رمان بامداد عاشقی پارت ۷
با چشمان عصبی نگاهش رو از آرش گرفت و رفت به طرف پروانه و آتوسا رفت
-بد نگذره ی وقت
همزمان پروانه کیفش رو برداشت و رو به آنا گفت
-منظورت بدون توعه،نه عمرا
مثل همیشه کیف رو کوبید پس گردنش..
در نهایت هر سه خندید و آتوسا هم که تایم کاریش تمام شده بود به اونا محلق شد
تا شب تو پاساژا بودن نهار که چه عرض کنم عصرانه رو هم بیرون خوردن به اصرار آتوسا سینما هم آخرین جایی بودکه رفتن.
———————-
در آینه موهاشو صاف کرد ونگاهی به تیپ طوسی اداری که خیلی بهش میومد انداخت،اسانسور که وایستاد مشخص بود چه هیاهوی به پا هستش بعد احوال پرسی با آتوسا وارد اتاقش شد..به خاطر خستگی شدید سرد داشت تا ساعت ۲ بعد ظهر مشغول کاراش بود..
آریا با منشی تماس گرفت؛درسته خواهرش بود ولی محل کار فقط اون خانم تاجیک بود نه خواهرش.
آتوسا:بفرمایید جنااااب
آریا کلافه نفسشو بیرون داد
-به خانم حسینی هم خبر بده قبل رفتن بیاد اتاق من،بقیه هم که میدونن..
بی هیچ حرف تلفن رو گذاشت سرجاش
آریا بود دیگه کاری نمیشد کرد.
آنا آماده رفتن بود که آتوسا گفت
-آنا آقای تاجیک گفتن بری اتاقش
آنقدر خسته بود که فراموش کردن زدن در کوچک ترین چیز بود.
آریا که فک کرد آرش که بی هوا وارد میشد همون طور که سرش رو بالا میآورد گفت
-چند بار گفتم آرش..
با دیدن قیافه آنا اخم هاش درهم رفت این بشر انگاری خصومت خاصی به آنا داشت شاید آلرژی چیزی..
-فک نمیکنم اجازه داده باشم بیای تو
سکوت بی معنی بود،گرچه نمیخواست بی ادبی کنه
-قبلا اجازه شو دادین گفتین بیام دیگه
از کار ها عقب بودن وگرنه خوب بلد بود جواب این دختر بچه رو بده کاری نداشت واسش
به طرف در گوشه اتاق رفت..آنا فک کرد دستشویی هستش ولی خب..
-بفرمایید تو،ی خورده کار داریم ،دیروز بهتون گفتم که امروز ممکنه کارا طول بکشه
آنا کمی سرش رو خم کرد و داخل رو نگاه کرد اتاق بزرگی با جمعا چهار پنج تا صندلی ولی اصلا شبیه به دستشویی نبود
به فکر خودش خندید که از چشم آریا دور نموند
اخم کرد
-چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم
ی جمله برای لال مونی گرفتن آنا کافی بود
____
یک ساعت بعد همه سخت مشغول بودن
خودکار رو روی برگه ها پرت کرد و سرش رو گذاشت روی برگه ها..انگاری امروز کار ها تمومی نداشت
سنگینی نگاهی باعث شد چشماشو باز کنه،که قفل شد توی دو تا تیله ی مشکی رنگ برزخی
ولی خب کار ساز نبود این دفعه عصبانیتش چشماشو بست تا حداقل کمی سرد دردش آروم بشه
زمان زیادی نگذشته بود که بوی خوش قهوه مشمامو نوازش داد آروم از لای پلک هاش نگاهی به لیوان انداخت که دودش بلند میشد،چشماش به آریا افتاد اخم داشت ولی این بار لحنش آروم بود
-بخور تا خوابت بپره..امروز باید تموم کنیم کار را رو.
اینو گفت و دور شد..اخم صورتش و لحن آرومش پارادوکسی بود برای خودش.
(لطفا نظراتتون رو کامنت کنید حتماااا،ببینم نظرتون چیه درباره ی رمان)
عالی بود خسته نباشی🤍
مچکرم 🌼
خیلی خوبه لطفا پارتا رو طولانی تر کنین نصف صفحه هم نمیشه خدایی
باشه حتما از این به بعد طولانی تر ارسال میکنم
خیلی خوبه لطفا پارتها طولانی بشه
🥰🥰