رمان تا تلافی قسمت نهم
حرفی نزدم، در واقع بیشتر اون باهام حرف میزد و من سکوت میکردم. دوست داشتم توی خودم غرق بشم و ساعتها قدم بزنم.
دستهام همچنان داخل جیب لباس سفید و گشادم بود که هیچ طرحی نداشت و تا روی زانوهام میرسید. شلوارم هم از جنس لباسم بود و کم از شلوارهای کردی نداشت. اون هم سفید بود و گشاد. فقط اجازه دادن شال به سلیقه خودم و از داخل لباسهای خودم باشه که یک شال مشکی برداشتم. لازمه که بگم یک روح به تمام معنا شده بودم!
دوباره به سنگفرش که بوسههای برگ اون رو زیباتر جلوه میداد، زل زدم. تابان ایستاد و حس کردم که لبخندش ماسید. ازش جلو زدم و هیچ برام اهمیتی نداشت که الآن میخواد چی کار کنه. فقط خدا کنه بره. میخوام تنها باشم.
دستی روی شونهام نشست که یکهای خوردم؛ اما با دیدن تابان با پرخاش دستش رو پس زدم و گفتم:
– دیگه بهم دست نزن!
انگار فهمید که نباید ناگهانی بهم نزدیک بشه و اعلام حضور کنه چون رنگ نگاهش شرمنده شد.
پشت چشمی نازک کردم و به قدم زدنم ادامه دادم. صدای تقتق کفشهاش روی اعصابم بود. داشت شونه به شونه من حرکت میکرد.
بدون اینکه گره ابروهام رو باز کنم یا حتی نیم نگاهی حوالهاش کنم، غریدم.
– دیگه کفش پاشنهدار نپوش، میره وسط مخم!
از گوشه چشم دیدم که جا خورد. با مکثی به کفشهاش نگاهی انداخت.
میدونستم زن حساسیه مخصوصاً توی رسیدگی به ظاهرش؛ اما من اصلاً نمیخواستم دیگه صدای مزاحم کفشهاش رو بشنوم. مگه کفش اسپورت چشه؟
دیگه به دنبالم نیومد و در عوض متوجه شدم که داره ازم دور میشه. نفسم رو با آسودگی بیرون دادم. بالاخره تنها شدم!
حدوداً ده_ دوازده دقیقهای بود که با خودم خلوت کرده بودم که با صدای گریه زنی از حال خودم بیرون اومدم.
زن جوونی بود، شاید بیست پنج_ شش ساله. زیر چشمهاش سرخ بود و با بال روسریش اشکهاش رو پاک میکرد.
کسی نزدیکش نمیشد؛ اما تک و توکی از دور نگاهش میکردن و بقیه هم بیخیال از کنارش رد میشدن. لابد براشون عادی بود.
خواستم سمت زن برم که صدای نفسنفس تابان حواسم رو پرت خودش کرد. به طرفش چرخیدم و اولین چیز چشمم به کفشهاش خورد. یک کفش اسپورت سفید که نواری طلایی دور تا دورش رو بلعیده بود.
ابروهام نا محسوس بالا پرید. چه خانم دکتر حرف گوش کنی!
لابد دویده بود که رنگ سفیدش رو به اناری میزد. سوالی نگاهش کردم که با لبخند گفت:
– نفسم گرفت. هر چی میدوییدم بهت نمیرسیدم که!
تغییری به حالت صورتم ندادم و خنثی نگاهش کردم. صاف ایستاد و با لبخندی پر رنگتر و لحنی سرحال گفت:
– چه طوره؟ میپسندی؟
حتی به کفشهاش نگاه دوبارهای ننداختم و با بالا دادن شونههام بیتفاوتیم رو نشون دادم.
لحظهای حس کردم برق چشمهاش خاموش شد؛ اما دوباره انرژی گرفت. همهاش در حال شارژه!
دوباره هم قدمم شد و من در سکوت حرکت میکردم. صدای نازک و ظریفش اومد.
– گیتا جان؟
حرفی نزدم؛ ولی منتظر بودم تا ادامه بده.
– میدونم برات سخته؛ اما برای یک شروع باید خودت هم همکاری کنی.
بدون اینکه سمتش بچرخم، خیره به روبهرو که انگار بیانتها بود، با صدای سرد و خشکی گفتم:
– نهایت همکاری من همینه. موندن تو اینجا حس یک اسیری رو بهم میده.
شوکه شد. با صدای متعجبی گفت:
– چی؟!
– …
– خ… خب چرا نگفتی؟ چرا توی خودت نگه داشتی؟ هوم؟
– …
– گیتا عزیزم، تو باید باهام راحت باشی.
ایستادم. سمتش چرخیدم و گفتم:
– باید؟!
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم.
– اگه راحت نباشم تنبیه میشم؟
چشمهاش گرد شد و با بهت نگاهم کرد. پوزخندی زدم و از کنارش گذشتم. هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که صدای جیغ زنها من رو میخ کوب کرد. فوری به طرف منبع صداها چرخیدم.
با دیدن جسم افتاده همون دختر جوون که داشت گریه میکرد، قدمی به عقب تلو خوردم و با نگاهی وحشتزده روش زوم کردم.
انگار تابان تنها دکتری بود که داخل حیاط بود چون هیچ پرستار_ مرستاری این حوالی نبود و تابان هم بیخیال من که قبض روح شده بودم با وحشت سمت دختر خیز برداشت.
افراد زیادی دور دختر جدید جمع شده بودن و بیقراری میکردن. تابان اونها رو پس زد و خودش رو به بالای سر دختره رسوند.
یک دفعه از ناحیه فک حس کردم قفل کردم و نمیتونم دندونهام رو از هم جدا کنم. راه تنفسیم بسته شد و دردی چندش قسمتهای زیر گوشم رو گرفت. علاوه بر اونها سرم به حد انفجارش رسید و در آنی از لحظه سه بار سرم به عقب تیک خورد. چشمم بیاختیار روی جسم دختر بود و نگاه از رنگ پریدهاش نمیگرفتم. تابان سعی داشت به هوشش بیاره؛ اما… .
ناگهان لرزی تمامم رو گرفت که به زمین افتادم و همچنان بدنم تکونهای محکمی میخورد. دیگه هیچی حس نمیکردم. چشمهام لوچ شده بودن و دردشون در برابر درد کلی و انقباضهای بدنم هیچ بود.
دنیا از پس چشمهام تار شد و صداهای نامفهومی رو میشنیدم. انگار کسی داشت صدام میزد؛ اما کی؟ هیچ کس منتظر من نبود!
بوی الکل به دماغم خورد. به آرومی لای پلکهام رو باز کردم. من کجام؟
نگاهم رو کمی در اطراف چرخوندم. داخل یک اتاق کوچیکی قرار داشتم که از وسایل داخلش متوجه شدم اتاق بهداشته. بهم سرم وصل کرده بودن. کسی داخل اتاق حضور نداشت و این من رو میترسوند. با اینکه توی این مدت اصلاً حضور احسان رو حس نمیکردم؛ اما باز هم وحشتش تا آخر عمر همراهم بود.
هر آن حس میکردم که پردههای آبی رنگ سمت راستم رو که ظاهراً ورودی اتاق بودن، کنار میزنه و میاد! بایستی سریعتر از این تنهایی خوفناک فرار میکردم.
تابان بهم گفته بود که نباید در این شرایط به خودم استرس بدم و وضعم رو حاد بگیرم، بلکه باید آرامشم رو حفظ کنم؛ اما اون انگار اصلاً متوجه نبود که زلزله درون من از تمام زمینلرزهها وخیمتر بود.
گوشهام به فشفش افتاده بود و این اولین رد پای حضور اون بود. خدایا نه، خواهش میکنم نه.
صدای نفسهای سریعی رو میشنیدم؛ ولی اینقدر که حالم خراب بود، فکرش رو نمیکردم که صدای نفسها از منه.
با ضرب سرم رو از دستم بیرون کشیدم و با عجولیت تمام از روی تخت پایین پریدم. دستم میسوخت و خونریزی میکرد؛ اما الآن فقط باید فرار میکردم. درد تنبیه احسان غیر قابل تحملتره.
حس میکردم در از من خیلی دوره و مایلها فاصله داره.
قدمهام شل شده بود و فکر میکردم داخل یک کابوس سر میکنم که جلادم با تمام قدرت داره سمتم میتازه؛ اما من هر چی خودم رو تکون میدم، اصلاً قدمهام جدا نمیشن.
گریهام گرفته بود. صدای فشفشهای گوشم با صدایی کمرنگ و زمخت در هم آمیخته بود. الآن بود که بیاد. نه!
نرسیده به در پاهام توی هم پیچ خورد و روی زمین افتادم.
– برده!
هینی نفسبُر کشیدم و چشمهام تا حد امکان باز شد. جرعت نگاه کردن به بالا رو نداشتم و خیره به کف اتاق خودم رو به سمت در میکشیدم؛ اما انگار به پاهام وزنههای بیست کیلویی آویزون کرده بودن.
– تو… .
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و با تمام وجودم جیغ زدم تا صداش رو نشنوم. دیگه حتی سعی نمیکردم بیرون برم و پشت سر هم جیغ میکشیدم.
به دقیقه نکشید که دو پرستار با وحشت خودشون رو به داخل اتاق انداختن. با دیدنشون دستم رو دراز کردم و همچنان که دست دیگهام روی گوشم بود، با گریه گفتم:
– کمکم کنید. کمکم کنید!
دو پرستار نگاهی به همدیگه کردن و سپس بلافاصله به طرفم خیز برداشتن. با شنیدن صدای یکیشون انگار صدای احسان خاموش شد.
– هیش عزیزم آروم باش. ساکت شو، ساکت شو. هیش!
به سکسکه افتاده بودم و بدنم لمس شده بود. به سختی من رو بلند کردن و سمت تخت بردن. زیر لب زمزمه کردم.
– اونجا نه!
ولی انگار کسی صدام رو نشنید. خمار شده بودم و دمای بدنم افت کرده بود.
صدای شاکی یک کدومشون اومد.
– چرا با دستت اینکار رو کردی؟
جوابش رو ندادم. پلکهام سنگین شده بود و خوابی عمیق به وسعت مرگ من رو طلب میکرد. کاش وسعتش من رو بگیره و تمومم کنه. با حس اینکه دارن دستم رو از خون پاک میکنن، به دنیای بیخبری و سفیدش رفتم.
تابان وقتی از حالم با خبر شد، خیلی زود خودش رو بهم رسوند و ابراز ناراحتی و شرمندگی کرد؛ اما من مثل میمونها به ساعد دستش چنگ زده بودم و از اونجایی که من و اون فقط داخل اتاق بودیم، میخواستم با این کار بهش پناه ببرم.
– خوشگلم آروم باش. چرا داری میلرزی؟
صدام ریز بیرون میاومد. انگار که توی هوای سرد منجمد شده باشم.
– گیتا؟ گیتا من رو ببین.
نگاهش نمیکردم، فقط با سری افتاده و چشمهای وحشتزده که به افق خیره بودن دو دستی به ساعدش چسبیده بودم. میدونستم داره تحملم میکنه، آخه فشار دستهام زیادی زیاد بود.
موهای پریشونم رو به پشت گوشم فرستاد و گفت:
– عزیزم آروم باش. به صدای نفسهام گوش کن. گیتا؟ گیتا خواهش میکنم نگاهم کن.
سرم رو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم که گفت:
– آره. ببین، نفس بکش، عمیق و آروم.
سعی کردم کاری که میگه رو انجام بدم؛ اما همچنان نفسهام لرزون بود.
– آره، آره، نفس بکش. آفرین. آروم باش. چیزی نیست، باشه؟
حس میکردم بهتر شدم و کمی از شدت ضربان قلبم کاسته شده. دوباره به تابان نگاه کردم که لبخند مهربونی زد و گفت:
– من اینجام عزیزم، نترس.
چشمهام رو بستم و بعد مکثی آروم گفتم:
– دروغ میگی. چرا ترکم کردی؟
با یادآوری چند لحظه پیش باز جنون بهم دست داد و با مشت به شونهاش کوبیدم و جیغ زدم.
– دروغگو! تو هم دروغگویی. دروغگو. ازت بدم میاد. برو نمیخوام ببینمت. تو میخوای من رو به احسان بدی.
از اونجایی که کمی ازم هیکلیتر بود، راحت من رو محکم توی بغلش گرفت و سعی کرد با حرفهاش آرامش رو بهم بر گردونه.
– نه گلم من همیشه باهاتم. کسی قرار نیست تو رو به احسان بده، من نمیذارم. هیش هیش آروم… آروم… آفرین! نفسهای عمیق بکش. هیش هیچی نیست، هیچی. توی این اتاق فقط من و توییم. هیش آفرین همینطور ادامه بده.
رفتهرفته از جنب و جوشم کمتر شد و توی بغلش ولو شدم. اون آرامش خاصی داشت.
درحالی که پلکهام بسته بود، گفتم:
– اون دختر چی شد؟
بعد کمی مکث بالاخره متوجه حرفم شد و با لحنی آروم گفت:
– چیز خاصی نبود، انگار فشارش افت کرده بود.
بغضم گرفت و پشت پلکهام خیس شد. اینجا همه زخم خورده بودن. همگیشون از زندگی عادی محروم شده بودن.
از اون روز و اتفاق نحسش تابان دیگه تنهام نذاشت و انگار پی برد که چه قدر وضعم حاد و وخیمه.
روزها از پی هم میگذشتن و درختها جامه از تن کندن؛ ولی خیلی زود طراوت و تازگی اونها رو در آغوش گرفت. هم زمان با شروع سال جدید من در حالی که به دوری خونوادهام عادت کرده بودم، دعا میکردم تا هر چه سریعتر از خیال سیاه_ سفید احسان رها بشم. هر چند که بایستی اعتراف کنم تابان مثل خواهر هوام رو داشت و در این مدت نبود خونوادهام همه کسم شده بود.
منتظر بهار خودم بودم! همه میگن این روزهای سخت هم میگذره؛ اما چهطور میگذرهاش مهمه.
من حتی توی این چند ماه صدای خونوادهام رو نشنیدم. با نزدیک شدن به پایان دوره شش ماهه شور و شوق داشتم تا زودتر خودم رو غرق در آغوش خونوادهام کنم؛ ولی هیچ چیز اونطوری که من منتظرش بودم، رقم نخورد.
به کمک تابان حال روحیم بهتر شد؛ اما نه به طور کامل. هنوز هم از مرد جماعت ترس داشتم؛ ولی یاد گرفته بودم که چه طوری ترسم رو مهار کنم؛ ولی خب باز هم ترس همراهم بود.
تابان توی ماههای آخر من رو به بیرون از محوطه میبرد و واسهام خرید میکرد. یادمه روز اول خیلی بهونهگیری کردم و دوست داشتم هر چه زودتر به اتاقم برگردم؛ ولی تابان گفت که باید همراهش باشم و از روابط اجتماعی دوری نکنم.
کمکم رفتارم بهتر شد و توی هفته بعدش بهتر رفتار کردم. من که خیال میکردم اگه این دوره تموم بشه میتونم خونوادهام رو ببینم، با حرف تابان که بهم خبر داد بعد پایان این دوره، یک دوره سه ماهه برگزار میشه تا ببینن من در چه حد پیشرفت کردم و سپس تحت نظر دکترم به خونه بر میگردم؛ ولی تا حدود دو سال باید تحت نظر پزشک میبودم، چون هر آن ممکن بود دوباره افسردگی به سراغم بیاد! میخواستم اعتراض کنم که چرا چنین موضوعی رو بهم نگفتن؟ آخه به من گفته بودن که تنها یک دوره شش ماهه اینجا هستم و اصلاً از بعدش بهم حرفی نزدن؛ ولی شاید به خونوادهام گفته بودن که موقع رفتنی اونجوری بیتابی میکردن. بیچاره بابام که اصلاً تحویلش نمیگرفتم! در عین ترس داشتن ازش دلم هم براش میسوخت.
در هر صورت شکایتی نکردم و سکوت رو ترجیح دادم. من که تقریباً نصف راه رو اومده بودم و سختیش رو به جون کشیده بودم پس اون سه ماه هم روش؛ اما… .
اما من چه میدونستم؟ از جفای روزگار؟ از نامردی زمونه؟ از بدبیاریهایی که برام در کمین داشت؟!
نمیدونم قهر کرده بودم یا چی؛ ولی با وجود اینکه خیلی بی قرارش بودم برای بدرقهاش بیرون نرفتم تا اینکه خودش در اتاقم رو باز کرد و وارد شد.
چشمم که به مانتو و تیپ بیرونیش خورد، بغضم بزرگتر شد.
به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست. در سکوت به من که در خودم جمع شده به دیوار سرد تکیه داده بودم، نگاه کرد. نتونستم بیشتر از نیم دقیقه تحمل کنم و با غصهای که روی شاخه خشکیده دلم لونه کرده بود، یک دفعه خودم رو توی آغوشش انداختم.
با بغض گفتم:
– دلم برات تنگ میشه!
حلقه دستهاش رو به دور شونههام تنگتر کرد و گفت:
– منم عزیزم؛ اما باید برم، کار من تموم شده.
ازش فاصله گرفتم و با نگاه بارونیم گفتم:
– نمیشه نری؟ بهت عادت کرده بودم.
لبخندی به وسعت تمام مهربونیهاش زد و گفت:
– مجبورم گلم وگرنه خودم هم راضی نیستم برم. دوره بعدی برای من نیست.
– خب بخرش.
تک خندی زد و دوباره اون من رو توی بغلش گرفت.
– بهت سر میزنم.
– فراموشت نمیکنم.
– منم!
از هم دیگه فاصله گرفتیم. اشکهام سرازیر شده بود. میدونستم به خاطر شرایطم وابستگی زیادی به اطرافیانم پیدا میکنم؛ ولی افسوس که زندگی بر وفق مرادها بود، نه گیتای بیچاره.
بعد رفتن تابان حس کردم همه دارن با نگاهی که معناش “تو بیکسی” نگاهم میکنن و من با حسی سیاه شروع به گریه و بیتابی میکردم.
رفتارم اصلاً به یک خانم بیست و خردهای سال نمیخورد. احسان تمام بزرگی و شکوهم رو زیر تازیانههاش پودر کرده بود.
زیاد طول نکشید که من رو از اون مرکز خارج کنن. انگار دوره سه ماهه در یک مکان دیگهای برگزار میشد.
مثل توپی از این زمین به زمین دیگه پرتاب میشدم.
مکان جدیدی که من رو آورده بودن، بیماران کمتری داشت؛ ولی به همون وسعت و زیبایی بود.
فضاش مثل جای قبلی خاموش و مرگ بار نبود، اینجا پر از سر و صدا و همهمه بود. یکی میخندید، یک گروه والیبال بازی میکرد، چند نفر دور میزی که توی حیاط بود، با هم گپ میزدن.
از دیدنشون حال و هوای جدیدی بهم دست داد. اینکه قرار بود من اینجا در کنار بیمارانی به ظاهر بیمار باشم، آخه با این بر و رویی که اینها داشتن، صدای هرهر خندهای که ازشون بالا میرفت، شک داشتم که بیمار باشن؛ اما خب شاید اینجا سیستمش فرق داشت. شاید قصد دارن با این کارها و فعالیتها روان بیمار رو بهتر کنن، همچنین چون در این قسمت دوره نهایی انجام میشد، مطمئناً حال روحی بیمارها به وخیمی گذشتهشون نبوده و الآن دارن روی روحیهشون کار میکنن.
یک خانوم که از فرمش مشخص بود یکی از کارکنانه، من رو به اتاق رسوند و گفت که داخلش منتظر پزشکم بمونم.
روی صندلی سمت زانوهام خم بودم آرنجهام روی رونهای پام بود و با دستهام صورتم رو پوشونده بودم.
کلافه و عصبی بودم و اصلاً نمیدونستم پزشکم کی هست و چه جور رفتاری داره؟ آیا میتونم باهاش کنار بیام؟ قراره اینجا چهطور بگذره؟!
ته دلم یک شوری خاصی احساس میشد. نمیدونم چرا؛ ولی یک ندایی بهم میگفت اینجا پایان راه نیست، بلکه قراره شروع زندگی سر بالایی من باشه!
با صدای کشیده شدن دستگیره در سرم رو بالا آوردم. بالاخره اومد!
به احترامش از جا بلند شدم. انگار صحنه آهسته بود که به آرومی اول کفشهای چرم مشکیش که براق بود به چشمم خورد. جا خوردم. چرا یک زن باید اینجور کفشهایی بپوشه؟ خب هر کس سلیقهای داشت دیگه!
با وارد شدنش لحظهای اصلاً متوجه نشدم چی به چیه؟ الآن قضیه از چه قراره؟!
مات و مبهوت با قیافهای سکتهای نگاهش میکردم. هر دو خیره به هم بودیم و انگار سلام، روی زبونهامون خشک شده بود.
هنوز هم کسی رو که روبهروم میدیدم باور نداشتم. پزشک معالج من، کسی که قرار بود من رو درمان کنه… یک مرد بود؟!
《پایان جلد اول》
جلد دوم: کبوتر سرخ
***
از دیگر آثار این نویسنده:
رمان سمبل تاریکی(جلد اول)
رمان زوال مرگ(جلد دوم)
رمان در بند زلیخا(جلد اول)
رمان زیبای یوسف(جلد دوم)
رمان انقضای عشقمان(جلد اول)
رمان قند و نبات(جلد دوم)
رمان بخت سوخته
رمان آبرافیونها
***
سخنی از نویسنده:
من یک آلباتروسم!
پرندهای بلند پرواز که در کوتاهترین زمان میتونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو میکنم هر چی رو که به چشم میبینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش میذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشتههای جذاب و خوندنی!
دوستدارتون آلباتروس، یا حق!