رمان تا تلافی قسمت پنجم
– یاد نگرفتی چطور غذات رو بگیری؟
حرفی نزدم و با دست دیگهام روی دست ضرب دیدهام رو که جلوی بدنم بود، نوازش میکردم.
چشمهام رو بستم و سرم رو سمت تکه نون بردم و با گازی که گرفتم، تکه نون رو از دستش جدا کردم.
همین که دوباره خواستم دستم رو بالا بیارم، غرید.
– اگه فقط یک سانت دستت حرکت کنه، همچین با پام میکوبم تو پوزهات تا حالیت بشهها!
آب دهنم رو قورت دادم و چشم بسته به سختی لقمه رو گازگازی کردم و توی دهنم چپوندمش.
سیر شده بودم و اشتهام کور شده بود. بغضی که مدام سعی در قورت دادنش داشتم، من رو زده کرده بود، طوری که حتی اون لقمه خشک و خالی رو هم به زور خوردم.
– آفرین. حالا میشینی سرجات و به صاحبت نگاه میکنی.
روی زمین نشستم و حتی جیکم هم در نمیاومد. آهی کشیدم. دیگه هیچ امیدی برای پیدا شدنم نداشتم و باید خونواده و اصل و نسبم رو فراموش میکردم. من تا ابد زندانی احسان بودم و توله خونگی اون!
صبحانهاش رو که تموم کرد، دوباره با ضربهای که به قفسه سینهام زد، من رو از سر راهش به عقب پرت کرد. برای اینکه پخش زمین نشم، پایه میز رو چسبیدم و احسان از پشت میز بلند شد.
هم زمان با اینکه از آشپزخونه خارج میشد، گفت:
– ناهار خونه نیستم؛ اما… .
سمتم چرخید و با انگشت اشارهاش من رو هدف گرفت.
– تو حق نداری چیزی بخوری. اگه ببینم حرفم رو پشت گوش انداختی، دوره ماساژت رو دوباره شروع میکنم.
وقتی سکوتم رو دید، غرید.
– لالی یا کر شدی؟
زودی با لرز گفتم:
– ه… هر چی ش… شما بگین!
واقعاً هم باورم شده بود که صاحب و ارباب من شده که اینجوری با ترس و لرز باهاش با احترام رفتار میکردم.
سرش رو به تایید چند بار ریز تکون داد و از آشپزخونه خارج شد. چشمهام رو بستم و سرم رو به لبه میز شیشهای تکیه دادم. پوزخندی تلخ زدم که قطره اشکی صورتم رو خیس کرد.
خیلی سگ جون بودم، نه؟!
ظهری خودم هم میلی برای خوردن نداشتم و بیاشتها و کسل شده بودم؛ اما موقع غروب انگار رحم و مروت هم همراه خورشید غروب میکرد که احسان مثل گرگی انساننما که حالا خوی وحشیش طغیان کرده بود، به خونه برگشت و… .
با دست راستم که لای انگشتهام زخمی و خونی شده بود، سعی کردم سپر بدنم کنمش و در حالی که از درد چشمهام بسته و اشکین بود، جیغ زدم.
– چرا میزنی آخه؟ احسان من که کاری نک… آی نزن درد میکنه. آخ نزن، بیرحم! وای مامان.
پشت سرهم فقط کمربندش رو محکم به تن و بدنم میکوبید و من بین ضربههاش ضجه و ناله میکردم.
– احسان من چیزی نخوردم، باور کن ناهار نخوردم. اصلاً… آی (هق زدم) باور کن دهنم بوی هیچ غذایی رو نمیده، فقط همون تکه نون رو… (جیغ) آخ!
دوباره هق زدم و دستم دیگه نتونست سپرم باشه و به خاطره سوزش زیادی که داشت، اون رو توی بغلم گرفتم. پیشونیم رو به زمین تکیه دادم و ضربههای سوزناک کمربند رو به کمرم خریدار شدم.
ده دقیقهای که محکم و پشت سر هم شلاق خوردم، احسان کمربند رو با غرشی خفه و لای دندونی به زمین پرت کرد و با لگدی که بهم زد به کمر چرخیدم. چهره غرق اشکم رو دید؛ اما نه تنها دلش نسوخت بلکه پوزخندی زد و با چهرهای بر افروخته و سرخ اولین سیلیش رو نثار گونه چپم کرد. دومی و سومی و به همین منوال هشت سیلی بهم زد که هر چه قدر سعی داشتم جلوی ضربههاش رو بگیرم؛ اما فرزتر عمل میکرد و سمش رو زیر گوشم میخوابوند.
– نز… ن… م… گه من آخ نز… احس… آی!
با جیغ، خدا رو صدا زدم که ضربه محکمتری نثارم شد. صورتم انگار آتیش گُر میکرد حس میکردم که داخل یک کوره آتیش قرار دارم و زغالها رو روی صورتم گذاشتن.
گوشه لبم به خاطره سیلیهاش به لای دندونم گیر کرد و زخم شده بود. خون از دماغم جاری بود و نفسنفس میزدم.
بلند شد و همزمان هم محکم به زمینم کوبید که از اصابت سرم با زمین صدای بلندی ایجاد شد و ضعف رفتم.
– آخ!
دو دستی به سرم چسبیدم؛ اما اون با مشت و لگد به جونم افتاده بود، نفسزنان غرید.
– به خاطر توئه حرومزاده… .
لگدی از حرص به پهلوم زد که تا چندی راه نفسم قطع شد.
– کارم لنگ موند. سه سال مثل زندونیها باهام برخورد کردن!
لگدی به سرم کوبید که دوباره صدای بدی ایجاد شد.
– پروندهدار شدم. من رو روانی فرض کردن!
داد زد و هم زمان لگدی دوباره به پهلوم که ناکار شده بود، کوبید.
– مگه من روانیام؟ هان؟!
زیر کتکهاش لحظهای حس کردم داره محتویات معدهام بالا میاد که عقی زدم؛ اما خون بالا آوردم و احسان که وضعیتم رو دید، مکث کرد.
منقطع و به زور لب زدم.
– دا… رم می… میرم!
سرفهای کردم که خون بیشتری از دهنم بیرون شد و ناگهان اطراف رو سیاهی گرفت.
حس میکردم دستی روی پلکهام هست که از سنگینیشون نمیتونستم چشمهام رو باز کنم. کوفته بودم و انگار تازه از لای چرخ گوشت بیرون اومده بودم.
بالاخره بعد تلاشی تونستم لای کمی از چشمهام رو باز کنم؛ اما با شنیدن صدای احسان چشمهام تا حد امکان باز شدن و هینی کشیدم و بیاختیار سرم سمتش که کنار پنجره بود، چرخید.
– بیدار شدی؟
داخل اتاقی که برای من بود، بودم و این یعنی اینکه من هنوز زندهام؟! تمام اتفاقات یادم بود و در واقع دردی که به سرتاسر بدنم بوسه میزد، زنگ یادآوری من شده بود.