رمان به وقت شب

رمان به وقت شب پارت ۳

4.7
(25)

(راوی داستان)

هلیا غذارا گذاشت بر روی گاز و زیرش زیاد کرد به این فکر میکرد که اگه یکم دیگر در خوابگاه بماند پاک دیوانه میشود

نشست بر روی صندلی چوبی قدیمی سرش رو تکیه داد خیره شد به دیوار
با اینکه دانشگاه دولتی قبول شده بود ولی خرید وسایل برای ازمایش هایش و پوله خوابگاه باید چطوری بدهد ؟.

نمیخواهد از پدرش بگیرد چون به اندازه کافی پدرش پول لازم هست
تو این فکر بود که دنبال کار بگردد .

از جایش بلند شد کتلت برداشت راه افتاد سمته اتاق و درو باز کرد وارد شد بهار و ریحانه شروع به غر زدن کردن

ریحانه_وایی بوش چه خوبه کجایی تو پس بدو دیگه مردیم از گشنگی

بهار_بجم دیگه . راستی ریحانه شب نمیای پیش ما بخوابی ؟

ریحانه_نه میرم اتاق خودم اونجا بهتره مزاحم شماهم نمیشم .

بعد خوردن شام ریحانه رفت بهارم رفت رو تخت دراز کشید خوابش برد خواب به چشم های هلیا نمی آمد گوشی را برداشت مشغول چت کردن با اکیپ دبیرستان شد ساعت ۲نیم شب رو نشون میداد گوشیو انداخت کنار رفت زیر پتو تا راحت بتواند بخوابد.

#Part_6

صدای راه رفتن تو اتاق میومد

ولی چیزی نبود رومو کردم طرفه دیوار سعی کردم بخوابم موفق شدم و خوابم برد .

صبح با صدای گوشی از خواب بلند شدم بزور لایه چشمام باز کردم

ساعت مچیمو نگاه کردم ساعت ۱۰صبح رو نشون میداد

تماس رو وصل کردم گیجه خواب بودم با صدای مسخره ای جواب دادم اصلا ندیدم که چه کسی زنگ زده.

مرد_سلام ،خانوم حاله شما چه عجب به به شنیدم اومدین همدان

وای این که میلاد فرهمنده هی هی روزگار من هنوز فوق لیسانسم رو تازه گرفتم اون دکتری گرفت الان شده استاد ای پسره سه نقطه
نشستم تو جام بزور صدامو سعی کردم تغیر بدم مثلا شاگردشم .
_سلام اقای فرهمند
استاد ترخدا منو ببخشید مقالمو زود اماده میکنم استاددد ببخشیددد ..

پسره گاو چرا بیدارم کردی بگم چی بشی اخه

فرهمند_ نگاه چطور حرف میزنه ها .
ساعته خواب ؟
کجایی تو دختر پاشو بیا دانشگاه ببینم

_دوست عزیزم برادر گلم برادر عزیزم مگه ت استاده منی!؟..
میلاد از الان بهت بگما جو نگیرتت بهم دستور بدیا میام همونجا جلو دانشجوهات دارت میزنم

میلاد تک خنده ای زد که حتی تو گوشی هم مشخص بود گفت:

_متاسفم برات هلیا خیلی تنبلی حالا پاشو بیا

_خیلی نامردی اصلا چرا بیدارم کردی ایشش
خیلی خب الان میام .

بلند شدم از جام به جایه خالی بهار نگاه کردم

باز این کجا رفته زود؟

همه کارامو کردم اماده شدم از در خوابگاه زدم بیرون با دویدن خودمو رسوندم سره خیابونو تاکسی گرفتم سوار شدم راه افتاد سمته دانشگاه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Faezeh 💕

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
8 ماه قبل

قشنگ بود
#حمایت
موفق باشی

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

#حمایت💙

آرمی
آرمی
8 ماه قبل

وای اونجا که گفت صدای راه رفتن میومد😶😂

موفق باشی 💖

تارا فرهادی
8 ماه قبل

فائزه جون عاشق رمانت شده😍😍
لطفااا زود زود پارت بده🥺🥺
خوشحال میشم به رمان منم سر بزنی🙂🧡
(گسلایت)

تارا فرهادی
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

شدم

FELIX 🐰
8 ماه قبل

خوب بود👏👏👏👏👏👏
بالاخره ی رمان ترسناک اومد تو سایت

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x