رمان بامداد عاشقی پارت ۵۱
بعد از ی نهار حسابی به اتاق برگشتم که خستگی های امروز رو تنها یک خواب دلچسب از بین میبرد..
بعد از مدت ها با آرامش توی اتاق خودم میخواستم بخوابم که صدای آزار دهنده ی گوشیم مانع از خواب شیرین شد..
با بی حوصلگی از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم..
شماره ی ناشناس بود..بدون هیچ فکری جواب دادم
_بله
صدای گرم و پر مهر آریا که توی گوشی پیچید تمام قلبم رو به یکباره به تاراج برد
_سلام آنی خانم
آنی و خانم گفتنش ترکیب زیبا و دلچسبی بود..
سعی کردم صدای خونسرد به خودم بگیرم:
_شماره منو از کجا آوردی؟
صدای خنده اش رو از همین جا هم میشد حس کرد:
_حالا این همه بد خلق نباش..میخوام ببینمت آدرس و زمان رو برات میفرستم بیا امروز
و بدون هیچ حرف دیگه ای گوشی رو قطع کرد و مثلا خواست تو عمل انجام شده قرار بگیرم..
گرچه به میل خودم نمیرفتم هم کاری نمیتونست انجام بده..
همون طور خیره به تماس تماس پایان یافته بودم که اس ام اس برام ارسال شد..آدرس کافه ای رو داده بود که واسم تولد گرفتن و بیرونش پیشنهاد ازدواج داد و زمانش هم برای یک ساعت بعد بود
برای رفتن تردید داشتم اما هر طور که شده قلبم پیروز این میدان شد و تصمیم بر رفتن شد..
برای گول زدن مغزم هم که شده با خودم گفتم میرم فقط حرفای نیمه تموم رو تموم کنم..
با وسواس عجیبی داخل کمد میگشتم
بعد از مدت ها قرار..منو آریا..!
مانتوی طوسی رنگ کتی مانند رو برداشتم و همراه شلوار مشکی و شال سفید طوسی پوشیدم..
ترکیب زیبایی شده بود..
آرایش رو بدتر از لباس با وسواس بیشتری کردم و کفش های پاشنه بلند مشکی مو پوشیدم..
مامان اینا خواب بودن پس در سکوت کامل از خونه زدم بیرون..
تا رسیدن به کافه دل تو دلم نبود..
اما همین که رسیدیم جاشو با اخم عوض کرد و وارد کافه شدم..
صدای تق تق کفشم و استرسم حالم رو دگرگون کرده بود..
آریا که متوجه حضورم شد سرش رو بالا آورد و با لبخندی که به تازگی همیشه روی لبش بود نگاهم کرد..
بوی عطرش رو از صد فرسخی هم میتونستم احساس کنم..
از جاش بلند شد و گفت:
_خوش اومدی بانو
تک تک کلماتش قلبم رو به بازی می گرفت..لبخند محوی زدم و نشستم
_چی میخوری؟
_قهوه
دوتا قهوه سفارش داد و بعد از اینکه آوردن شروع کرد به حرف زدن:
_من اشتباه کردم آنا..گول حرف های کسری رو خوردم اما وقتی حقیقت رو فهمیدم دیوونه شدم..البته اون موقع دیگه کسری رو پیدا نکردم و معلوم نشد کجا گم و گور شده..تنها دنیز توی دست و بالم بود که از کرده ش پشیمونش کردم..به اجبار جواب منفی به درخواست ازدواج من به پدرم داد و رفت پی زندگیش.. دنبالت گشتم و ظاهراً من دیر رسیده بودم..
تک تک جملاتش روی توی چشم هام زل زده بود و میگفت..طوری که قدرت تکلم رو ازت میگرفت..
در سکوت با فنجان روی میز بازی میکردم..سرمو بلند کردم و گفتم:
_تو میتونستی به حرف من گوش کنی
انگار که لحن آروم من مطمئنش کرده باشه گفت:
_تو حال خودم نبودم آنا
برای لحظه ای هیچ کدوم حرفی نزدیم..کاش منم سری نمیرفتم یزد و همه چیز رو ول نمیکردم..کاش بیشتر تلاش میکردم برای قانع کردن آریا
آریا طوری قانعت میکرد که انگار خودت باعث اشتباهی شدی..
بعد از چند لحظه جعبه ای روی میز گذاشت:
_این برای توئه
به آرومی جعبه رو برداشتم..عطر بود.
سعی داشت تمام قرار ها برام کادو بخره!
و چه قدر برای من با ارزش بود تک تک کادو هایی که میخرید..
لبخند پت و پهنی بدون اینکه بخوام روی صورتم نشست
آریا لبخندم رو که دید گفت:
_دیگه خندیدی
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_زیاد مطمئن نباش
در حالی که خودم میدونستم وا دادم و همه چیز بخشیده شده
_بهت شب زنگ میزنم و مطمئن میشم
سکوت من علامت رضایت بود برای گرفتن جواب که به شب موکول شد..
درحالی که قهوه های دست نخورده ی روی میز یخ کرده بود از کافه خارج شدیم و به اصرار من خودم تنها برگشتم خونه..
اولیننن کامنتتتتت
🏆🎖️
این که از خداش بود چه زود وا داد
چیز زیادی به آریا نگفته ولی 😊
خیلی عالی بود جونممم …
خسته نباشییی ، فقط اگه میشه پارتا طولانی تر باشه😥
ممنون گلی
حتما 😊
رفتی سراغ شاه دل بامداد عاشقی و فراموش کردیااا🥲زود زود پارت بده دیگه سعید جونم
ولی خیلی قشنگ مینویسی من خیلی دوست دارم هر دوتا رمانتو💙
نه بابا فاطی جون من مثل همیشه یک پارت میدم هر روز 😊
باعث خوشحالیه همچین حرفی گلی🥺🌷
♥️
پارت زیبایی بود ولی میخوام ببینم باز قراره چه مشکلی سد راهشون بشه
ممکنه چیزی باشه شایدم نباشه 😊
لیلا بیا پی وی