رمان بامداد عاشقی پارت ۵۵
ساعت نزدیک های ظهر بود و روز خیلی شلوغی بود.. حسابی مشتری داشتیم
از خستگی روبه موت بودم..
روی صندلی ولو شدم و سرم رو تکیه دادم به صندلی..
ولی خب شانس نداشتم که بتونم استراحت کنم در مغازه باز شد و مردی قد بلند با موها اتو کشیده و کت و شلوار مشکی وارد مغازه شد!
همون طور که با صلابت قدم برمیداشت بدون توجه به من به طرف مانتوها رفت
مرد و چه به این کار ها آخه!
محو قدم های محکمی که برمیداشت شدم..
چند دقیقه بعد با مانتوی لیمویی رنگ به طرفم اومد و مانتو رو گذاشت روی میز..
در تمام این مدت چنان خیره نگاهم میکرد که درحال ذوب شدن بودم..
حساب کردم و کارتش رو به سمتش گرفتم:
_بفرمایید..به خوشی استفاده کنید
تازه متوجه سوتی که دادم شدم..مگه میخواست بپوشه
لبخندی که تنها یک میلی متر با پوزخند فاصله داشت گفت:
_ممنون خانم
سرم رو انداختم پایین که کارتی به طرفم گرفت با چشمان متعجب نگاه کردم و قبل از حرفی کارت توسط امیر گرفته شد..
چنان با اخم نگاهش میکرد که تا کنون ازش ندیده بودم!
_خوش اومدین آقا
لبخندش تبدیل به پوزخند شد و انگار نه انگار چیزی شده باشه با همون قدم های محکم از مغازه خارج شد..
صدای امیر منو به خودم آورد:
_معذرت میخوام آنا
_تو چرا معذرت میخوای
دستشو داخل موهای لختش کرد که چندتاش روی پیشونیش ریخت
_به هر حال من باید معذرت خواهی میکردم..
مهربانی های بی اندازه اش ستودنی بود
_بیخیال بابا..اهمیتی نداره
نفس عمیق کشید و گفت:
_بریم نهار بخوریم؟
با لحنی که کپی لحن امیر شده بود گفتم:
_نه پس این همه کار کردم نهار هم نمیدی!
راست میگفت امیر..من خیلی عوض شده بودم تازگیا!
لبخندی زد و گفت:
_بریم
حاضر و آماده مغازه رو برای یک ساعتی بستیم و سوار موتور شدیم..
چرخ زدن با موتور توی شهر حالم رو خیلی خوب میکرد..
دستم رو باز کرده بودم و باد صورتم رو نوازش میداد..امیر به تک تک حرکاتم میخندید و مسخره میکرد..
در آخر جلوی ساندویچی ایستاد..بعد از ی ناهار که حسابی گرسنه بودیم دوباره به مغازه برگشتیم..
همون طور که داشتم میز رو تمیز می کردم امیر گفت:
_چطوره روی شیشه مغازه بنویسم ورود آقایان ممنوع؟
لحنش و جمله اش طوری بود که از خنده قهقهه ی بلندی زدم:
_دیوونه شدی مگه؟
نمیدونم شوخی بود یا جدی که گفت:
_والا آدمایی مثل اون یارو اعصابم رو بهم میریزن
_من که بهش فکر هم نمیکنم
درحالی که با موبایلش ور میرفت گفت:
_توام مثل خواهرم آنی..نمیخوام اینجا اذیت بشی..
تنها چیزی که از حرفاش فهمیدم آنی گفتنش بود..
لعنت به خاطرات زبان نفهمت آریا..!
_کاش شماره شو میگرفتیم ی ایسگاش میکردیم حداقل
چپ چپ نگاهش کردم..به خدا که من امیر رو هیچ وقت درک نمیکردم!
سری از روی تاسف براش تکون دادم..
کلیدی از جیبش در آورد و گذاشت روی میز..
_از فردا که اومدی منتظر من نباش خودت برو تو
_کی گفته من از فردا قراره زود بیام اصلا؟
ولی گویا داشت میرفت و برای همین کلید رو داد
_من کار دارم امشب..خودت ببند برو خونه
بعد رفتن امیر مغازه کاملا سوت و کور شد و حوصلم سر میرفت..
وقتی بود حداقل شوخی کردنشان حالم رو عوض می کرد..
ساعت ۸ شب مثل همیشه مغازه رو قفل کردم و رفتم خونه..
بعد از شام خودم رو داخل اتاق تاریک زندانی کردم..روشنایی آزارم میداد..
نمیدونم چم شده بود..شاید افسردگی!
تاریکی بیشتر منو یاد آریا و خاطراتش میبرد..یاد بی معرفت بودنش..
کاش دستم بهش میرسید..بی شک حالیش میکردم با چه کسی طرفه..
به من میگن آنا..!
ولی چیزی ته مغزم فریاد میزد..
_تو حتی نمیتونی خودت رو جمع و جور کنی..
به خاطر سردرد شدیدی که داشتم قرص انداختم و با آرامشی که قرص نصیبم کرده بود خوابیدم..!
(پارت دوم برای امروز..پس با کامنت هاتون انرژی بدید 😊)
مثل همیشه عالی خسته نباشی عزیزم
ممنون از نگاهت گلی✨🍃
امیر کراش جدیدم🥲
حس میکنم این خریدار جدیده یه ربطی به داستان پیدا میکنه
آره قطعا ربط داره🤣
😂🤦🏻♀️
چیزی باشه میفهمید..
ممنون از نگاه قشنگت✨🌷
خوب و خوب و عالی مثل همیشه.😍ممنون به خاطر خوش قولیت.
خوشحالم دوست داشتین..
خواهش کاملیا جان🍃🌸
متشکرممممم
😊🌸🍃
عااالی🧡💋
ممنون نیوشا جان😊✨
عالی مثل همیشه💜🙂
مچکرم گلی☘️
ممنون که پارت دوم رو گذاشتی
خواهش میکنم 😅
حالا من فکر کردم همون یاروئه مخ آنا رو میزنه🤦♀️
اگه چیزی باشه متوجه میشید😊💐