رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی و یک
زیر شکمش درد خفیفی گرفت که صورتش توی هم رفت و دست بر شکمش گرفت
امیر با دیدن صورت رنگپریدهاش در جایش نیم خیز شد و دستی به گونهاش کشید
_ببخش نگرانت کردم، فکر نمیکردم تا اون موقع بیدار بمونی
به حالت قهر صورتش را عقب برد و با بغض گفت
_دیشب مردم و زنده شدم…حداقل باید یه زنگ بهم میزدی
کمی در سکوت نگاهش کرد و آه غلیظی کشید
رویش خم شد و پیشانیش را به پیشانی دخترک چسباند
_حق با توعه، من اشتباه کردم…جلسه خیلی طول کشید زمان و ساعت از دستم در رفت بعدشم…
چیزی نگفت و نفس سنگینش را بیرون فرستاد.
نگاهش را به گلویش داد خوب میدانست بعدش را و نمیخواست بشنود ولی باید میفهمید چرا، به چه دلیل !
_این چه کاریه که داره حالتو خراب میکنه ؟
سرش را از روی پیشانیش برداشت و بدون حرف بهش خیره شد. این سکوتش کفرش را در میآورد
اخمی کرد
_ ما بهم قول داده بودیم چیزی رو از هم مخفی نکنیم
کلافه دستش را چند بار در موهایش فرو کرد وگوشه لبش را جوید
_امیر ؟
پوفی کشید و سرش را روی بالشش گذاشت
…
بعد از دقایقی که به کندی گذشت بالاخره لب به سخن گشود
_دیشب با مالکی بحثم شد..در مورد کاره تو فکرتو درگیر نکن
با اخم و دلخوری سرش را به سمتش برگرداند
..
_چی میگی امیر ارسلان…همش میگی کار…کار ؛ این چه کاریه که هر شب بدتر از قبل برمیگردی من پول نمیخوام…من راضی به این همه کار نیستم
حرفش را قطع کرد
_نه عزیزم اصلا نقل این چیزا نیست…من مجبورم تا یه مدت کوتاه باهاش راه بیام حداقل تا موقعی که ازش مدرک جمع کنم
ترس بر دلش رخنه زد
_مدرک…چه مدرکی منظورت چیه ؟
نگاهش باعث شد سکوت کند این سردرگمی چه معنی میداد
با بند تاپش مشغول بازی شد و آرام لب زد
…
_ ازم سوال نپرس به موقعش بهت میگم
…
با ناراحتی نگاهش را ازش گرفت. در چشمانش هزاران حرف نهفته بود میدانست که دارد چیز مهمی را ازش مخفی میکند اما چه بود خدا میدانست
مالکی را میشناخت چند بار در مهمانیها او را دیده بود به نظر آدم درستی نبود حالا از حرفهای امیر میفهمید که حتما مشکلی در شراکتشان به وجود آمده بود
با کرختی از جایش بلند شد سرش کمی گیج میرفت دست بر دیوار گرفت و به طرف سرویس رفت
…
یک دستش را به شکمش گرفته بود و آهسته قدم برمیداشت باز هم آن دردها به سراغش آمده بودن دردهایی که از شش ماهگی هر چند وقت یک بار نصیبش میشد و چارهاش هم فقط تحمل کردن بود
….
با این شکمش مجبور بود از توالت فرنگی استفاده کند شیر آب را باز کرد که نگاهش به لکه قرمز رنگی افتاد که از میان پاهایش روان بود
…
ترسیده شلنگ را رها کرد قلبش در سینه تند میتپید دیدن لکه خون داشت حالش را بد میکرد
…
نکند برای دوقلوهایش اتفاقی بیفتد، سراسیمه خودش را شست و از سرویس بیرون آمد
سرگردان و حیران مانده بود چه کند نگاهی به چهره غرق در خواب امیر کرد و لبش را گزید در همان وضعیت روی تخت نشست
…
لکه بینی طبیعی بود مگر نه ؟…دکتر گفته بود ماههای آخر به سراغش میاید نباید بیخودی استرس به جان خود بیندازد
…
خیلی گرمش بود انقدر که سریع تاپش را از تن در آورد و روی تخت دراز کشید ملحفه را روی شکمش مچاله کرد و دستش را همانجا نگهداشت این دردها نفسش را میبرید سرش را روی بالش فرو کرد شاید با کمی خواب بتواند این درد را کم کند
..
با احساس خیسی مایع لزجی بین پایش وحشت زده از خواب بلند شد
…
نفسهایش تند و کشدار شده بودن نگاهش میخ لکه خونی روی تخت بود
در آن لحظه فقط توانست با بهت اسم امیر را صدا بزند
…
از نگاهش خستگی میبارید دستی زیر چشمش کشید و نزدیکش شد
_جونم گندمی….
…
حرفش با دیدن صورت عین گچ دیوارش نصفه در دهان ماند
در جایش نشست. حالا او هم مات مانده نگاهش به مایع خونی خشک شده روی ملحفه بود
_این خون چیه گندم ؟
با تته پته از ترس لب زد
_نمیدونم…حتما…حتما…لکهست..
و این قرمزی بزرگ که روی ملحفه سفید خودنمایی میکرد آیا یک لکه بود !
…
از وحشت و اضطراب شانههایش میلرزید
_چی….شده؟
سوال میپرسید ؟…این مایع روان بین پایش سوال پرسیدن داشت !!
سرش را بالا اورد و با ناله صدایش زد
_امیر.. ؟
_هیش آروم باش خودتو تکون نده الان میبرمت بیمارستان
با ترس نگاهش را بین خودش و روتختی کثیف میگرداند پاهایش را چفت هم گذاشته بود تا خونریزیش بند بیاید
…
امیر با لباس هایش به سمتش امد و خودش مشغول پوشاندش لباسش شد، انقدر حالش بد بود که همان جا سر بر شانهاش گذاشت و لبش را گاز گرفت پس لکه سر صبح به خاطر همین بود…زیر لب هر چه ذکر بلد بود خواند میترسید اتفاقی برای طفلکهایش بیفتد
..
آرش بیدار شده بود و بغض کرده آغوش مادرش را میطلبید
..
_امیر آرشو با خودت بیار من میتونم بیام
…
بدون توجه به حرفش دست دور کمرش انداخت و از جا بلندش کرد
_چیزی نگو خونریزی داری..آرشو خودم میارم
با آن وزن سنگینش چطوری او را از پلهها پایین آورد خدا میدانست.. شکمش از درد منقبض شده بود جلوی چشمانش سیاهی میرفت این دیگر چه دردی بود، در عقب ماشین را باز کرد و آرام روی صندلی خواباندش
_همینجا بمون الان برمیگردم…یه خورده تحمل کن
..
تمام سر صورتش دانههای درشت عرق نشسته بود دستش را جلوی دهانش گرفت تا از فرط درد جیغ نزند
…
یکهو یک دردی در کل بدنش پیچید که مجبور شد سرش را به پشتی صندلی بچسباند نفسهایش منقطع و صدادار شده بودن خیسی خون را روی شلوارش حس میکرد با دیدن امیر که آرش را بغل کرده بود گریهاش شدت گرفت
_دارم …میمیمرم…
نتوانست ادامه حرفش را بزند و نفسسنگینش را به سختی بیرون داد
..
امیر کلافه و عصبی آرش را روی صندلی جلو نشاند و با سرعت سوار ماشین شد
سریع استارت زد و از آینه جلو نگاهش را بهش داد
_چیزی نیست خانمم یه خورده تحمل کن
به نفس نفس افتاده بود دستش را به صندلی جلو گرفت و کمی نیم خیز شد درد کمرش هر لحظه بیشتر میشد
آرش با دیدن حال مادرش از گریه جیغ میکشید در این بین امیر با سرعت سرسامآوری رانندگی میکرد و از بین ماشینها سبقت میگرفت
عصبی بود و این از فحشهای رکیکی که به دیگر رانندگان میداد معلوم بود
..
حالش انقدر خراب بود که حس میکرد دارد محتویات بدنش را بالا میآورد
اصلا نفهمید کی به بیمارستان رسیدن صدای فریاد امیر را میشنید که پرستار را صدا میزد سرش حسابی سنگین شده بود فقط زیر لب اسم خدا را صدا میزد دستی دور کمرش حلقه شد و کمی بعد او را روی برانکارد گذاشتن
…
تمام صداها را میشنید و قادر نبود چیزی
بگوید حتی دیگر دردی را حس نمیکرد میترسید حس میکرد روح از بدنش دارد جدا میشود
…
در همان حال با ناله اسم امیر را صدا زد با شنیدن گریهاش قلبش هری ریخت مردش داشت گریه میکرد تا به الان صدای گریهاش را نشنیده بود اما حالا…
بوسهای به پیشانیش زد
_جانم خوب میشی…چشماتو باز کن خوشگلم
دستش را همانطور محکم گرفته بود صدایش از درد ضعیف شده بود
_امیر..آرش…
سرش را جلو برد
_چی عزیزم..آرش چی ؟
..
نفسش به زور در میامد به سختی لبهای خشکیدهاش را از هم باز کرد
_اگه…اگه…اتفاقی…
نگذاشت حرفش تمام شود با انگشت مهر سکوت را بر لبانش گذاشت
_هیچی نمیشه فهمیدی…تو میمونی برای آرش مادری میکنی ، برای دوقلوها..کنار من میمونی هیچی نگو
..
اشک پرستارها هم در آمده بود در این بین لبخند کم جانی روی لبش نشست و بعدش چیزی نفهمید سیاهی بود سیاهی مطلق
*****
..
با احساس تشنگی از خواب بلند شد نور چشمش را میزد نگاهی به دور و برش انداخت لحظاتی زمان برد تا موقعیتش را درک کند
سرم بهش وصل بود و نمیتوانست از جایش تکان بخورد، نگاهی به پهلویش کرد دلش ریخت امیر کنار تخت روی صندلی نشسته بود و سرش را روی دستش گذاشته بود و به خواب رفته بود دهانش خشک شده بود مجبور بود صدایش بزند
_امیر ؟
مطمئن بود نشنید آن هم با این صدا کردنش
با دست آزاد تکانش داد هنوز هم زیر دلش درد میکرد
_امیرارسلان ؟
با صدایش سرش را آرام بالا آورد نگاهش که به چشمان باز گندم افتاد نفسش را در هوا فوت کرد و زیر لب خدا را شکر کرد بوسهای به دستش زد
…
_تو که منو نصفه جون کردی دختر…جانم چی میخوای بازم درد داری ؟
…
با ابروهای بالا رفته فقط نگاهش کرد چشمانش سرخ سرخ بود و زیرش هم حلقه سیاهی افتاده بود موهایش هم ژولیده و نامرتب بود این دیگر چه وضعی بود یادش به آرش افتاد و آرام لب زد
_بچم کو…آرشم ؟
لبخندی گوشه لبش نشست و دستش را نوازش کرد
_گذاشتمش پیش مامانت یه روز بیهوش بودی بدجور منو ترسوندی خانوم
با تعجب گفت
_یه روز ؟
..
سر تکان داد
_آره خدا رو شکر که بخیر گذشت
به دنبال حرفش سرش را روی سینهاش گذاشت
_مقصر این حالت منم…اگه خدای نکرده یه چیزی میشد هیچوقت خودمو نمیبخشیدم
دکتر گفت که استرس برات خوب نیست اونوقت من لعنتی...
حرفش را ادامه نداد و زیر لب چیزی گفت که نفهمید
..
آهی کشید نباید میگذاشت خودش را سرزنش کند البته حق داشت به هر حال کم این روزها استرس نکشیده بود اما نباید میگذاشت خودخوری کند آن هم حالا که هیچ اتفاق بدی نیفتاده بود
…
دستش را روی موهایش کشید و مرتبشان کرد
..
_امیرجان من حالم خوبه..حال دوقلوها هم خوبه نبینم باباشون ناراحت باشهها
..
بوسهای به پیشانیش زد و رفت پایین تر و دو بوسه داغ روی شکمش نشاند
_من میمیرم واسه هر چهارتاتون تموم ناراحتی من شمایین
لبخند کمرنگی زد
_دیگه تموم شد..فقط از این به بعد قول بده منو دلواپس نکنی
..
با عشق نگاهش را بهش داد
_چشم خانمم امر دیگه ؟
لبخند شیرینی زد
_یه لیوان آب هم میخوام خیلی تشنمه
زیر لب جون کشداری گفت و پارچ آب را از بغل تخت برداشت
جوووون 😍🤣
دوقلو هاش عجب سخت جونن هاااا
هی منتظرم سقط بشن هی نمیشن🤣🤦♀️🤦♀️
والا 😒
وا تو که از منم خبیثتری🤕
ممنون بابت عکسها😘
قربانت😘❤️
آخه خب حس میکنم میخوای بچه هاش رو سقط کنی به من چه😁😁😁
اون دیگه بعدها معلوم میشه😁
جنین هفتماهه که به این راحتیها سقط نمیشه
اگه تویی ک بچه رو مرده بدنیا میاری🤣🤣🤣
یا یجوری سقط میکنی🤦♀️🤣
وای آرش چه نازه ستاره لارنس کردم زیباست واقعاً از صمیم دل برات آرزوی موفقیت دارم
ممنون عزیزم مرسی که خوندی فقط یه جای پیامت رو نفهمیدم ستاره چی؟؟
منظورم امتیاز
آهان ممنون عزیزم😍
وای خداروشکر به بچه هاشون چیزی نشد
امیر مهربونش خوبههه
عالی بود لیلایی
آره خب بخیر گذشت، این بشه توبه امیر که تن زن حاملهاش رو نلرزونه😊
والا مرتیکه ی نکبتت
خداروشکر چیزی نشد
ولی احساس مردم اینا میخوان واسه مالکی درک جمع کنن
احتمالا خودش رو گیر میندازه
شاید بره زندان خودش
حدس من از این پارت
و ممکنه بچه هاش به خاطر استرس سقط بشن
زیبا بود 😊
دقیقا اینا افکار من بود ک حوصله تایپ کردنشون رو نداشتم🤣🤦♀️
چقدر ذهنمون مث همه سعید ژووون😘🤣❤️
جدییییی🤣🥺😍
ممنون از نگاه قشنگت🌻💛
عالی لیلا بانو ❤️
مرسی از دلگرمیت نیکاجان🌺
خواهش میکنم گلم من تینام با اسم خواهر کوچیکم اینجا کامنت میزارم ❤️❤️
عه ؟ تیناجان مرسی که خوندی😍
خواهش میکنم عزیز دلم ❤️
امیر بیشعور😒لیاقت نداره
تو اصلا دلت باهاش صاف نمیشه😂
نه متاسفانه😂یکی یه کاری کنه کلا از چشمم میفته دیگه هم نمیتونم مثل قبل باشم باهاش
گذشت تو زندگی مشترک خیلی مهمه😊
نه بحث گذشت نیست اصلا؛اتفاقا قهر من دو ساعت بیشتر طول نمیکشه بعدش اصلا به روی خودم نمیارم اتفاقی افتاده😂🤦🏻♀️بحث اینه که ممکنه ببخشم،ولی کسی که قلبم رو زخمی کنه از چشمم میفته…تو ذهنم دیگه اون آدم سابق نیست:)
حق با توعه گاهی اوقات میشه بخشید ولی فراموش نمیشه
آدم رویاهای من قلبم رو زخمی نمیکنه🤣🥲عیبی نداره
اوه جمله ای از حضرت نوشمک🤣🤣
ای جااانم😂😂🤣
خودتی نوشمک
نبخشید که چی بشه!
باید بخشید برای زندگی بهتر هم که شده
کل زندگی که نباید جنگ و دعوا باشه
با تمام بدی ها باید توی مشکلات کنار هم باشد کار درست رو گندی انجام داد😁
تو زندگی زناشویی گذشت خیلی مهمه نباید با هر اتفاقی پا پس کشید البته احترام بین زوجین خیلی مهمه
امیر مردک مودی
لیلا فکر کنم تو ی جوری این دوقلوها رو میکشی🤔
وای آرش چه گوگولیههههه❤ عکسبرداری ازش بزارررر
*عکس بیشتر
تانسو بیا تل
دلت خیلی ازش پرههااا😂😂
تانسو شمشیرتو غلاف کن در پارتهای بعدی😉
آرش رو خیلی دوست داریناااا؟؟
آره🤣🤣
وقتی میخوام بوی گندم پارت جدیدش رو بخونم اول شمشیر رو در میارم بعدش پارت رو میخونم
آره خیلی گوگولیهه❤
خدایااااا😂
از دست تو ، موندم چی بگم🙄🤦♀️
عالیییی بود لیلایی 🧡🧡🧡😘😍
میگم لیلایی حس نمیکنی یکم داری یواش یواش میری جلو
یا من دارم اشتباه میکنم 🤔
ناراحت نشی عشق من چون میدونم از نظرات ناراحت نمیشی نظر واقعیمو میگم
من کلا هر کسی که بدونم براش نظر واقعی مهمه منم همینو میگم🧡🙂
قربونت عزیزم😊
نه همچین فکری نمیکنم چون رمان آنلاینه و نمیتونم همه رو سرهم جمع کنم و یهو بذارم
لیلا چقددددد دریا و ساحل شبیه تصوراتم بودن باورت میشه😍😍 دقیقا همینجوری تصورشان میکردم
قوربون اون لپای آرش بشم من😍😘🧡
واقعا😂😂
آره آرش خوردنیه🤗
مرسی لیلاجون ولی میگم احیانانمیخوای شک اصلی روبدی😥😥😥
وای شما بد استرس دارینا یکم صبور باشید خب تازه چند قسمت از فصل دوم جلد شروع شده
به نظرتون من رمان جدیدم رو پارت گذاری کنم یا صبر کنم بخاطر تو تموم شه؟
بنظرم بذار بخاطر تو تموم شه😁
باوشه
بذار یکی تموم شه بعد رمان دیگهات رو بذار الان من پشیمونم از اینکه کوچهباغ رو گذاشتم چون که زیاد حمایت نمیشه
آره دقیقا چون هر دوتاش در حال تایپه بخاطر همین خودمم دوبه شک بودم گفتم از شماهم بپرسم
نههه بذار بخاطر تو تموم بشه🥲
چشمم
نمیدونم چرا همش استرس داشتم یه بلایی سر گندم یا بچههاش بیاد🥺🤕
این درس عبرتی بشه واسه امیر که دیگه تن و بدن گندم رو نلرزونه😒
البته بعید میدونم امیر آنقدر با شعور باشه😒
عالی بود لیلایی😘🥰
مرسی عزیزم از نظرت…🤗😍
لیلا جون قصد توهین یا چیز دیگه ای ندارم فقط میخوام نظر شخصیمو بگم^_^
لیلی جونی اگه بخوام درباره ی فصل دوم نطری بدم دقیقا بعد پیدا شدن گندم قلمت یک کوچولو ضعیف تر میشه…(من داشتان های زیادی نوشتم) ببین لیلی زیبا شما داری اتفاق های یه زندگی در این چند پارت اخیر میدی میشه گفت قراره موجی درست بشه که گندم و امیر هم سوارش بشن
اتفاقات قبل از موجو ضعیف نکن چرا چون مخاطب خسته میشه….
و منتظر یه چیز جدیه مث سقط بچه ها یه شک وارد میشه و همچی مث قبل دوباره اروم و باعث دفع مخاطب میشه 💜
نه عزیزم انتقاد کار منو بهتر میکنه و اینکه صبور باشید چون قرار نیست داستان فقط اوج داشته باشه و موضوع پیچیدهتر از یه سقطه مطمئن باشید❤
علی مثل همیشه قلمت بی نظیره ولی ظاهراً همه منتظرن زودتر اون اتفاق بده بیفته برعکس من 😂من دوست دارم همه چی گل وبلبل بمونه خسته نباشی خواهری