رمان به وقت شب پارت ۱
کرونا بیشتر شده بود تعداد مرگو میر زیادتر، ولی نمیتونستم نرم دانشگاه رو سلول هایی که کار میکردم ممکن بود خراب بشن مجبور بودم از اول کار کنم روشون و این اصلا خوب نبود
تلوزیون که اخبار نشون میداد خاموش کردم
همانطور که به طرف اتاقم میرفتم مامان رو صدا زدم که اومد جلو در اتاقم و گفتم که میخوام برگردم به همدان امروز
مامان_ت که تازه ۳ روزه اومدی میخوای بری باز ۱ماه دیگه بیای هلیا ؟ حالا چرا امروز بمون فردا برو الان بری میخوری به شب
لبخند زدم همونطور که وسایلم رو تو چمدون میچیدم رومو کردم سمته مامان فاطمه:
_سعی میکنم حالا زودتر بیام ،نگران نباش
مامان من امروز نتونستم غذا بزنم از داخل سایت میتونی برام کتلت درست کنی بزاری توظرف شب رسیدم گشنه نمونم؟ کنجکاو نگاهش کردم
مامان فاطمه_نه نمیشه
از لحن محکمش خندم گرفت .
_ اصلا درست نکن میرم اونجا از بیرون غذا میخرم
میدونستم از غذای بیرون متنفره برای همین قبول کرد که کتلت درست بکنه از اتاق بیرون رفت نمیدونستم اگر شب برسم کسی هست از بچه ها داخل خوابگاه یا نه یعنی شب تنهام ؟ خیلی ترسناکه که ، یه خوابگاه قدیمی بزرگ وسط یه باغ که کلا ۲تا نگهبان داشت اونم دور از خوابگاه .
سرم رو تکون دادم که این سوالات از سرم بیرون برن حاضر شدم ۱ساعت گذشته بود دیگه باید برم
مامان غذام رو گذاشت داخل کیفم همو بغل کردیم از خونه زدم بیرون و سوار تاکسی شدم راه افتاد سمته عوارضی جاده ساوه و همدان اونجا توقف میکرد اتوبوس …
چند ساعت بعد …
از اتوبوس پیاده شدم حرکت کردم طرفه خوابگاه داشت ساعت ۷ شب میشود به مغازه هایی که از کنارشون رد میشودم نگاه میکردم که ویبره گوشیم شنیدم تماس رو وصل کردم بهار بود هم اتاقیم
بهار_الو سلام هلیا خوبی کجایی ؟
هلیا_سلام خوبم ت خوبی؟ من دارم میرم خوابگاه ت کجایی؟
بهار_منم خوبم ، وای جدی؟ من خوابگاهم کسی نیست تو خوابگاه جز مسئول اینجا من دارم سکته میکنم زودتر بیا
هلیا_باش الان میرسم فعلا
(راوی)
هلیا هرطور بود خودش رو به خوابگاه رساند خوابگاهی که ۳ طبقه بود و خیلی قدیمی هلیا وارد اتاق میشود بهار به استقبالش میاید .
بهار_چه خوب شد اومدی شام خوردی؟
هلیا_نه نخوردم مامانم کتلت درست کرده بیا باهم بخوریم زیاده.
هلیا سفررا رو زمین انداخت وسایل رو چید بهار را که سرش داخل گوشی بود صدا زد چشمش گرفت از گوشی بلند شد اومد نشست
بهار_دستت طلا، ت نبودی باید از گشنگی میمردم
هلیا_به لطف مامانم یک عدد گشنه رو نجات دادم پس ،کی اومدی ؟
بهار_وای یادم نیار دیروز اومدم دیشب داشتم سکته میکردم یک صداهایی عجیب میومد خدا ترو رسوند برام خدایی اینجارو باید خراب کنن اینجا یکم دیگه نگه دارن میریزه خدایی
هلیا_چه صداهایی؟ یعنی یک نفرم نیست تو خوابگاه که بری پیشش؟
بهار_هی برق خاموش میکردم خوابم میبرد بیدار میشدم میدیدم برقا روشنه صدای راه رفتن تو اتاق میومد مثله دویدن داشتم میمردم زنگ زدم مسئول اومد اتاق کلی غر زد منو برد اتاقه خودش تا صبح بیدار بودم اونم مثله چی خرو پف میکرد
چبدونم والا من اومدم از دیروز فعلا کسی نیومده حقم دارن میترسن از کرونا
همینطور داشت صحبت می کرد داشت هلیارا میترساند که یهو صدای در زدن اومد تق تق در بلند شد هم زمان نگاهشان برگشت سمت در
ادامه دارد …
قشنگ بود..منتظرم ادامه اش رو بخونم 😊
مرسی عزیزم
همچنین شما⚘️
خستهنباشی عزیزم ادامه بده تا ببینیم در آینده چی میشه😊
سلامت باشی گلم خوشحال شدم خوشت اومده.
موضوع جالبی داشت فائزه جان منتظر ادامش هستم😊🧡
مرسی عزیزم ⚘️
#حمایت🥲💙
مرسیییی
خسته نباشی مشتاقم که ادامه اش رو بخونم
ممنون عزیزم سلامت باشی⚘️
اخیشششش
اینقدر رمانای این سایت رفتن تو فاز عاشقانه ک دیگه داشتم تبدیل میشدم به لیلی بدون مجنون
والا داستان کوتاه جنایی منم عاشقانه نیست🤦♀️🤣
راستش دیدم توش قتل داره ادامه ندادم بخونم
والا اسمش روش بوده جنایی بعد با توجه به روحیه لطیف من حتما قتل هم توش هست🤣🤣
🤣
قتل با روحیه من نمی سازه
بیشتر ترسناک رازالود رو دوس دارم
میدونی من روح و جن و به قاتل ترجیح میدم🤣
اوکیه داستان کوتاه بعدی در این باره می نویسم🤣
🤣🤣🤦🏻♀️
😂خیلی خوشحالم که خوشت اومده.
واااای بالاخره یه رمان ترسناک اومد.
آفرین عزیزم پر قدرت ادامه بده😉
مرسی حدیثه جونم.منم رمان تو رو دوست دارم اسم رمان جرئت و شهامت بود دیگه درسته؟
بله عزیزم خوشحال شدم دوست داشتی
خیلی قشنگ👏👏
منتظر پارت بعد هستم
مرسی گلم
خیلی خوب بود پور گودرت ادامه بدههه 😌🚶🏻♀️روحم نیاز به یه رمان ترسناک داشت ممنانم
خواهش می کنم عزیزم..