نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی و سه

4.3
(108)

صدای شاد و پرانرژیش مثل همیشه در گوشش پیچید

_به به مامان دوقلوها چه عجب یادی از ما کرده ؟

لبخندی به زور روی لبهایش نشاند
..

_خوبی زهرا جان کجایی ؟

صدایش چقدر میلرزید و دوستش مطمئنا میفهمید مگر نه !

_موسسه‌ام چیزی شده گندم حالت خوبه ؟

..

بغضش را قورت داد شاید الکی دلشوره به دل راه داده بود این بارداری حسابی هورمون‌هایش را بهم ریخته بود

..

_خوبم میشه عصر بیای اینجا…تنهام

..

لحنش حالا نگران بود

_آره چرا که نه داری نگرانم میکنی تو…امیر رفته شرکت ؟

آهی کشید

_آره تو از سعید خبر نداری چیزی در مورد کارای شرکت بهت نمیگه

..

_والا سعید کلا از کارش نمیگه منم حرفی نمیزنم، فقط دیروز گفت یه پروژه کلانی رو دارن تموم میکنند که سود خیلی زیادی براشون داره

..

تلفن در دستش فشرده شد

..

امان از این پروژه‌ها که ترس بر دلش مینداخت امان از این سفرهای چند روزه که مجبور بود به خانه مادرش یا خانواده شوهرش برود تا تنها نماند تا از نگرانی حالش بد نشود

این پروژه لعنتی چرا تمام نمیشد ؟
.. دو ماه بود که امیر میگفت دیگر آخرهایش هست هنوز که هنوز بود تمام نشده بود فقط عصبی تر از خانه برمیگشت و حرفی هم بهش نمیزد

از شدت ضعف همانجا روی تختش به
خواب رفت

..

نفهمید چه موقع از روز بود با صدای زنگ در چشمانش را باز کرد مثل اینکه زهرا بود

دکمه اف اف را زد و رفت تا سری به آرش بزند حالا حتما بیدار شده بود

در اتاقش را باز کرد و به سمت گهواره‌اش رفت

با دیدن جای خالیش چشمانش از وحشت گشاد شد

..

زبان در دهانش قفل شده بود و قادر به هیچ حرکتی نبود زهرا صدایش میزد اما او انگار که در این دنیا نبود

بچه‌اش کجا بود !!!!

با ترس و وحشت اسمش را صدا زد

_آرش کجایی مامان ؟

آخر بچه یکسال و نیمه کجا میتوانست برود ؟

..

شوک زده تمام اتاق ها را زیر و رو کرد

..

زهرا با نگرانی به دنبالش رفت

_تو رو خدا بگو چیشده…آرش مگه کجاست ؟

با این حرف یکهو ایستاد حتی پلک هم نمیزد سرش را به ضرب برگرداند و لرزان زمزمه کرد

..

_بچم کجاست ؟

این سوال او هم بود… نگاه زهرا پر از ناباوری بود به سمتش آمد و دستش را گرفت

_چی میگی گندم…آرش مگه پیش تو نبود ؟

..

نفسهایش سنگین شده بودن عقب عقب میرفت و با خود زمزمه میکرد

..

_چرا…چرا خودم خوابوندمش

..

دستانش را بالا اورد و بهش اشاره کرد

..

_تو بغلم گرفته بودمش…خودم خوابونده بودمش…

رفته رفته صدایش بالا میرفت

..

پسرکش کجا بود چرا مغزش قفل کرده بود ؟

..

کلافه موهایش را در دست گرفت

_بچه من کجاست زهرا ؟

زهرا هم یکه خورده نگاهش میکرد و کاری ازش برنمیامد

..

این سکوتش او را عصبی میکرد

..

با حرص یقه اش را گرفت و در دستش فشرد

_چرا ساکتی میگم آرشم کجاست ؟

حالا شانه هایش را تکان میداد جوابش جز لبهای لرزان و نگاه پر غمش نبود

هیچکدامشان نمیدانستن چه آشوبی وسط این زندگی افتاده بود، یقه اش را ول کرد و مثل دیوانه‌ها به صورتش چنگ زد

..

_پسرمو دزدیدن…اون عوضیا دزدیدنش

..

این کلمات را میگفت و همانطور به عقب میرفت

زهرا بازویش را گرفت

_کیا دزدیدن چی میگی گندم ؟

جیغ هیستریکی زد و بازویش را از زیر دستش رها کرد

_اون نامردا…امیر میگفت تهدیدش کردن گفت…گفت مراقب باشیم…پسرمو دزدیدن

..

جیغ میزد و این حرف ها را میزد زهرا سعی داشت آرامش کند ولی او مثل عزا گرفته‌ها بر سر و صورت خودش میکوبید و طفلکش را صدا میزد

..

_باشه…باشه خواهری باید به پلیس زنگ بزنیم…الان به امیر میگم

..

حالا او هم به گریه افتاده بود… مثل بچه‌ای چشم به دهانش دوخته بود تا بفهمد پشت تلفن چه میگویند

****

مشغول صحبت با کارکنان شرکت بود که صدای زنگ تلفنش بلند شد

با دیدن شماره زهرا ابرویش بالا رفت از جایش بلند شد و به طرف تراس رفت

_بله ؟

با صدای گریه‌های گندم حرف در دهانش ماسید و مشکوک لب زد

_چیشده ؟

زهرا با گریه موضوع را برایش تعریف کرد

خون در رگهایش یخ بست اصلا نفهمید چطور خودش را به خانه رساند

با دیدن حال و روز گندم و کسانی که در سالن بودن دستش را بر فرق سرش گذاشت و همانجا دو زانو افتاد

گندم با دیدنش سراسیمه از آغوش دریا بیرون آمد با همان وضعیتش روبرویش نشست و لبه کتش را گرفت

_امیر آرش کجاست…بچم کجاست هان ؟

مرد مقابلش شکه با چهره‌ای کبود بهش خیره بود و لب از لب باز نمیکرد… نفس های کشدار و صدادارش خبر از عصبی بودنش میداد

..

همه با گریه و حالی بد به این صحنه خیره بودن و در سکوتی مبهم فرو رفته بودن این دیگر چه مصیبتی بود ؟

..

گندم دستپاچه نگاهی به دور و برش کرد از درد شکمش لبش را گاز گرفت، محکم بازویش را تکان داد

_یه چیزی بگو…بچم کجاست، کیا دزیدنش ؟

اخر جمله اش را با جیغ گفت

امیر چهره‌اش مثل حالتی بود که در خلسه فرو رفته بود دست بر دیوار گرفت و بی توجه به گریه‌هایش از روی زمین بلند شد

..

ریحانه خانم اشکش را با گوشه روسریش گرفت و لیوان آب قند را از ساحل بهت زده گرفت و به طرف گندم رفت

_بخور مادر…اینجوری از دست میری نترس آرش پیدا میشه…هیچ اتفاقی نمیفته

مگر میتوانست آرام بماند از او چه انتظاری داشتن ! …پسرکش بدون آن ها چطور میتوانست دوام بیاورد ؟…

دلش خون میشد این چه بلایی بود که بر سرشان نازل شده بود همه این‌ها تقصیر امیر بود مقصر خودش و کارهایش بود چقدر گفت دست از سر این پروژه بردارد آن مالکی عوضی را در یکی از مهمانی‌ها دیده بود یک خلافکار به تمام معنا که رقیب کاری امیر بود به هوای شراکت بهش نزدیک شد و نمیدانست این وسط چی بینشان رد و بدل شد که هر دو به خون هم تشنه بودن حالا هم از سر کینه دست به چنین کاری زده بود

‌‌‌‌…

خسرو مالکی رئیس باند خلافکاری که میخواست سر امیرارسلان کیانی را کلاه بگذارد اما نمیدانست که این مرد چقدر تیز است و خیلی زود هدفش را فهمید و همه نقشه‌هایش را نقش بر آب کرد حالا دست گذاشته بود روی خانواده‌اش

از درون در حال انفجار بود مشتش را روی دیوار گذاشت و به خودش در آینه خیره شد مرتیکه حرامزاده کار به جایی رسیده بود که تا خانه‌اش هم نفوذ کرده بود سهل انگاری کرده بود ولی آخر به فکرش هم نمیرسید بخواهد به خاطر آن اسناد دست روی بچه‌اش بگذارد بد بازی را شروع کرده بود، بد

نشانش میداد فقط کافی بود یک تار مو از پسرکش کم شود دودمانش را به آتش میکشید

تلفن را برداشت و شماره‌اش را گرفت

دو بوق…سه بوق…

..

با شنیدن بوق اشغال لعنتی زیر لب گفت و گوشی را روی تخت پرت کرد

…مرتیکه ؛ هنوز او را نشناخته بود نشانش میداد از اتاق که بیرون آمد صدای گریه‌های گندم به گوشش رسید

‌‌…

دستی به شقیقه‌اش کشید و وارد هال شد حاج رضا با دیدنش جلو آمد و دست بر شانه‌اش زد

_به پلیس زنگ زدم پسر….بهتره زودتر بریم برای تشکیل پرونده

گردنش را به ضرب بالا آورد و نگاه ریز شده‌اش را به پدرش داد

..

گلرخ خانم مویه‌کنان بر پایش زد

..

_الهی به زمین گرم بخورن خدا لعنتشون کنه به بچه کوچیک هم رحم ندارن

و این حرف ها حال گندم را بدتر میکرد و داغ دلش را بیشتر باورش نمیشد پسر کوچولویش حالا کجا بود دور از او خدایا خودت پناه بچم باش یه راهی نشونمون بده من طاقت ندارم مگر از چه ساخته شده بود گندم بیست و سه ساله در عرض سه سال این همه سختی را باید متحمل میشد ؟

به قول خانم بزرگ آدم هر چه خوب باشد دردهایش هم بیشتر است دردهای او هم تمامی نداشت این بار مطمئن نبود دوام بیاورد بدون پسرکش تا الان هم زنده مانده بود هنر کرده بود

..

ساحل و زهرا هر چند دقیقه یک بار لیوان آب قندی برایش درست میکردن و به خوردش میدادن

_گندم خواهری اینجوری از دست میریا…اینو بخور رنگ به رو نداری

..

نگاهش خیره به نقطه‌ای بود حالا دیگر گریه نمیکرد و مات به دیوار روبرویش زل زده بود اصلا انگار صدای زهرا را نمیشنید

امیر در آن سو نگاهش بهش افتاد و عصبی موهایش را چنگ زد

..

جلوی پایش چمپتامه زد و لیوان را از دست زهرا گرفت

_به من نگاه کن گندم…بیا این آب قند رو بخور

آرام سرش را به طرفش چرخاند با دیدن عسلی‌های غمگینش قلبش از هم فشرده شد و در دل لعنتی نثار خود کرد

شانه‌اش را آرام نوازشش کرد و کم کم مایع درون لیوان را به خوردش داد

_هیچی نمیشه بهم اعتماد کن آرش همین امشب پیشته…گندم ؟

با بغض نگاهش کرد و بینیش را بالا کشید

_همین الان بیارش…دلم داره میترکه تو رو خدا امیر…چرا نمیری کلانتری آرشمو با خودشون میبرن

بیقراری‌های گندم نم اشک را به چشم همه نشاند این همه استرس برایش سم بود

اخمی کرد و دست سردش را میان انگشتانش فشرد

_غلط کردن طرف حسابشون منم به آرش کاری ندارن

..

صورتش را با دستانش قاب کرد و بوسه‌ای به پیشانیش زد

_نترس قربونت برم هر جور شده میارمش

دلش آرام شد مردش پای قولش میماند مطمئن بود اما این دست دست کردن‌هایش را نمیفهمید مگر قرار نبود به کلانتری بروند پس چرا باز اسلحه همراه خود داشت چرا کسی جلویش را نمیگرفت ؟!

..

اول از همه حاج فتاح جلو آمد

_کجا داری تنها واسه خودت میری…اسلحه‌تو بزار خونه

نگاه کوتاهی به چهره مظلوم گندم انداخت و سوئیچ را از روی دسته مبل برداشت

..

_یه جایی کار دارم نگران نشید فعلا نباید کلانتری بریم

تعجب در نگاه هم نشست حاج رضا با چشمان ریز شده گفت

..

_یعنی چی پسر پ…آرش رو دزدیدن تو که از سارق خبر داری چرا این حرف رو میزنی ؟

..

کلافه دستی پشت گردنش کشید و نفسش را در هوا فوت کرد

_چون ازش خبر دارم اینو میگم…مالکی الان خودشو مثل موش قایم کرده من میشناسمش باید از یه راه دیگه‌ای وارد شیم

و این تردید و حرف هایش زیادی عجیب بود نمیفهمید چه معنی میداد آخر پسرکش دزدیده شده بود آن وقت امیر میخواست از راه دیگه‌ای وارد شود

نگاهی به سعید انداخت که در سکوت به فکر فرو رفته بود حتما کاسه‌ای زیر نیم کاسه بود سعید رفیق و همکار امیر بود در همه پروژه‌هایش حضور داشت از این طرف هم امیر را به خوبی میشناخت… این نگاه پر از حرفش و مخالفتش برای خبر دادن به پلیس از یک جای دیگر آب میخورد

به سختی تکانی به هیکلش داد و با آن شکم برآمده‌اش جلو رفت

_امیر چی میگی…آرش بچمون رو بردن بعد تو میگی…

بغض اجازه حرف زدن بیشتر را بهش نداد

..

اخمی کرد و شانه‌اش را گرفت

_منم دارم میرم آرشو با خودم بیارم…تو نگران هیچی نباش

نگاه سرگردانش را بین اجزای صورتش چرخاند کجا میخواست برود آن هم بدون پلیس میترسید طاقت نداشت اتفاقی برایش بیفتد به اندازه کافی دلش از دوری پسرکش خون بود حالا او هم..

دستش را گرفت و عجز نگاهش را بهش داد

_تو رو خدا اینجوری نرو…باید به پلیس خبر بدیم

..

ساحل در ادامه حرفش گفت

_آره داداش گندم راست میگه آخه اینجوری…

هر کس یه چیزی گفت حاج رضا جلو امد و بازوی امیر را گرفت

_بشین پسر این راهش نیست…خودت که میگی اون خلافکاره نمیشه ریسک کرد

کلافه چنگی به موهایش زد و دستانش را در جیبش فرو کرد

_میخواد با آرش جلوم وایسته من میشناسمش حاجی….مدارکی از من دستشه باید تا اون موقع دست به سرش کنیم بیخودی نترسید اتفاقی نمیفته

بهت و نگرانی در نگاه همه نشست

حاج فتاح عصایش را به زمین کوبید

..

_بشین امیر…از چه مدرکی حرف میزنی ؟

و این مشت گره کرده و مردمکهای خونی چه معنی میتوانست داشته باشد

کلافه بود و این از حرکاتش به خوبی هویدا بود

..

حاج رضا مشکوک جلو آمد

_حرف بزن…چرا نمیگی اصل قضیه رو ؟

زنجیر پاره کرد… کنترلش را از دست داد، مثل انبار باروت منفجر شد و گلدان کنار در کف سالن هزار تیکه شد

_باهاش همکاری کردم…ندونسته ، لاشخور عوضی ازم آتو داره حالا میفهمین ؟

دلم؛ برای خودم تنگ می شود
..
روزهایی که بیشتر می خندیدم
..
روزهایی که اتاق هوای بیشتری داشت ،

مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم…
..
نه از رفتن کسی دلگیر…

بی کسی هم عالمی دارد……
..

خدایا آنقدر تو خودم ریختم که از سرمم گذشت…

..

دارم غرق می شم دستت کجاست؟!!…

هی روزگار من به درک…

..

خودت خسته نشدی از دیدن تصویر تکراری درد کشیدن من ؟؟؟..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
74 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اولین کامنتتتتتتتتتتت😌

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

شما هم به جمع آن دو قهرمان پیوستند
تبریک!
منظور از آن سه قهرمان
تارا
ضحی
و سومی هم سحر
🏆🏆🏆🏆🥇🥈🥉🏅🎖️
این مدال ها از طرف کاربر سایت به شما تعلق می‌گیرد..

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

وییی🫂🥹

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

فکر کنم امیر بخاطر نجات دادن ارش میمیره🥺💔

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

لیلا بلایی سره امیر بیاری رفاقتمو باهات تموم میکنم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

دلم واسه ارش سوخت

saeid ..
1 سال قبل

حالا باید چیکار بکنننن
کاش نمیمره فقط 🥺
میترسم بلایی سر خودش هم بیارن و بعد بچه رو بدن
کااااری نکنی باباش رو از دست بده و بعد بچه رو ول کننا
چه غمگین بود متن آخرش 🥺

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

اره دیگه 🥺

،،،
،،،
1 سال قبل

مرسی لیلایی

saeid ..
1 سال قبل

لیلا پی وی

Newshaaa ♡
1 سال قبل

اگه امیر عبضی بی‌شعور بمیره قهر میکنم میرم از سایتاااا😒🥺

Fateme
1 سال قبل

تروخدا امیر نمیرههه

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

گگگگگگگگگگ😑
لیلا میگم عکستو بزار پروفایلت یک باره دیگه ببینیمت🥺🙏

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

بوس بهت
سعید توهم بزار پروفایلت من تاحالا ندیدمت

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

قبلا به بچه ها گفتم
برای من امکانش نیست سحری
وگرنه میزاشتم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

باشه عزیزم😊

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلا بزار دیگه رفتی عکسو بسازی🙄

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

منم میخوام ببینم خب
بزااار دیگه🥺

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

نه قربونت، من قبلا هم تورو دیده بودم تو روبیکا🥲
الان میرم پارت اخر بوی گندم، اونجا عکستو میبینم❤

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

من تلگرام ندارم
واتساپ هم ندااارم
بزار همین جا لطفااا

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

باشه ببینم میشه 😊

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

دیدم لیلایی
خیلی ناز و گوگولی هستی..قیافت خیلی مهربونه 🥺

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

بله میدونم مهربونیییی لیلا جون😁

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

عشقم
برو توی رمان بوی گندم(فصل اول) پارت پایانی
عکس لیلا هست ببینش

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

ممنووون 😁🥺

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

🤣🤣🤣🤣🤣
دیگه دیدم تموم شد

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

کی دیدی؟🥺

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

من قبل از اینکه بیام تو سایت با لیلا رابطه داشتم😌

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

عه عشقم جلو نده دیگع😂😂

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

🤣🤣🤣🤦🏻‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

اره عجقم😂💜🍦

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

ما داریم وسیله جمع میکنیم بریم دریا 😌

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

🥲❤
بیا مازندران باهم بریم دریا

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

😂😂😂😂
ما خونمون با دریا دوتا کوچه فاصله داره🥲

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

بزااارم منم ببینم بعد بردار

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

هنوز نذاشت😑

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خدا کنه بلایی سر آرش نیارن

fati
1 سال قبل

دیدی حدسم درست بود 😁
زیبا 💙

Ghazale hamdi
1 سال قبل

وای خدایا دلم خون شد واسش🥺
ولی حس میکنم امیر بیش از حد خونسرده🥲
خداکنه بلایی سر هیچ کدومشون نیاد🤕
عالی بود لیلاییی🥰🤍

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلا هستی بیا ایتا؟

FELIX 🐰
1 سال قبل

آخ جونننن امیر رو بکششششش🗡🗡🗡🗡

Nika
Nika
1 سال قبل

اخخخ امیر رو میخوام بکشم

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

تصویر سازی عالی خوب ذهن خواننده رو همه جوره درگیر میکنی خسته نباشی 🌹

Nika
Nika
1 سال قبل

عالی بود لیلا خانم خسته نباشی عزیزم 🌸💚💚

Nika
Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

❤️

نازنین
نازنین
1 سال قبل

وای خدایا ازدست تو دختر همش دردسرواسشون درست می‌کنی بذارمثل آدم زندگی کنن

دکمه بازگشت به بالا
74
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x