رو داخل جیب پالتوم گذاشتم و حرکت کردم..
حالا باید خودم مراقب باشم که سرما نخورم،حالا دیگه آریایی نیست که توبیخ کنه..حواسش بهم باشه
آه از این خاطراتش که دست از سرم برنمیداشت..
شهر شلوغی بود و شاید هم فقط اون روز شلوغ بود نمیدونم..دیگه هرگز دلم نمیخواست داخل هیچ شرکتی کار کنم
پس با دقت حواسم رو روی شیشه های مغازه ها دادم..
زود بود و خیلی جاها هنوز باز نشده بود
همون طور داشتم راه میرفتم که چشمم به برگه ای خورد..
دوباره ی قدم برگشتم عقب و با دقت به برگه ی روی شیشه نگاه کردم..
دنبال فروشنده بودن و مغازه ی لباس فروشی بود..
در مغازه رو باز کردم و وارد شدم..مغازه ی بزرگ و خیلی شیکی بود..لباس و کیف میفروختن
مغازه خالی بود و انگاری تازه باز شده بود.. آخه هنوز اول صبح بود
با چشم دنبال صاحب مغازه گشتم که در آخر کنار بخاری درحالی که کتری دستش بود دیدم.پشتش بهم بود
شلوار لی و کت بادی مانند مشکی تنش بود
_سلام
سلام دادم تا بلکه متوجه حضورم بشه.. کتری رو گذاشت روی بخاری و برگشت سمتم..ی پسر جوون بود که با لبخند گفت:
_سلام..بفرمایید
بر عکس اون اخمی کردم و گفتم:
_برای کار اومدم
لیوان شیر کاکائویی که برای خودش ریخته بود رو توی دستش جابه جا کرد و اومد نزدیک..با همون لبخندش گفت:
_اها..بله خوش اومدین
موهاش کمی لخت بودن و روی پیشونیش ریخته شده بود کمی..روی صندلی نشست و گفت:
_فکر نمیکنم چیز قابل گفتنی باشه.. فروشندگیه دیگه..متوجه هستی که؟
جوری رفتار میکرد که انگار با آدم بی مغز سر و کار داره:
_بله
ترجیح میدادم حرف نزنم زیاد..شایدم در حد یک کلمه جواب بدم
_خیلی خب..خوبه، حقوق هم ماهی ۸ تومن..دست تنها هم نیستی..منم اینجا کار میکنم..پس کارت سخت نیس
تنها بودم بهتر بود تا اینکه یکی دیگه هم همش کنار دستم باشه..
_باشه مشکلی نیس..فقط من میخوام از همین امروز کار کنم..
از جاش بلند شد و همون طور که به طرف بالا میرفت گفت:
_باشه..شروع کن
شروع کن! الان باید چیکار کنم..خب مشتری نیس که..کیفم رو گذاشتم روی میز و منتظر موندم برگرده..دو سه دقیقه ای برگشت و لیوانی که شیر کاکائو ریخته بود رو گرفت سمتم.. بخار ازش بلند میشد و صبح هم حسابی میچسبید
تکیه اش رو داد به میز و دستشو جلو آورد گفت:
_من اسمم امیره..
به ناچار دست دادم و گفتم:
_منم آنا هستم
_خوشبختم از آشناییت خانم..
پسر مهربونی بود…البته این برداشت الانم بود..اشاره کرد به کیفم و گفت:
_وسایل هات رو بزار داخل اتاق اینجا شلوغ میشه..
حرفش رو گوش کردم و وسایل ها و پالتوم رو گذاشتم اونجا و برگشتم..سوالی که همش توی ذهنم بود رو ازش پرسیدم:
_شما همیشه اینجا هستین
_آره..قبل تو یکی بود کار میکرد رفت و مجبور شدم آگهی بزنم دوباره
خیلی حرف میزد و همه چیز رو کامل توضیح میداد ولی من با همون اخم روی صندلی نشستم و تنها سرم رو تکون دادم ولی خب گویا بیخیال بشو نبود..
_خونتون کجاست..نزدیک هستین؟
اصلا به تو چه خب..با قیافه ی جدی بهش نگاه کردم ولی خب از رو نرفت و چند دقیقه بعد خندید و گفت:
_عاشقم نشیا..امیرا بگیر نیستن
و این حرفش به خاطر این بود که بهش زل زده بودم..لبخند و طزز بیانش وادارم کرد خود به خود بخندم..نگام کرد و گفت:
_عه…خانم پس بلده بخنده
خودکاری که روی میز بود رو به طرفش پرت کردم که جا خالی داد و بلند خندید
زیر لب گفتم:
_بی شعور
به طرف تی رفت و گفت:
_شنیدم دختره
_بهتر
پسر خوب و شوخی بود..به طوری که وقتی مغازه بودم فکر و خیال فراموشم میشد تا برگردم خونه..
ولی خونه دوباره همون آش و همون کاسه بود..فکر و خیال های شبانه دست از سرم برنمیداشت..تمام فکرم آریا بود و آریا…
(فردا ممکنه نتونم پارت بدم برای همین امروز دوتا دادم… امیدوارم خوشتون بیاد و حمایت فراموش نشه 😊)
اوللللیییینننن
😂🏅🏆
حس میکنم این پسره دل آنا رو ببره🥲😂😂😂❤
ممنون از نظرت نیوش گلی
هم ممکنه هم نه😁🍀🌷
امیدوارم اینجوری بشه یهویی از آریا بدم اومده کثافت غزمیت
اره الان یکم آدم بدی شده🥺
خسته نباشی سعید ژونم😜💋
ممنون سحری😊🥺
وای خیلی قشنگ بود این امیره خیلی خوبه خوشمان آمد😂
آرههه منم فقط امیدوارم دویست شیش نداشته باشه😐🤣
اَه از دویست شیش متنفرم😤
من بجه بودم دویست شیش داشتیم ولی اسم بابام امیر نبووودد🤣🤣🤣🤣هرچند هم آهنگ بود با امیر😂🤦🏻♀️
من عاشق ۲۰۶ هستم 😂
پس مهسا ها هم ورژن دخترونه امیرهان🤣🤣
شاید 😁
چرا🥺
مگه ۲۰۶ مشکلی داره😂؟
اون موقع ها نه ولی الان آره🤣
آهان
خوشحالم دوست داشتی لیلایی 🌻
اره باحاله 😂
دلم میخوادآناباامیرازدواج کنه بعدآریابفهمه که کشکی کشکی اناروازدست دادولی نمیشه انادلش بااریاس پس دوستای خوبی واس هم میشن مرسی گلی😘😘
اره عالی میشد..امیر پسر خوبیه
فقط آنا نمیتونه هر دقیقه عاشق یکی بشه 😊 ممنون از نظرت آیلینی✨
به به امیر جون تشریف فرما شدن
قربون پسرم برم که انقدر پا قدمش خیره😍😍😍🤣🤣😍😍
پس منتظرش بودی 😂
چرا خیر حالا 😁
به آنا کار داد دیگه😉
آهان حواسم نبود 😂🤦🏻♀️👍
این وای ببین مهسایی چه کرده همه رو دیوونه کرده تو یه روز دو تا پارت آفتاب از کدوم طرف دراومده ؟؟
دیگه وقتم آزاد بود نوشتم فاطی جون
برم بخونم ببینم چه خبره شدههه
برو بخون بیا نظرت رو بگو 😁
نارو زدی بهمون یه پارت کوچولو دادی کوچولوها تا فردا پارت ندی ؟؟ نمیشه ها
نه فردا هم میدم پارت حتما 🤦🏻♀️😊
آفرین ادم کیف میکنه نویسنده به این حرف گوش کنی داره
🥰
داره بهم برمیخوره هاااااا🤣🤣🤣
🤦🏻♀️😂
ن جونم توازهمشون حرف گوش کن تری ولی نمیدونم سرت کجاگرمه کم پیدایی😘😘
فدایی داری
خیلی خوب بود درسته نمیشه هر روز عاشق یکی بشه ولی آریا برگشت هم نباید قبولش کنه یعنی بعدها آشتی کنه باید به همه جواب پس بدی اینجا همه به خون آریا تشنه ان
ممنون از نگاه قشنگت🌱🌸
یا خدا حسابی کفری هستن همه..😂
حالا چی پیش بیاااد
حس میکنم این پسره درحالی که همه فکر میکنن عاشقش میشه مثل امید برادرش میشه و دوستش
خیلی قشنگ بود❤️
ممنون از نظرت فاطمه جان
شاید 🥰🌱
خیلییی قشنگ بود مهی جونم😍😍🧡🧡🥺😘
ممنون تارایی🥺
#حمایت از مهسایییی🥰🤍
ممنون ازت که هیچ وقت حمایت هات رو دریغ نمیکنی🥺
خیلی قددددد مرسی