رمان بی نهایت پارت دوم
***
داشتم با خواهرم درمورد دوستش یعنی سمیرا صحبت میکردم که سمیرا ب سمتمون قدم برداشت
_ آسمان اومدی مراسم ختم رفیقت یا جشن تولد؟
_ این چه حرفیه سمیرامم الان میام
_ منتظرم آسمان بدووو
_ باشه میام صبر کن
_ آبجی برو یکم خوش بگذرون یه دقیقه دیگه بگذره سمیرا پاررتت میکنه
_ آیکاننننن
_ جونم؟ باشه دیگه چیزی نمیگم خخخ
_ من رفتم داداش پیش سمیرا
_ حله
سمیرا دست آسمان رو گرفت و رفتن وسط که برقصن خیالم راحت شد که کسی برای خواهرم مزاحمت ایجاد نمیکنه
جام شراب و برداشتم و سر کشیدم.
دخترای زیادی تنها اون وسط میرقصیدنن همینطور ک داشتم نگاشون میکردم
چشام به یه دختر مو خرمایی افتاد ک تنهایی میرقصید.
خوشگل و خوش اندام بیشتر جذب اندام خوش فرمش شدم
لعنتی هرچی بهش نگاه میکردم بیشتر حشری میشدم ، اون لباسش خیلی کوتاه و جذب و بازه.
زیر رقص نور اندامش خیلی میدرخشه نتونستم تحمل کنم و سمتش حرکت کردم
گفتم:
_ ببخشید میتونم همراهیتون کنم؟؟
_ چی؟! آره
دستم و از کمرش گرفتم و تو رقصیدن همراهیش کردم
خیلی کمر باریکی داشت هرچی بیشتر نزدیکش میشدم بیشتر ازش خوشم میومد.
لباس باز کوتاه و چسب مشکی با پوست سفید خیلی تضاد خوبیه
میتونستم قسم بخورم که پرنسس اون جشن این دختر باشه
بعد چند دقیقه صورتش رو چسبوند ب صورتم و گفت :
_من خیلی پاهام درد میکنه میشه بشینیم
_ البته البته
نشستیم چند دقیقه سکوت عجیبی بینمون بود
که من با حرف زدنم اون و شکستم
_ اشنا نشدیم؟
_ ترلان رُکنی 19 سالمه
_ خوشبختم
_ تو نمیخای خودت معرفی کنی گلپسر؟
_ آیکان شکوه منش 21 سالمه
_ خوشبختم آیکان جون
_ همچنین
***
بعد اینکه آشنا شدیم ایندفعه من یه بحث و باز کردم
اول با شماره گرفتن شروع کردم
_ آیکان میتونم شمارت و داشته باشم؟
_ بامنی!
_ اینجا آیکان دیگه ایم هستش؟
_ نه بنویس شماررو
_ باشه
شماررو گرفتم و تک زدم بهش و گفتم :
_ اینم شماره منه
ساعتم نگاه و کردم ساعت : ۱۱:۰۰ شب بود بلند شدم.
***
بلند شد
_ ترلان کجااا؟
بخاطر بلندیه صدای اهنگ صدامو نشنید
بلافاصله دستش و کشیدم ک باعث شد بیفته بغلم …
خواستم از این قضیه سو استفاده کنم صورتم نزدیک صورتش کردم
نفسامون به هم برخورد میکرد اونم از این قضیه یجورایی راضی بود
همچی خوب بود تا اینکه خرمگس معرکه خواهرم همچیزو بهم ریخت
_ آیکان
_ آسمان
_ بگو، رفتم باشه
بیخشید این دختره که عکسش رو گذاشتین میشه اسم واقعیش رو بگین؟
نسلیهان