نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۲۷

4
(48)

با کرختی از خواب بلند شد تمام بدنش سِر شده بود نگاهش به چهره غرق در خوابش افتاد عین پسربچه های تخس میماند حتی در خواب هم اخم داشت دیوونه

با یادآوری دیشب خون روی صورتش دوید دیشب یک روی دیگر امیر را دیده بود

حرف هایش نگاه هایش لمس کردن هایش

همه یکجور دیگری بودن دید که بیشتر پیشروی نکرد نمیدانست چه چیزی مانع بود اما هر چه بود خودشم نمیخواست دیشب این اتفاق بیفتد هنوز هم در اتاق خوابشان قفل بود شاید امیر هم دنبال فرصتی بود که در آن جا او را مال خود کند

دوش کوتاهی گرفت و لباس هایش را با یک تاپ و شلوارک چسبون و کوتاه مشکی عوض کرد نمیدانست ولی از دیشب کمی خجالتش ریخته بود معنی هم نداشت او شوهرش بود باید همیشه اینطوری جلویش ظاهر میشد صبحانه را زود آماده کرد باید امیر را بیدار میکرد با یادآوری اینکه امروز قرار است به کیش برود بغض کرد هوففف

در اتاق را باز کرد که او را جلوی آینه دید

امیر سرش را برگرداند چشمکی بهش زد و کرواتش را از روی تخت برداشت

_علیک سلام تپل من

گونه هایش گل انداخت دیشب که میخواست اذیتش کند بهش میگفت تپل و او هم فقط جیغ میزد

به سمتش رفت امیر نگاهش بهش نبود
روی پنجه پا بلند شد و مشغول بستن کروات شد دستانش را توی جیبش فرو کرده بود و با یک تای ابروی بالا رفته با دقت حرکاتش را تماشا میکرد کارش که تمام شد ازش جدا شد که نگذاشت و کمرش را گرفت

هیععع خفه ای از دهانش خارج شد

_امیر ارسلان دیرت میشه ها

نچی کزد و پشتش را به میز آرایش چسباند

رویش خم شد لبخند بدجنسی هم روی لبش بود همانطور که نگاهش را رویش زوم کرده بود دستش را از بالا تا پایین پایش کشید که مورمورش شد

_برای کی اینجوری خودتو لخت کردی ؟

از خجالت سرش توی یقه اش فرو رفت

( مجبوری بپوشی خب جوابشو بده دیگه میبینی که عین بختک ولت نمیکنه )

آرام زمزمه کرد

_همینجوری

لبهایش به سمت بالا کش آمدن

خجالتی بودنش او را بیشتر تحریک میکرد تا اذیتش کند چشمانش را ریز کرد و سرش را کج کرد قلبش داشت توی دهانش میامد این بشر به دنبال چه بود !

با انگشتش خط فرضی از بالای گردن تا استخوان ترقوه اش کشید

_همینجوری ؟ وقتی آقا گرگه توی لونه جوجه اومده اون جوجه جرئت داره اینجوری جلوش بگرده

دانه های عرق روی تیره کمرش نشست سرش را برگردانده بود و نگاهش نمیکرد

چه جوابش را میداد

لاله گوشش داغ شد

_اوممم حالا یادم اومد دیشب جوجه تا صبح تو بغل آقا گرگه بود

بدنش داشت لمس میشد حرکاتش یکطرف آن لحن دلفریبش روحش را متلاطم میکرد این مرد عین آهنربا جذبش میکرد با یک نگاه یک کلمه و یک بوسه

رویش را برگرداند و با من_من لب زد

_ب..بریم..امیر

لاله گوشش از میان لبهایش جدا شد

کمی ازش فاصله گرفت دخترک را به سمت خود کشید و همزمان صاف ایستاد حالا در بغلش بود صدایش را کنار گوشش شنید

_این چهار روزی که نیستم مراقب
خودت باش کوچولو

قلبش ریخت میخواست برود ؟

سرش را بالا نیاورد در درونش غوغایی بود میدانست اگر نگاهش کند همه چیز را میبازد و گریه سر میدهد باید خوددار میبود

بینیش را در خرمن موهایش فرو کرد و بو کشید مثل همیشه بوی خوش مویش را استشمام کرد

_چی میزنی به موهات انقدر خوشبوعه

ناخواسته لبخندی روی لبش نشست

سریع جوابش را داد

_شامپو و نرم کننده مخصوص موهامه

بوش خوبه؟

رنگ نگاهش تغییر کرد سادگی این دختر یک جور زیادی برایش خواستنی بود عین بچه ها یک دقیقه خجالت میکشید یک دقیقه بعد همه چیز را فراموش میکرد

آن چال گونه هایش با آن لبخند ملیحش داشت حالش را دگرگون میکرد

این دختر میخواست او را از رفتن منصرف کند ؟!

کلافه موهای بلند عسلی زیتونیش را بهم ریخت و توی صورتش پریشان کرد

_کم دلبری کن

ابرویش بالا رفت مگر چکار کرده بود موهایش را از جلوی صورتش کنار زد

اخم ریزی کرد

_موهامو تازه شونه کرده بودم اَه

نگاهش سرد شد با تعجب به تغییر حالتش نگاه کرد ازش فاصله گرفت و به سمت در رفت

_موهات زیادی بلنده یا ببافشون یا کوتاه کن

یک چیزی انگار در قلبش شکست

گفت موهایش را کوتاه کند آخر چرا ؟

موی بلند بیشتر به او میامد مگر همه مردها دوست ندارن زنشون موهاشون بلند باشه !
آه امیر همه چیزش متفاوته

چایش را سر کشید و از روی صندلیش بلند شد نگاهش بهش افتاد سرش پایین بود و داشت با خرده نونهای روی میز بازی میکرد نفسش را در هوا فوت کرد با دو انگشت پیشانیش را فشرد یک دلش میگفت برو جلو و آرامش کن ولی یک ندایی در درونش میگفت مهربون نشو نزار وابستت شه

کیفش را از روی اپن برداشت و پشتش را بهش کرد

_این چند روز به دریا و ساحل میگم پیشت بمونن یا تو برو خونه مامانم اینا

با حرص سرش را بالا آورد خواست بگوید من نیازی به کسی ندارم بچه نیستم جناب کیانی
ولی در جواب فقط توانست بگوید

_لازم نیست نمیخوام بیخودی اونا زا به راه شن چهار روزه از تنهایی نمیترسم

چیزی نگفت و از آشپزخانه بیرون زد

هر جور میلش بود

چرا نگاهم نمیکرد این اخلاقاش داره حالمو خراب میکنه یه لحظه خوبه یه لحظه بد سعی کرد ناراحتیش را پس بزند او شوهرش بود حالا با هر اخلاقی باید به خوبی بدرقه اش میکرد

کاسه ای را پر از آب کرد و به تندی وارد اتاق شد از داخل کمد قرآن را برداشت و با عجله به سمتش رفت

داشت میرفت بیرون

_یه لحظه صبر کن

روی پله ایستاد سرش را کج کرد

_چیه گندم ؟

با دیدنش ابروهایش بالا رفت کم کم پوزخندی روی لبش نشست مثل مادرش داشت او را راهی میکرد این دختر هدفش از اینکارا چی بود؟

کاسه آب را روی زمین گذاشت و قرآن را بالای سرش گرفت

_بیا امیر ارسلان از زیر قرآن رد شو

بیحوصله لبش را کج کرد و قران را زیارت کرد

_حالا خوبه؟

لبخندی زد

_آره خدا پشت و پناهت

نگاهش خیره دخترک شد همان نگاه پرنفوذش که انگار داشت همه وجودش را میکشید بیرون کم کم رد اخم روی پیشانیش نشست بهت زده از این تغییر حالتش خواست چیزی بگوید که بازویش اسیر دستش شد

_با این سر و وضعت بیرون واینستا برو تو

تعجب کرد غیرتی شده بود !!!!

خودش را لوس کرد

_کی این وقت صبح میاد اینجا رو دید میزنه
آقا امیر ؟

دندان هایش را بهم سایید

_آقا امیر و درد آقا امیر و کوفت انقدر رو نِرو من نرو دختر بدو میگم

نگفت جانم چرا دعوایش میکرد ؟

با دلخوری نگاهش را  ازش گرفت و کاسه آب را برداشت

_باشه تو برو منم میرم چرا عصبی میشی

نگاه شاکی حواله اش کرد و به سمت ماشینش رفت کی این دختر از زندگیش حذف میشد خدا داند

با رفتن ماشین از در حیاط کاسه آب را پشت سرش ریخت در دل برایش دعا کرد که سفرش بی خطر باشد وارد خانه شد

آهی کشید

حالا فقط خودش بود و خودش باید میرفت دانشگاه امروز یکی از آن روزهای پر مشغله اش بود تازه باید با مادرش و سمیه به بازار میرفت زهرا را در دانشگاه دید از او خواست همراهش به بازار بیاید او هم از خدا خواسته قبول کرد نافشو میزدی میخواست خرید کنه ساعت یک و نیم بود که از دانشگاه تعطیل شدن

دست زهرا را گرفت و به دنبال خود کشید

_وایی گندم نمیخواد الان شوهرت منو میبینه باز از اون داد خوشگلاشو میزنه ها

ایستاد

شاکی به طرفش برگشت

_اول اینکه کی تو اومدی امیر داد زده چرا حرف الکی میزنی بعدشم نیست

رفته ماموریت

ابرویش بالا رفت

_او مای گاد مگه شوهرت پلیسه ؟

خسته از حرف های مسخره زهرا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت

_نه مگه هر کس میره ماموریت پلیسه یه سفر تجاری چهار روزه ست دیگه

نزدیک ماشین شدن

زهرا با دیدن ماشین سوتی زد

_او لَه لَه نگو که با این قراره بریم

لبخندی زد و سوییچ را در دستش چرخاند

_چرا اتفاقا ولی تو که گفتی نمیخوای بیای

اخمهایش تو هم رفت دستی بر بدنه ماشین کشید

_من به قبر خودم بخندم نیام مگه میشه اصلا هر روز تو خونتون پلاسم

چپ چپ نگاهش کرد

زهرا خندید و گفت

_به جون تو حالا سوئیچ این عروسکو رد کن بیاد

با تعجب نگاهش کرد

_دیگه پررو نشو همینم مونده این ماشینو بدم دستت بزنی درب و داغون کنی اونوقت به قول خودت امیر یکی از اون داد خوشگلاشو میزنه

لبخند پت و پهنی زد و حق به جانب گفت

_احیانا منظورت که با خودت نیست با اون دست فرمون خوشگلت

با حرص لبانش را بهم فشرد

( دختره دیوانه بالاخره حرف خودشو به کرسی نشوند وای خدا آبرو واسم نزاشت هی تو خیابونا لایی میکشید چقدر فحش خوردیم خدا داند تا ماشین رو جلوی خانه پارک کرد نفس حبس شده اش را بیرون داد  )

برزخی به زهرا نگاه کرد و هر چی بد و بیراه بلد بود نثارش کرد

_دختره دیوونه خل و چل الهی رو تخته بشورنت داشتی به کشتنمون میدادی

زهرا با ابروهای بالا رفته و چشمانی که میخندید دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت

_باشه باشه اجی من تسلیمم

با غیض نگاهش را ازش گرفت و از ماشین پیاده شد زهرا هم انگار که دمش بود پشت سرش میامد

_ولی خودمونیما با این آقا امیر گشتی اخلاقت سگ شده عفت کلام یادت رفته

چشم غره ای برایش رفت و چیزی نگفت ناهاری را که از بیرون خریده بودن با هم خوردن کمی استراحت کردن و آماده شدن تا بروند بازار این بار خودش پشت فرمان نشست دیگر غلط کند ماشین دستش بدهد اول باید میرفت مادرش را سوار میکرد و بعد به دنبال سمیه میرفتن
گلرخ خانم که با این ماشین آشنایی نداشت چند دقیقه زمان برد تا سوار شود بیچاره زیر لب همینجور داشت دعا میخواند و امر و نهی میکرد

” آرومتر برو  این چه وضعیه؟

بیخود کردم اومدم ، وای جلوتو نگاه کن ”

انقدر گفت و گفت که آخر سر صبرش لبریز شد و با حرص و صدای بلند گفت

_وا مادر من چرا بهم استرس میدی

میخوای خودت سوار شی ؟

گلرخ خانم با ابروهای در هم کشیده رویش را گرفت و گفت

_چته تو دختر من برای خودم نمیگم که این بچه پا به ماهه اینجوری که تو میری زهره اش آب شد حالا چیزی نمیگه فکر نکن نترسیده

پوفی کشید و از آینه به چهره آرام سمیه خیره شد معلوم است مادرش ترسیده الکی عروسش را بهانه کرده

سرعتش را کمتر کرد انگار که داشت درشکه میراند برایش عذاب اور بود ولی چه کند وارد بازار بزرگ شدن چهار نفری کنار هم از این مغازه به آن مغازه در رفت و آمد بودن با دیدن لباس های بچگانه دلش ضعف رفت انقدر خوشش آمده بود که یک پیراهن عروسکی صورتی با یک سرهمی آبی برای خودش خرید وای یعنی او هم روزی مثل سمیه مادر میشد بچه او و امیر از فکرش هم غرق لذت میشد گلرخ خانم مشکوک بهش نگاه  میکرد خنده اش گرفت مادرش به چیزها که فکر نمیکرد.

با نظرات قشنگتون بهم انرژی بدین عزیزان
تا بتونم پارت بعدی رو براتون بزارم 😊😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ariana
Ariana
1 سال قبل

خیلی خوبه😍

بارتیس
بارتیس
1 سال قبل

نویسنده جان خواهشاً یکم بیشتر پارت بزارید دیگه همیشه جاهای حساس کات تموم میکنید

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x