نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۴۹

4.8
(334)

دستشویی از باغ کمی فاصله داشت در حدی که صدای آهنگ به گوش نمی‌رسید
داخل شدم و جواب دادم:
_جانم امیر
صدای عصبیش به گوش رسید:
_علیک سلام..معلومه کجایی چند باز زنگ زدم جواب ندادی
_مگه نگفتم امروز عروسی هستم؟
حالا که انگار یادش اومده باشه گفت:
_ای وای یادم نبود..چه خبر آریای بی خاصیت رو که ندیدی..
خواستم بگم اونم اومده عروسی..
ولی توضیح مفصل میخواست و به توضیح کم قانع نمیشد:
_نه امیر
حالا که خیالش راحت شده بود گفت:
_پس بهم زنگ بزن رفتی خونه
_باشه عزیزم..فعلا خدافظ
چیزی نگفت و قطع کرد..نگاهی توی آینه به خودم انداختم و برگشتم..
اما برگشتم مصادف بود با دیدن آریا..
تکیه اشو داده بود به در دستشویی و خیره نگاهم میکرد
تمام حرفام رو شنیده بود پس..و چه خوب که مکالمه مون ناخوداگاه حرص آریا رو در می‌آورد
لبخندی گوشه ی لبش نشوند و گفت:
_بالاخره برگشتی خانم!
به خودم اومدم و اخم کردم..بی هیچ حرفی خواستم رد بشم که راهم رو بست و گفت:
_آنا
آخ از این صدا کردنش..این طوری صدا نکن لعنتی..

“او نمی دانست ک حاضرم همه را در ازای صدا کردن او نادیده بگیرم شاید نمی فهمید ک وقتی نامم بر زبانش می آید هزاران بار با خودم میگویم من هرگز نمیدانستم نامم این قدر زبیاست وقتی از زبان تو جاری میشود”

سعی کردم به تمام خونسردی نگاهش کنم..
_بزار حرف بزنیم
من حاضر بودم تمام وقتم رو در اختیارش گوشه ای بنشینم و حرف بزنه برام..حالا که در این حد دلتنگش بود ولی حیف زبانم با قلبم همکاری نمی‌کرد:
_ما هیچ حرفی نداریم آقای تاجیک
و به وضوح دیدم که رنگ نگاهش عوض شد..شاید انتظار داشت مثل قبل تر ها آریا صداش کنم
_برید کنار من کار دارم..
نگاه خیره اش داشت دیوونم میکرد:
_فقط دو دقیقه وایستا
سمج تر از این حرفا بود که به همین سادگی بیخیال بشه..سری تکون دادم و با اخم منتظر موندم:
_من اشتباه کردم و دیر متوجه اشتباهاتم شدم..
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_هر اشتباهی ی تاوانی داره دیگه..درسته آقا..!
برای لحظه ای برق شادی رو توی چشم هاش دیدم:
_هرکاری بگی واست میکنم
با همون نگاه سنگ‌ و یخی گفتم:
_تاوان توهم اینه که دیگه هرگز منو نمی‌بینی…
و چه سخت بود گفتن این کلمات..
دیگه اثری از اون شادی در وجودش دیده نمیشد..با تحکم گفتم:
_برو کنار میخوام رد بشم
همون طور که کنار می‌رفت گفت:
_قبلا این همه نامرد نبودی آنا
خواستم بگم قبلا همه چیز فرق داشت!
از کنارش رد شدم که صداش رو پشت سرم شنیدم:
_قول میدم همه چیز رو درست کنم
با ورودم به جمعیت دیگه چیزی نشنیدم
عرق کرده بودم و قلبم با سرعت نور میتپید..
به راستی که چقدر دلتنگش بودم..دلتنگ نگاه هاش و..

“هر زمان اندکی از کنار من فاصله گرفته ای‌
در همان لحظه دلتنگ شده ام..!

تا آخر شب دیگه از جام تکون نخوردم تا بیشتر تو دید آریا نباشم..موقع رفتن هم با مامان اینا برای تبریک گفتن رفتیم و اون شب دیگه آریا رو ندیدم..

(اینم پارت دوم برای امروز..شما هم با کامنت هاتون انرژی بدید 😊)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 334

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

اولین✋🏻😅

دلم خنک شد آنا خوب جوابشو داد 😜

HSe
HSe
1 سال قبل

اخ جون دوتا پارت 😍😍😍

Fateme
1 سال قبل

دلم خنک شد خوب شد
عالی بود💚

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود سعید جون😍😍🥰

Newshaaa ♡
1 سال قبل

نهههه کاش آنا چهارتا فحش آبدار بهش میداد این دل من یه کم آروم بگیرههه😡😡بابا آخه آدم با نیش و کنایه که اعصابش سر جاش نمیاد باید فحش رو بکشه…😡😡😡😡😡😡

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

😂خیلی هم خوب می شد میدادی مت برات چند تا فحش می‌نوشتم لا به لای حرفاش😂🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

من🤦🏻‍♀️

Mahdis Hasani
Mahdis Hasani
1 سال قبل

مرسییییییی

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

عالیییییییییی بود مهسایی

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

دستت طلا

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

آفرین به امیر🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

ولی نمیدونم چرا !
امشب بدجوری دلم گرفته 🥲

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

منم همینطور…
البته حالم به شدت بده و اینم بی تاثیر نیست🤦🏻‍♀️

Tina&Nika
1 سال قبل

عالی عزیزم ❤️💜

دکمه بازگشت به بالا
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x