نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان تا تلافی

رمان تا تلافی قسمت هشتم

4.7
(23)

سرگرد: خانوم؟
– …
– خانوم صدامون رو می‌شنوین؟
وقتی جوابی نشنید، به سرهنگ نگاه کرد.
– ولش کن، مثل این‌که اصلاً حالش خوب نیست.
– قربان معلوم نیست چه بلایی سرش اومده که… .
حرفش رو با آهی متاسف قطع کرد.
– پرونده‌ای که برای دختر گمشده بود، همونی که خونواده‌اش چند ماهه پی‌گیرشن، اون چی شد؟ خبرشون کردین؟
– بله. بهشون اطلاع دادیم که یک مورد مشکوک پیدا شده؛ ولی معلوم نیست اون خونواده خونواده این دختر باشه. آه بیش‌تر بهش می‌خوره آواره و بی‌کس باشه.
– قضاوت نکن سرگرد. هر کسی هم اون‌جا می‌بود، همین وضعیت رو داشت. فقط این‌که چه طور زنده مونده جای تعجب داره!
و دوباره هر دوشون آهی کشیدن. سرهنگ، سروان ساجدی رو که مامور زنی بود، به اتاق خودش فرا خوند و دستور داد که گیتا رو به اتاق دیگه‌ای ببرن و یک چادر هم بهش بدن تا حال زارش زیاد توی چشم نباشه.
سروان، گیتا رو به اتاق دیگه‌ای برد؛ اما همین که از اتاق خارج شد و گیتا رو تنها گذاشت، صدای جیغش رو شنید.
***
از اتاق که کوچیک بود و وسایل زیادی داخلش نبود و مشخص بود که اتاق استراحته، فقط سرما و نمای کدر و تارش رو حس می‌کرد.
صدای احسان به گوشش خورد.
– من رو لو دادی آره؟ برده خوبی نبودی. صاحبت از دستت عصبانیه.
با وحشت و بیچارگی به اطرافش نگاه می‌کرد؛ اما احسان رو نمی‌دید؛ ولی صداش مثل ناقوسی اون رو می‌ترسوند.
با هق‌هقی که کرد، اشک‌های حبس شده در حصار چشم‌هاش روی گونه‌هاش ریختن و با بغض نالید.
– غلط کردم. ببخشید.
– نه! برده باید ادب بشه. برده من بی‌تربیت شده. ارباب باید ماساژش بده.
– ارباب گوه خوردم! غلط کردم، ببخشید.
صدای نعره احسان بالا رفت. درست حرفی رو شنید که آخرین جمله‌اش بود!
– برده احمق می‌کشمت.
قیافه برزخی احسان به جلوی چشمش اومد. با وحشت شروع به جیغ زدن کرد و از روی مبل دو نفره‌ای که نشسته بود، بلند شد و پشتش پناه گرفت. روی زمین نشست. دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و شروع به جیغ زدن کرد.
در با شتاب باز شد و ساجدی با دیدن جای‌خالی گیتا چشم‌هاش گرد شد؛ اما با کمی دقت متوجه شد که اون پشت قایم شده.
سمتش خیز برداشت و کنارش نشست.
– هیس هیس آروم باش. چه خبرته؟
ولی گیتا فقط جیغ می‌کشید که توجه چند مامور دیگه هم جلب شد؛ اما فقط مامورهای زن به داخل اومدن.
یکی از اون‌ها متعجب گفت:
– چی شده الهام؟
– نمی‌دونم. فقط داره جیغ می‌زنه.
سمت گیتا چرخید و سعی کرد به صدای خشنش که توی محیط کار خشن میشد، نرمی و لطافت بده.
– عزیزم گلم آروم باش. خوشکل خانوم ببین من رو، من رو ببین.
گیتا دیگه جیغ نمی‌کشید؛ اما دست‌هاش همچنان روی گوش‌هاش بودن و با صدایی که کم از ناله نداشت، می‌لرزید و به افق خیره بود.
الهام به آرومی دستش رو سمت گونه گیتا برد تا اشکش رو پاک کنه؛ اما گیتا با چشم‌های گشاد شده و گرد با وحشت دستش رو پس زد. دوباره به افق خیره شد و ناله کرد.
مامورهای زن کنجکاو شدن که شخص پشت مبل رو ببینن؛ اما همین که قدم از قدم برداشتن، الهام دستش رو به علامت ایست جلوشون گرفت و سپس اشاره کرد که اتاق رو ترک کنن.
گیتا درست مثال بچه‌ای بود که بایستی مراعاتش رو می‌کردن. تکیه‌اش رو به مبل داد. سعی کرد با حرف زدنش اون رو آروم کنه. با این‌که زن پر حرفی نبود و اخلاق جدی‌ای داشت؛ اما دلی مهربون و به صافی آسمون داشت که حالا نمی‌تونست برای حال زار دختر ناشناس دل نسوزونه.
خدا باعث و بانیش رو خیر نده؛ ولی نمی‌دونست که حال احسان هم بهتر از گیتا نیست!
پلیس‌ها با تحقیق و بررسی‌هایی که انجام داده بودن، متوجه شدن احسان در کلانتری پرونده داره؛ اما چون در پرونده ذکر شده بود متهم اختلال روانی و مشکل داره به بخش تیمارستان انتقال پیدا کرد. هر چند اون پرونده برای سال‌های پیش بود. شاید ده سال، دوازده سال قبل!
با مرکز نگهداری از همچین انسان‌هایی تماس گرفتن. زمانی که متوجه شدن احسان یک روانی فراری هست، اون رو به جایی بردن که جهنم زندگیش بود. تیمارستان!
خونواده گیتا با حداکثر سرعت خودشون رو به کلانتری رسوندن. امیدوار بودن که پلیس‌ها گیتا رو پیدا کرده باشن. با این‌که عکس و نشونه‌هاش رو به کلانتری داده بودن؛ اما باز هم گفته بودن برای شناسایی به کلانتری بیان. مگه نه که قیافه گیتا با وجود اون ورم و کبودی‌ها قابل تشخیص نبود!
زریما آروم و قرار نداشت و حس مادریش می‌گفت دخترش رو پیدا کردن. در تموم مدت داخل اتاق سرهنگ اشک می‌ریخت. گوهر هم هیچ تلاشی برای آروم کردن مادرش نداشت چون خودش هم نا آروم بود و شوهرش سعی داشت اون رو آروم کنه.
این‌قدر که داخل اتاق سرهنگ، عزاداری راه انداخته بودن سرهنگ کلافه شد و خونواده مغموم رو به اتاقی که گیتا داخلش بود، هدایت کرد.
با شنیدن صدای باز شدن در الهام نگاهش رو به سمت در معطوف کرد. چشمش که به خونواده‌ای مغموم و سرهنگ افتاد، زودی بلند شد و برای سرهنگ احترام نظامی کرد.
پدر و مادر گیتا چهار چشم شده بودن تا گیتا رو پیدا کنن؛ ولی هیچ اثری از اون نبود. زریما کم مونده بود از افت فشاری که کرده بود، هوشیاری‌اش رو از دست بده. به سختی سر پا ایستاده بود.
سرهنگ: اون دختر کجاست؟
الهام به گیتا نگاهی کرد سپس رو به سرهنگ گفت:
– همین جاست.
به دنبال حرفش سمت گیتا خم شد و گفت:
– عزیزم چند نفر اومدن تو رو ببینن.
گیتا با چشم‌هایی که دیگه حالت عادیشون رو نداشتن و بیش‌ از حد ممکن گرد شده بودن به الهام نگاه کرد.
زمزمه کرد.
– احسان!
الهام آهی کشید و با لبخندی تلخ گفت:
– نه گلم. بلند شو.
گیتا بغضش گرفت. همه داشتن دروغ می‌گفتن. احسان اومده بود و می‌خواست کتکش بزنه، آره. احسان همه جا هست. حضور ترسناکش برای همیشه با اونه.
نگاه گرفت و دوباره زمزمه کرد.
– می‌خواد من رو بزنه.
الهام با غم به گیتا چشم دوخت. حرفی نزد و در عوض سعی کرد گیتا رو از پشت مبل بیرون بیاره.
بقیه بی طاقت منتظر دیدن دختری بودن که امکان داشت گمشده‌شون باشه. بالاخره گیتا به کمک الهام بلند شد؛ ولی انگار هیچ کسی رو نمی‌دید که به زمین و چپ و راستش نگاه می‌کرد.
گوهر از دیدن گیتا وحشت کرد و بلند نالید.
– یا خدا!
سست شد و نزدیک بود زمین بخوره که شوهرش مانعش شد.
گیتا از صدایی آشنا گوش‌هاش تیز شد و به سمت صدا چرخید.
مردی قد بلند و شکسته، زنی تکیده و عینکی، زن کنارش که جوون‌تر و برنزه بود، کشیده‌تر به نظر می‌رسید و ظاهراً به پدرش بیشتر شباهت داشت. مرد دیگه‌ای هم کنارش حضور داشت.
همگیشون با چشم‌های گرد و مبهوت نگاهش می‌کردن. اصلاً این گیتای جدید رو باور نداشتن و خیال می‌کردن که فقط یک کابوسه و تمام؛ ولی واقعی‌تر از این حقیقت وجود نداشت.
نگاه گیتا روی زن عینکی زوم بود. نمی‌دونست چرا این قیافه‌ها براش خیلی آشنا بودن؟ ناگهان ندایی از درونش حرفی رو زمزمه کرد که نتیجه‌اش بغض شد.
آروم و ناباور لب زد.
– مامان؟!
زریما تا صدای گیتا رو شنید، سرش رو کمی به عقب متمایل کرد و به صورتش چنگ زد. بلند جیغ کشید.
– خدا بچه‌ام!
بلافاصله چشم‌هاش سیاهی رفتن و از هوش رفت که گوهر و پدرش مانع افتادنش شدن.
مبهوت و ماتم زده زریما رو روی مبلی که در همون نزدیکی بود، خوابوندن. گوهر آرام و قرار نداشت و برای همین با گریه سمت گیتا خیز برداشت و اون رو محکم توی بغلش گرفت.
– آبجیت بمیره تو رو این‌جوری نبینه. آبجی جونم کجا بودی؟ دردت به جونم کجا بودی؟ نبودت پیرمون کرد. (هق) کجا بودی؟
خواهر عزیزکش رو بعد چند ماه اون هم در وضعیتی نه چندان خوب دیده بود و حالا فقط می‌خواست عطر تنش رو دعوت مشامش کنه. گیتا؛ ولی بی حرکت از روی شونه گوهر به اون زن از هوش رفته نگاه می‌کرد.
هاشم با این‌که دلش پر می‌کشید واسه بغل کردن دخترش؛ ولی رو نداشت سر بلند کنه. چه‌طور پدری بود که نتونست از ناموسش مراقبت کنه؟ این افکار غرورش رو جریحه‌دار می‌کردن. برای فرار از چشم تو چشم شدن با گیتا خودش رو مشغول زریما کرد تا به‌ هوشش بیاره.
دو مامور زن هر چی سیلی و آب به صورت زریما زدن به هوش نیومد و به ناچار اون رو به بیمارستان انتقال دادن. هاشم با دودلی دنبال زنش رفت و دخترهاش رو به سعید، دامادش سپرد.
گیتا و گوهر هنوز در آغوش هم بودن. گیتا سر روی شونه خواهرش گذاشته بود و گوهر هم با چشم‌های بارونیش سرش رو به آرومی نوازش می‌کرد و بی صدا گریه می‌کرد.
***
دکتر گفته بود چون بیمار فشارش افت شدیدی داشته چند روزی رو لازمه که بستری باشه. زریما به این زودی‌ها به هوش نمی‌اومد برای همین هم هاشم با بی‌طاقتی تصمیم گرفت به خونه بره چون گوهر و بقیه کلانتری رو ترک کرده بودن و می‌خواستن به خونه برگردن.
***
گیتا با ولع به سر تا سر سالن نگاه می‌کرد. خاطرات زیادی به یاد نداشت؛ اما جای‌جای‌ خونه براش آشنا بودن. چشم‌هاش رو بست که قطرات اشک خودشون رو از زیر چتر پلک‌هاش به بیرون فرستادن.
عطر خونه رو به مشامش فرستاد. چه قدر دل‌تنگ این خونه بود! بغض لابه‌لای حنجره‌اش فوت می‌کرد که مانع از حرف زدنش میشد.
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه؛ اما مثل ماهی‌هایی که از آب بیرون پریدن، فقط دهنش رو باز و بسته می‌کرد.
با انگشت اشاره‌اش به سمت اتاق‌ خودش که روی دو پله قرار داشت، اشاره کرد. حسش می‌گفت اون اتاق خودشه. گوهر با چشم‌های سرخ و پف کرده‌اش تو دماغی گفت:
– می‌خوای بری داخل اتاقت عزیزم؟
گیتا سرش رو به بالا و پایین تکون داد. گوهر با بغض چشم‌هاش رو به تایید باز و بسته کرد. اون هم نمی‌تونست به خاطر حضور سرد بغض حرفی بزنه.
گیتا به کمک گوهر سمت اتاقش رفت. سعید از درک و شعوری که داشت، داخل سالن منتظر موند و نمی‌خواست که مزاحم خلوت خواهرانه‌شون باشه.
گوهر دستگیره در رو پایین کشید. دست پشت کمر گیتا گذاشت و به جلو هدایتش کرد. گیتا وقتی وارد اتاق خودش شد، وقتی پرده‌های کشیده اتاق رو دید که فضا رو تاریک‌تر جلوه می‌دادن و نشون می‌دادن که این اتاق مدت‌هاست صاحبش رو ندیده، وقتی چشمش به سر تا سر اتاقش خورد، بغضش دوباره شکست و با صدا زیر گریه زد.
گوهر نگاهی متاسف و بارونی حواله خواهرش کرد و پا به پاش اشک ریخت.
گیتا وسط اتاق ایستاد و با ولع تمام اجزای اتاقش رو به دیده کشید؛ انگار که احسان همین الآن قراره بیاد و اون رو دوباره از این اتاق و خونه بیرون ببره. ناگهان سایه‌ای رو زیر پاش در سمت چپش دید. سایه بزرگی بود و به طور حتم برای احسان بود! نفسی گرفت و با چشم‌های وحشت زده جیغی کشید. همون‌جا نشست. گوهر شوکه شد و به طرف گیتا خیز برداشت. سعی کرد آرومش کنه؛ اما گیتا با وحشت و ترس یک بند جیغ می‌کشید که از سر و صداش سعید با هول خودش رو به اتاق رسوند.
سعید: چی شده گوهر؟!
صدای سعید بم بود و کلفت! درست مثل صدای احسان. حس کرد الآن احسان توی چهارچوب در قرار داره پس خودش رو کشون‌کشون به عقب خزوند و رو به سعید با لرز گفت:
– من رو نزن. غلط کردم. من رو نزن!
سعید جا خورد. چه بلایی سر خواهر زنش آورده بودن؟! گوهر عصبی رو به سعید داد زد.
– برو بیرون سعید!
اصلاً نمی‌خواست خواهرش در برابر بقیه ضعیف جلوه داده بشه و حالا… .
گیتا از داد گوهر ترسید و دوباره جیغ کشید.
– عزیزم آروم باش. هیش هیچی نیست، هیچی نیست. (جیغ) گیتا؟ گیتا من رو ببین. خواهر گلم، گیتا قربونت برم. (با بغض) نگاهم کن.
حرف‌های گوهر باعث شد گیتا فقط نفس‌های کش‌دار و بلند بکشه؛ اما دیگه جیغ نزنه و کولی بازی در نیاره. دست‌هاش روی گوش‌هاش بود و نگاهش به مستقیم.
– دیگه نترس عزیز دلم. کسی قرار نیست اذیتت کنه فدات بشم!
قطره اشکی از چشمش چکید و گفت:
– من این‌جام و نمی‌ذارم کسی باهات بد رفتاری کنه، باشه؟
گیتا سرش رو آروم سمت گوهر چرخوند؛ اما همچنان دست‌هاش روی گوش‌هاش بود. گرفته لب زد.
– قول میدی؟
گوهر لبخند تلخی زد و با انگشت‌های دستش اشک روی گونه راستش رو پاک کرد. اون هم گرفته و با بغض گفت:
– قول!
گیتا احساس کرد تمام انرژیش تحلیل رفته. دست‌هاش سست روی پاهاش افتادن و سپس سیاهی چشمش به زیر پلک بالا رفت. قبل از این‌که به زمین بخوره، گوهر سراسیمه و با هول مانع افتادنش شد.
پنج دقیقه‌ای بالای سر گیتا که روی تختش بود، موند و با موهاش بازی کرد. وقتی متوجه شد گیتا به خواب عمیقی رفته، آهی کشید و از اتاق خارج شد.
هاشم که پریشون و آشفته روی مبل نشسته بود، با باز شدن در سرش رو بلند کرد و ایستاد. چند قدم برداشت و خواست به گیتا سر بزنه؛ اما گوهر به خاطر علم روان شناسی‌ای که داشت، مانع کارش شد و گفت ممکنه گیتا از حضورش بیدار بشه و وقتی ببینتش بترسه برای همین هاشم سر افکنده و دلواپس منتظر موند تا دخترکش بیدار بشه. زنش از اون طرف بی‌هوش بود و دخترش این‌جا حالی نداشت. مگه یک مرد چه قدر قدرت داره که محکم بایسته؟ بالاخره مردها هم یک جا کم میارن، کوتاه میان.
نیمه‌های شب بود که گیتا از خواب بیدار شد. اولین چیزی که به چشمش خورد، تاریکی وهم‌آور اتاق بود. بلافاصله از ترس هینی کشید و نیم خیز شد.
باز هم توهمات اون رو تنها گیر آورده بودن و بهش حمله کردن. صداهای گنگی از احسان به گوشش می‌خورد که همه‌اش یادآور خاطرات بودن و مروری به گذشته تلخ‌.
– می‌کشمت!
– برده خوبی نبودی!
– قراره این‌جا جهنمت باشه!
و خنده‌های کریهش.
مدام سرش رو با وحشت به چپ و راست تکون می‌داد و هم مسیر منشا صداها میشد که از بالای سرش شنیده میشد، یا از چپ و یا از راست.
لب زد.
– ن.. نه… نه.
اما صداها همچنان ادامه داشتن.
– م… من… من ک… کاری نکردم. م… من برده خوبیم.
صدای احسان بارها و بارها به گوشش سیلی زد.
– برده!
– برده!
– برده!
و دوباره آخرین جمله‌اش که با داد ادا شد!
نتونست این حجم از صداها رو در تاریکی و تنهایی تحمل کنه پس برای این‌که صداها به گوشش نرسن، خودش صداش رو بالا برد و جیغ‌زنان در حالی که چشم‌هاش رو محکم بسته بود و چمباتمه زده توی خودش جمع بود، گفت:
– ولم کنین. دست از سرم بردارین. ولم کنین، کمک. یکی کمکم کنه. ولم کنین.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و در همون حین گفت:
– ولم کنین!
از صدای جیغ و فریادهای گیتا، گوهر و شوهرش با هاشم از اتاق‌هاشون با وحشت بیرون پریدن و سمت اتاق گیتا هجوم آوردن. اولین نفر گوهر وارد شد و بلافاصله برق اتاق رو روشن کرد.
گیتا از روشنی یک باره، جیغش خفه شد. سرش رو بالا آورد و با دیدن گوهر مثل بچه‌ها شروع به گریه کردن کرد.
قبل از این‌که گوهر سمتش بره هاشم طاقت نیاورد و سمت دخترش خیز برداشت؛ ولی در برابر چشم‌های گیتا اون یک مرد بود و همه مردها خطرناک بودن! پس با وحشتی که به دلش چنگ زد، خودش رو به تاج تخت چسبوند و دوباره شروع به جیغ زدن کرد.
– نه‌نه!
هاشم سر جاش میخ کوب شد و گوهر با نگرانی تندی گفت:
– بابا؟ سعید؟ شما از این‌جا برید.
هاشم با درموندگی و خشم به گیتا که یک دستش روی تاج تخت بود و شقیقه‌اش رو به تاج تخت چسبونده بود، نگاه می‌کرد. البته از گیتا حرصی نبود، بلکه از خودش خشم داشت که چه‌طور نتونست از دخترش در برابر گرگ زمونه محافظت کنه.
گیتا محکم چشم‌هاش رو بسته بود و می‌لرزید.
با اخطار دوباره گوهر، هاشم دست‌هاش رو مشت کرد و اخمو، سمت در رفت. سعید با نگرانی به گوهر نگاه کرد که گوهر با باز و بستن چشمش، بهش فهموند که تنهاش بذاره.
گوهر بعد این‌که در رو بست، به گیتا نگاه کرد که مثل بیدی در برابر طوفانی که به تن و بدنش سیلی میزد، می‌لرزید. آهی کشید و به آرومی سمت خواهرش رفت.
کنارش روی تخت نشست. دستش رو بالا آورد تا روی بازوی گیتا بذاره که گیتا با وحشت سرش رو بی‌اختیار به نفی تکون داد و بیشتر در خودش جمع شد. دوباره چشم‌هاش رو بست و ریز ناله کرد.
گوهر بغضش گرفت و تندتند پلک میزد. لب پایینش رو به دندون گرفت تا بغضش نشکنه و چند نفس عمیق کشید.
– گیتا؟ خواهر گلم؟
– …
– کسی به غیر از من و تو این‌جا نیست، پس آروم باش عزیزدلم.
گیتا زیر چشمی به گوهر نگاه کرد سپس به اطرافش چشم دوخت و وقتی کسی رو ندید، زمزمه کرد.
– احسان!
اخم‌های گوهر توی هم رفت و غرید.
– احسان دیگه بی‌جا می‌کنه بیاد این‌جا! اگه ببینمش خودم می‌کشمش، خب؟ پس دیگه نترس.
دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و ادامه داد.
– آبجیت این‌جاست!
لب‌های گیتا لرزیدن و بغضش به قطرات اشکی اسیر حصار چشم‌هاش شد.
– ولی می‌ترسم. احسان این‌جاست، همه جا هست. اون… اون هیچ وقت ولم‌نمی‌کنه. من می‌ترسم ازش، من رو می‌کشه.
گوهر دیگه نتونست تحمل بکنه و با ضرب خواهرش رو توی بغلش گرفت.
گریه‌کنان زیر گوشش گفت:
– اون دیگه نیست عزیزم. قربونت بشم من الهی. اون پست‌فطرت حروم‌زاده رو به سلولش بردن. جایی که لایقش بود.
– پس من چرا همه‌اش صداش رو می‌شنوم؟ اون کنارمه آبجی. هر… هر وقت که ت… تنها میشم میاد سراغم. اون م… من رو می‌خواد بکشه.
گوهر گیتا رو بیشتر به خودش فشرد و گفت:
– هیچ وقت این‌طور نمیشه. احسان دیگه رفته، باید فراموشش کنی گلم.
گیتا رو از خودش فاصله داد.
– باشه؟ من کنارتم، هوم؟
گیتا آهی کشید و سرش رو به تایید تکون داد.
– آبجی؟
– جانم عزیزم؟
– آبجی پیشم می‌خوابی؟ اگه تو باشی، احسان دیگه نمیاد اذیتم کنه.
گوهر لبخندی مهربون زد و جواب داد.
– معلومه که پیشت می‌مونم قشنگم. تو فقط بخواب، من مواظبتم.
گیتا لبخندی تلخ به مهربونی‌های خواهرش زد و به آرومی روی تخت دراز کشید. برای این‌که آروم بشه، دست گوهر رو چنگ زد و دست تو دست اون به آرومی لای پلک‌هاش رو بست.
وقتی نفس‌های گیتا منظم و عمیق شدن، بغض گوهر شکست و بی‌صدا هق زد‌. شونه‌هاش می‌لرزیدن و برای این‌که گیتا رو بیدار نکنه، دستش رو جلوی دهنش گرفته بود.
خدا از اون مرد بی‌شرف نگذره که خواهر گلش رو به این روز درآورده. مگه خواهرش باهاش چی‌ کار کرده بود که اون روانی مریض گیتا رو افسرده کرده بود؟
نزدیک به ساعتی فقط هق میزد. کم‌کم خودش هم خواب‌آلود شد و کنار گیتا جای گرفت؛ ولی هنوز گره دست‌هاشون پا بر جا بود.
وقتی زریما به هوش اومد، شروع به بهونه‌گیری کرد که دکتر و پرستارها مجبور شدن مرخصش کنن.
کسی اون رو درک نمی‌کرد. مادری بود که بعد ماه‌ها دختر ربوده شده‌اش رو اون هم در وضعی نابسامان دیده بود. حالا ازش توقع داشتن که روی تخت بیمارستان بمونه؟
تا به هوش بیاد، سی و چهار ساعت زمان برد و زمانی هم که هوشیار شد فقط بی‌قراری پاره تنش رو می‌کرد‌.
توی این مدت به کسی از حضور گیتا نگفته بودن چون گیتا اصلاً حال روحی مساعدی نداشت که بتونه جمع بزرگی رو تحمل کنه. گوهر برای ثانیه هم خواهرش رو تنها نمی‌گذاشت. بیشتر اوقات داخل اتاق گیتا بودن حتی برای صرف ناهار و شام. گیتا از صبحونه محروم بود چون شب‌ها بی قراری داشت، خوابی واسه‌اش نبود و روزها رو به تلافی بی‌خوابیش تا لنگ ظهر می‌خوابید.
هاشم با تمام آشفتگی و دلتنگیش اجباراً نزدیک گیتا نمیشد، مگر در زمان‌هایی که دخترک کوچولوش به خوابی ناز می‌رفت، پدرونه دست نوازش به سرش می‌کشید.
هاشم با سری افتاده پشت سر زریما وارد سالن شد. زریما با نگاه اشکیش دنبال گیتا می‌گشت که همون موقع گوهر و گیتا از اتاق بیرون اومدن. چادر زریما از روی سرش پایین افتاد. زانوهاش تحمل وزنش رو نداشتن و سست شده بود؛ اما به سمت دخترکش رفت و اون رو توی بغلش محکم چلوند. از صحنه دیدار مادر_ دختری بغض به گلوی همگیشون چنگ زده بود و با غم نظاره‌گر مادری بودن که در فراق دخترش می‌سوخت.
– مامانت برات بمیره! چ… چه طوری پاره تنم رو به این روز در آوردن؟ ای خدا، الهی دستش بشکنه. هاشم؟ هاشم ببین با دخترمون چی کار کردن؟ یک جای سالم توی صورتش نیست. ای خدا!
و دوباره هق‌هق و هق‌هق!
گیتا از گریه مادرش خودش هم گریه‌اش گرفته بود و در حالی که لبش رو به شونه مادرش می‌فشرد، بی صدا اشک می‌ریخت. امان از قلم سیاه زندگی!
گوهر تا چند روزی در خونه پدریش موند تا مشکلی پیش نیاد؛ ولی بعد از این‌که مطمئن شد مامانش حواسش به همه چی هست از گیتا و بقیه خداحافظی کرد و به خونه خودش رفت.
قرار بود گیتا رو پیش یک روان شناسی ببرن تا حال روحیش رو خوب کنن. هنوز هم اقوام از حضور گیتا با خبر نبودن. بی‌خبر باشن بهتر بود!
چون گیتا از مرد جماعت و جمعیت شلوغ خوف داشت، واسه‌اش یک روان پزشک زن پیدا کردن و قرار بر این شد که اون واسه دوره‌ای داخل یک محیطی جدا از خونه و خونواده باشه. اون بایستی از تمام گذشته‌اش فاصله می‌گرفت و بهتر هم همین بود که با محیط و آدم‌های جدید آشنا بشه.
“گیتا”
به محوطه سرسبزی که زیادی بزرگ و دل‌باز بود، نگاه کردم. خودم رو به گوهر نزدیک کردم و دستش رو گرفتم. بهم نگاه کرد، انگار فهمید که از این‌جا هم کمی ترس دارم. راستیتش در عین دلبازی، سایه وحشتی هم همراهش بود و دل و روده‌ام به هم پیچیده بود. حس عجیبی داشتم. نمی‌دونستم که می‌تونم این‌جا دووم بیارم یا نه. احسان و حضورش ول‌ کنم هستن؟ می‌تونم دوباره به دنیای شاد و بی‌دغدغه گذشته‌ام برگردم؟
زنی میان سال با لباس‌های گشاد و سفید روی نیمکتی که زیر چتر درختی قرار داشت، نشسته بود.
دختری جوون که قدش از من کوچیک‌تر بود و موهای فرفریش از زیر روسریش به طرز شلخته‌ای بیرون ریخته بود، اون هم لباس گشاد سفیدی به تن داشت و در حال قدم زدن بود.
انگار فرم لباس‌های بیماران این‌جا همین رنگی بود. نمی‌دونستم چرا سفید؟ مگه سفیدی نماد پاکیه؟ شادیه؟ از نظر من سفیدی یعنی بی‌روحی. یعنی ساکت و صامت بودن. کاش کمی چکه‌های رنگ هم روی سفیدی لباس وجود داشت تا می‌فهمیدیم زندگی رنگی جز سیاه_ سفید هم داره.
از حیاط دراندشت که بیشتر به یک میدون شباهت داشت، به سمت ورودی سالن رفتیم.
پنجره‌های زیادی از بیرون قابل دید بودن که احساس می‌کردم می‌خوان من رو زندانی کنن. اولین نکته منفیش!
با وجودی که حس اضطراب و وحشت گلوگیرم شده بود؛ اما به خاطر دیشب که کلی مامان و گوهر سرم رو خوردن و روم کار کردن تا به این‌جا بیام، سعی کردم آروم باشم و زیاد به احساسات آزار دهنده‌ام پر و بال ندم. من بایستی خوب می‌شدم تا افکار احسان از من فاصله می‌گرفت. هر چند که در موقعی که اطرافم شلوغ باشه البته نه در حد همهمه چون واقعاً می‌ترسم و در بینشون صدای خوفناک احسان رو می‌شنوم؛ منظورم از جمع فقط مامان و گوهر بودن. وقتی کنارشون بودم احسان جرعت نداشت پیشم بیاد؛ اما امان از لحظه‌ای که تنها باشم! فقط سایه، سایه و صدای اکو شده‌اش به گوشم می‌خوره. با این حالی که داشتم، نمیشد به این‌جا نیام چون بایستی همیشه یکی کنارم باشه و من هم نمی‌تونستم مدام آویزون این و اون باشم. بالاخره که مامان و گوهر هم زندگی داشتن و نمیشد تمام وقت در اختیارم باشن پس تنها کار بهبودی روان خودم بود!
زنی با قد متوسط که رو پوش سفید به تن داشت و کفش‌های پاشنه‌دار پنج سانتیش اون رو کمی رشیدتر نشون می‌داد، با مامان و گوهر دست داد که کمی از آستین مانتوش به عقب رفت و مچ دست سفیدش نمایان شد.
خودم رو پشت گوهر که قدش از من بلندتر بود، مخفی کردم و زیر زیرکی به خانم دکتر که لبخند به لب داشت، نگاه کردم.
با چشم‌های آرایش شده‌اش که خط سیاهی ملیح به اون‌ها کشیده بود، نگاهم کرد و لبخندش گشادتر شد.
دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
– سلام عزیزم!
مثل دختر بچه‌های سه- چهار ساله خودم رو بیشتر به پشت گوهر مخفی کردم که خانم دکتر نیم نگاهی به گوهر و سپس مامان انداخت.
لبخندی زد و دستش رو کنار داد. نفسم رو به راحتی خارج کردم. گوهر سرش رو سمتم چرخوند و با لحنی آرامش‌بخش بهم فهموند که هیچی نیست و آروم باشم.
روی مبل‌های قهوه‌ای رنگی که مقابل میز کارش بود، نشستیم.
مامان با روسری طرح‌داری که گل‌های درشت آبی داشت و از زیر چادرش مشخص بود اشکش رو از زیر عینکش پاک کرد. با صدایی گرفته و غم زده‌ گفت:
– خانم دکتر این دخترم (به من اشاره کرد) گیتاست. (بغض) همونی که تلفنی بهت… .
بغضش شکست و این‌بار با چادرش خیسی گوشه چشمش رو پاک کرد.
آب دهنم رو قورت دادم تا بغض من لااقل نشکنه.
گوهر لیوان آبی از توی پارچ که روی میز شیشه‌ای مقابلمون بود، به مامان داد تا حالش بهتر بشه.
خانم دکتر با مهربونی گفت:
– بله، خودم همه چی رو چک کردم.
مامان جز یک جرعه آب اون هم فقط برای خیس کردن گلوش بیشتر نخورد و با دماغی که نوکش سرخ شده بود، به میز نگاه می‌کرد.
گوهر با صدای شماتت باری رو به مامان لب زد.
– مامان!
مامان سرش رو بالا آورد و تا چشم‌های آویزون من رو دید، هق‌هقش بلند شد و سریع اتاق رو ترک کرد.
گوهر آهی کشید و سرش رو به تاسف تکون داد. چشمم رو از در بسته گرفتم که چشم تو چشم خانم دکتر شدم. با ترحم و دل‌سوزی نگاهم می‌کرد. نمیگم از نگاهش بدم اومد، نه! من دیگه غروری نداشتم که از این نگاه‌ها بیزار باشم.
تا چندی نگاهمون قفل هم بود تا دیدم حالت چشمش تغییر کرد و یک جورهایی خندون شد. خنده‌ای تلخ به تمام ورق‌های سیاه زندگیم.
اون روز حرف زیادی گفته نشد فقط در حد این‌که ما بایستی فردا بیایم و وسایل‌های مورد نیازم رو برای مدت شش ماه بیاریم. دیگه قرار بود از خونواده و گذشته‌ام دور بمونم. با این‌که سخت بود و دل تنگشون می‌شدم؛ اما خب بایستی تحمل می‌کردم دیگه. این روزها فصل تحمل من بود.
مامان و گوهر مثل پروانه به دورم می‌چرخیدن. نوک دماغ مامان و چشم‌هاش سرخ بود. حدس می‌زدم که گریه کرده، اون هم در خفا از من چون خوب می‌دونستن رفتارهام تحت کنترلم نیست و ممکنه از رفتن به اون‌جا منصرف بشم.
بابا قیافه‌اش آویزون و غمگین بود. می‌دونستم می‌خواد بیاد پیشم؛ ولی خب دست خودم نبود. اگه نزدیکم می‌دیدمش به سرم میزد و حالم خراب میشد. از همه مردها بیزار بودم!
زیر سایه درخت‌ها با خانم دکتر که بعداً فهمیدم اسمش تابان تولاییه، پیاده‌روی می‌کردم. نسیم ملایمی در حال وزیدن بود که عطر دلتنگی و غریبی رو به این‌طرف و اون‌طرف پخش می‌کرد.
با این‌که دو روزی میشد اومده بودم این‌جا؛ اما حسابی دلم بهونه مامان و گوهر رو می‌کرد. به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم.
اتاقی که بهم داده بودن یک اتاق سه در چهار بود که یک پنجره‌ حفاظ‌دار روبه‌روی در ورودی قرار داشت. تختم مثل تمام تخت‌های اتاق‌های این‌جا یک نفره و کوچیک بود، با ملافه‌ای که گاهی سفید بود و گاهی فیروزه‌ای. تخت چسبیده به دیوار کناری پنجره بود و پرده‌ نازک و کرمی رنگ‌ هم زیاد مانع نفوذ خورشید نمیشد. اتاق حتی بعد از ظهرها هم روشن بود. پنجره به طرف حیاط بزرگ باز میشد؛ ولی با تمام این‌ها باز هم بی‌قرار و دلتنگ بودم.
وقتی من رو به این‌جا آوردن، انگار می‌خواستن قربونیم کنن که من و مامان و گوهر عزا گرفته بودیم. این هق‌هق کن، اون هق‌هق کن.
جلسه اولی که با تابان داشتم، می‌خواستم از خاطرات تلخ و گزنده اون سلول حرف بزنم که تابان مانعم شد و گفت:
– وقتی قراره گذشته‌ات رو فراموش کنی، دیگه نیازی به یادآوریشون نیست. تو باید زندگی کنی و البته زندگی جدیدی بسازی!
با اون حرفش من هم قانع شدم و تمام سعیم رو کردم تا زودتر به بهبود کامل برسم؛ اما این دوره شش ماهه دوره درمانی من بود و من بایستی دوز صبرم رو بالا می‌بردم.
رقص باد برگ‌های سبز درخت‌ها رو توی فضا پخش می‌کرد و مثل بارونی روی سرمون روون میشدن.
– هوای خوبیه نه؟
سرم رو بالا آوردم و به لبخند لب‌های رژ زده‌اش نگاه کردم. چه پر انرژی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x