رمان تا تلافی قسمت چهارم
به سختی بلند شدم که سرم گیج رفت. فوری دستم رو به دیوار تکیه دادم که نیوفتم و بعد کمی مکث که حالم بهتر شد، آهی کشیدم و به آرومی و با تکیه به دیوار از آشپزخونه خارج شدم.
سرم رو با ترس و اضطراب به چپ و راست چرخوندم و وقتی از عدم حضور احسان مطمئن شدم، چشمهام رو بستم و کمی آروم شدم.
هنوز شک داشتم که احسان واقعاً رفته باشه.
یک سالن نسبتاً بزرگی بود که دکوراسیون خوبی داشت و تجملاتی بود. مجسمه و دکورهای زینتی زیاد داشت که برقشون چشم آدم رو میزد. چند سرویس مبل داخل سالن با سلیقه خوبی چیده شده بود. یک در، در چند قدمی چهارچوب آشپزخونه و سمت چپش قرار داشت که با چرخوندن دستگیرهاش متوجه شدم قفله. از چهارچوب آشپزخونه فاصله گرفتم و کمی توی سالن راه رفتم و اطراف رو دید زدم. از دری که کنار آشپزخونه بود، حدود سه قدم جلوتر چهارچوبی قرار داشت که بدون در بود. با لرز و ترس و همینطور کنجکاو سمتش رفتم و وقتی که سرک کشیدم، دیدم راه رویی قرار داره که داخلش دو در کنار هم وجود داشت. یکی از اون درها قفس سرد من بود!
به ته راهرو نگاه کردم. چهارچوبی سمت راستش داشت. ابروهام بالا پرید. سرم رو از داخل راهرو بیرون آوردم و اینبار از توی سالن به دیوار مشترک سالن و راهروی اتاقها نگاه کردم.
از اون طرف هم میشد به داخل راهرو رفت. به روبهروم نگاه کردم که چند پلهای پایین میخورد و سپس یک در چوبی رنگ که نسبتاً بزرگ بود، قرار داشت. حدس زدم در خروجی باشه.
نگاه سرسرکی دیگهای به کل سالن انداختم. تلوزیون بزرگی داشت که روبهروش سرویس کاناپهای سفید رنگ با چیدمانی گرد مرتب شده بود.
نتونستم زیاد سر پا باشم و همون جایی که بودم، روی زمین نشستم. سرم دوباره گیج میرفت.
گرسنه بودم و از طرفی هم معده درد داشتم. چشمهام رو بستم تا شاید حالم بهتر بشه؛ اما با بستنشون لحظهای احساس کردم که داخل یک چرخ و فلک زمینی هستم و با سرعت دارم میچرخم.
با حس کردن سختی زمین توسط سرم چشمهام رو خمار باز کردم که دیدم روی زمین افتادم.
درازکش به کمر چرخیدم و نگاهم رو به سقفی که گچکاری شده بود و لوسترهای برقنمایی داشت، دادم.
دلم یک خواب بیدردسر میخواست. آرومآروم چشمهای خستهام گرم شدن و پلکهام روی هم افتاد.
اون روز وقتی که چشمهام رو باز کردم، خونه غرق در تاریکی و خاموشی بود. کرخت بودم؛ ولی درد و کوفتگی بدنم بهتر شده بود.
اولین کاری که کردم، بلافاصله به سرویس بهداشتی که داخل اتاقی که بودم، رفتم. هر چند بعداً متوجه شدم که در کناری اتاق من همون سرویس بهداشتی بوده.
پس از این که خودم رو تخلیه کردم، مستقیم سمت آشپزخونه رفتم و خودم رو به یخچال رسوندم.
از دیدن میوههای رنگارنگ و متنوع، قالبهای پنیر، کره و چند مواد خوراکی دیگه، شکمم به قار و قور افتاد و دستپاچه و لرزون نمیدونستم کدوم یکی رو بردارم.
اونقدر که گرسنه بودم و تشنه پارچ آبی که داخل یخچال بود رو برداشتم و دهنی آب خوردم.
یقهام از ریزش قطرات آب از داخل پارچ خیس شده بود؛ اما بیتوجه فقط آب میخوردم. ناگهان به خاطر سردی زیادش سرم درد گرفت و با اخم دست از خوردن آب کشیدم. نباید اینجوری وحشیانه آب میخوردم؛ اما خب زیادی تشنه بودم.
قالب پنیر، شیشه مربا و کرهها رو بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. با لرز و ضعف دنبال جانونی گشتم که داخل یکی از کابینتهای پایینی پیداش کردم.
دو لپی مشغول خوردن بودم. حتی بین خوردنم نفس کم میآوردم و به سرفه میافتادم یا هم لقمهها به گلوم میپرید و من رو تا مرز مرگ پیش میبرد.
بیست دقیقهای که قشنگ پذیرای شکمم شدم و از خجالت معدهام در اومدم، دوباره تخلیه لازم شدم و سمت توالت رفتم.
از اون روز حدود دو روزی میشه که گذشته و تقریباً حالم خوب شده بود؛ ولی خراشها و کبودیهای بدنم از بین نرفته بود و هر وقت که چشمم به خودم میافتاد، بیشتر از احسان میترسیدم و نفرت میگرفتم.
وحشت و استرس لحظهای نبود که بیخیالم بشه و شبها با کابوس اومدن احسان میگذروندم.
بوی گند عرق گرفته بودم و سرم به خاطر ضربههای اون گاو وحشی زخمی شده بود. قسمتی از موهای خرمایی و موجدارم به پوست سرم که زخمی و خونش خشک شده بود، چسبیده بودن و سرم از کثیفی چرب شده بود.
حالم از خودم به هم میخورد؛ اما خب کاری هم نمیتونستم انجام بدم و به ناچار با همون لباسهای پاره پوره شدهام وقت میگذروندم.
تنبلی من رو گرفته بود و راستش از ترس و وحشتی که داشتم، بیشتر داخل اتاق کز میکردم که مبادا احسان بیاد.
ظرفها روی هم تلنبار شده بودن و توی این مدت دست به تمیزی خونه نزده بودم. هنوز امید داشتم که یکی بیاد کمکم؛ اما شب و روز میگذشت و از کسی خبری نبود.
اون نفری رو هم که احسان زندانبانم کرده بود، بیست و چهار ساعت جلوی در بود و چون زیر پنجره اتاقم قرار داشت، به خوبی میتونستم هیکل درشتش رو ببینم.
یک هفته گذشته بود و حال جسمیم داشت بهتر میشد؛ اما در عوض روحیهام رو از دست میدادم و میدونستم که احسان رفته تا حال من خوب بشه و بعد چاقوش رو تیز کنه! هر چهقدر هم که سعی میکردم کمتر بخورم تا شاید از گرسنگی بمیرم؛ ولی تحمل نداشتم و مثل قحطی زدهها به یخچال حمله میکردم.
چون حال درست کردن غذا رو نداشتم و همینطور جا و مکان وسایل داخل آشپزخونه رو خبر نداشتم، فقط خودم رو با پنیر و وعدههای سبک صبحانهای سیر میکردم.
همه هفت روز هفته با اضطراب و کابوسهام گذشت تا که… !
روی کاناپه لم داده بودم و فیلم تماشا میکردم که در سالن با صدای مهیبی باز شد. یکهای خوردم و با وحشت به عقب چرخیدم.
خدایا طوفان اصلی رسید. خودت کمکم کن!
ایستادم. میخواستم سمت اتاق بدوئم تا قبل اینکه دست احسان به من برسه؛ اما خب راهروی اتاقها روبهروی من بود و سر راه اون!
هجوم اشک به چشمهام رو حس کردم و مثل بچه یتیمهای بی سر پناه بغض کردم.
با وحشت و لرز منتظر بودم تا توی سالن بیاد؛ ولی با دیدن زندانبانم که اسمش رو یادم نبود، “اینقدر که ضربه به سرم خورده بود، آلزایمری شدم. حتی قیافه خونوادهام هم زیاد یادم نبود” جا خوردم.
با چشم دنبالم گشت که بالاخره من رو دید. لبخند کریهی زد که چشمهام گرد شدن. اون اینجا چی میخواست؟!
– احوالات خانوم؟
آب دهنم رو قورت دادم و وقتی دیدم سمت من داره قدم بر میداره، به عقب تلو خوردم. دوباره آب دهنم رو قورت دادم و با ترس و لرز گفتم:
– ای… اینجا چی… چی میخوای؟!
بلند زیر خنده زد و گفت:
– آخیش! موش کوچولو ترسیده؟
اشکهام مثل عایقی دیدم رو گرفته بود و قیافه ترسناکش رو تار میدیدم. یک بار که پلک زدم، اشکهام روی گونههام ریخت. با نفرت گفتم:
– برو بیرون!
ابروهاش رو بالا انداخت و با قیافهای مسخره گفت:
– عه! این چه طرز حرف زدن از یک خانومه؟
پوزخندی زد و نگاهی تمسخرآلود به سر تا پام انداخت.
– هر چند اینقدر نفله شدی که اصلاً مشخص نیست آدم باشی.
اون پشت کاناپه بود و من به تلوزیون چسبیده بودم.
– از من چی… می… خوای؟ برو بیر… ون از خونه!
لبخند کج و مارمولکی زد و با چشمهایی که برق بدجنسی و نجسی داشتن، نگاهم کرد.
– میدونی مزد من واسه نگهبانی دادن اون هم به خاطر تو چی بود؟ احسان تو رو بهم سپرد و گفت اگه بتونم مراقب توئه چموش خانم باشم، دستمزد خوبی میده!
چشمکی زد و سپس دوباره ادامه داد.
– هی! هر چند مزاحمم نشدی؛ ولی کلی از وقتم رو گرفتی. الآن هم میخوام مزدم رو بگیرم و برم. (مرموز) آخه امروز آخرین روز کاریمه و احسان قراره بیاد.
هینی خفه کشیدم؛ اما وقتی دیدم کاناپه رو دور زد و سمتم اومد با وحشت فوری گفتم:
– خب برو پولت رو از اون بگیر. چ… چرا میای پی… پیش… پیش من؟!
لبخند کج و دندوننمایی زد و هم زمان با اینکه با آرامش سمتم میاومد، من لحظه به لحظه بیشتر به تلوزیون میچسبیدم. جواب داد.
– پول؟! هه بچه جون من اونقدر پول برام ریخته که بتونم جد اندر جدت رو بخرم.
پس چهاش بود؟ چرا میاومد سمت من؟!
به دو قدمیم رسید. مثل بید میلرزیدم. وقتی نگاه سوالیم رو دید، سرش رو سمتم خم کرد و گفت:
– یک مزه و فیض کوچیک. تو بهم بدهکاری. (چشمک) میگیری که چی میگم؟
دهنم نیمه باز موند و با چشمهایی که کم مونده بود از کاسه بزنن بیرون، مبهوت نگاهش کردم.
اون چی گفت؟! میخواد که من… من، وای حتی فکر کردن بهش هم داغونم میکنه.
اخمهام توی هم رفت و به عقب هلش دادم که فقط یک نیمچه قدم به عقب تلو خورد سپس با تمسخر و پوزخندی کم رنگ نگاهم کرد.
جیغ کشیدم.
– ساکت شو! من… م… من هرگز حتی نگاهتم نمیکنم.
و بعد هر چی فحش توی دلم تلنبار شده بود بارش کردم.
قهقههای زد که سرش به عقب پرتاب شد؛ اما یک دفعه جدی و وحشی شد که سیلی محکمی بهم زد.
بیشتر از دردش بغضم دردناک بود. دیوار کوتاهتر از من نبود که دستهای همه برای زدنم سبک شده بود؟
با سیلیای که به گونه چپم زد، سرم به طرف راست پرت شد. از اون جایی که خیال میکردم، قراره تنها باشم و یک همچین خر کله گندهای قرار نیست مزاحمم بشه، شال سرم نبود و موهام باز و افشون روی شونههام ریخته بودن که حالا به خاطر ضرب دستش یک طرف موهام پخش صورتم شدن.
از پشت به موهام چنگ زد. آیا همه مردها اینقدر سنگ دل بودن؟ اینقدر وحشی؟
از درد جیغم در اومد و سرم به عقب مایل شد. غرید که آب دهنش توی صورتم پرت شد.
– ساکت شو دختره احمق! نکنه چون کمربند بالا سرت نبوده، وحشی شدی؟ لازمه که دوباره رام بشی؟ هوم؟
حریف احسان نمیشدم؛ اما میتونستم که از دست این هرکول فرار کنم. با ناخنهایی که بلند شده بودن، به صورتش چنگ زدم و چشمهاش رو هدف گرفتم. با جیغ گفتم:
– ولم کن. ولم کن.
تا میتونستم فقط فحش بارونش میکردم. زورم که نرسه، لااقل حریف زبونم نمیشن.
عربدهای کشید و من رو سمت زمین پرت کرد؛ اما کاملاً روی زمین نیوفتاده بودم که خودم رو به گلدون بزرگی که دکوری بود و گل مصنوعی داخلش بود، آویزون کردم و مانع زمین خوردنم شدم؛ اما در عوض گلدون با صدای بدی روی زمین افتاد و شکست.
خیلی سریع مثل یک فنچ صاف ایستادم و سمت اتاقم دوییدم. از صدای عربده و سمهاش که به زمین کوبیده میشد متوجه شدم که دنبالم افتاده. از ترس و هیجانی که به همراهم بود، سرعتم رو زیادتر کردم.
خدا رو شکر در اتاق باز بود. خودم رو به در کوبیدم که بیشتر باز شد و سپس چرخیدم و در رو با شتاب و هول و ولا بستم؛ ولی کاملاً بسته نشده بود که هیکلش مانع بسته شدن در شد و فقط با یک فشار، من رو به عقب پرت کرد.
مثل یک گاو میش نر نفسنفس میزد و با قیافهای سرخ و چشمهایی سرختر در حالی که نفسهای آتشینش رو از دماغ گنده و پرههای گشاد شدهاش خارج میکرد، زیر دندونهای کلید شدهاش غرید:
– چه گوهی خوردی نفله؟! (نعره زد) هان؟!
روی زمین افتاده بودم و با تکیه به آرنجهام به عقب میخزیدم. نمیدونم چرا تمام حرص و عصبانیتم از احسان رو روی اون خالی کردم و تخس شدم؟!
– اگه خوردنی بودی که تا حالا خشک نمیشدی!
با پوزخند بلند شدم و ایستادم و رو به قیافه متعجب و بسی خشمگینش گفتم:
– نه تو و نه اون رئیس احمقت نمیتونین من رو رام کنین.
با یادآوری شکنجههایی که من رو کرد، بغضم گرفت و با چشمهایی پر جیغ زدم.
– فهمیدی؟!
با انگشت اشارهام، بهش اشاره کردم.
– توئه الدنگ دستت هم به من نمیرسه.
واقعاً در عجب بودم که چهطور به یکباره اینقدر شهامت به دست آوردم؟! اون هم در حالی که کافی بود احسان رو ببینم و دوباره از ترس و وحشت کز کنم.
پوزخندی مبهوت زد و لب زد.
– نه، مثل اینکه زبون داری!
ناگهان فکش رو منقبض کرد و سمتم خیز برداشت که جیغی کشیدم و با دستهام جلوی صورتم رو گرفتم.
هر آن منتظر ضربهاش بودم؛ اما به جاش صدای متعجب و البته کمی عصبی احسان غافلگیرم کرد و با وحشت بهش نگاه کردم.
– اینجا چه خبره؟!
اون مرد نیم نگاهی عصبی بهم کرد و بعد از چشم غرهای که اومد، رو به احسان با بیحوصلگی و کلافهوار گفت:
– گفتی رامش کردی؟ هه.
نگاهی با حرص بهم کرد و دوباره گفت:
– از جنگلیها هم وحشیتره که!
آب دهنم رو قورت دادم. انگار حضور احسان کافی بود تا شرایطم رو به یاد بیارم و لالمونی بگیرم.
قلبم خودش رو محکم به سینهام میزد. شاید اون هم از زندانی بودن خسته شده بود.
احسان نگاهی عادی بهم انداخت و پس از مکثی که برای من مرگی دوباره بود، پوزخندی زد و رو به اون مرد گفت:
– معلومه که به صاحبش خیانت نمیکنه!
مرد پوزخند حرصی و صداداری زد و سپس با چشمغرهای که دوباره برام رفت، رو به احسان بی حوصله گفت:
– ما رفتیم. این هم تو و تحفهات!
و از اتاق خارج شد. من همچنان با ترس به احسان نگاه میکردم که نگاه نفرتباری بهم انداخت و به دنبال رفیقش اتاق رو ترک کرد.
همین که دیدم توی دیدرسم نیستن، فوری سمت در رفتم و بستمش؛ ولی تا خواستم قفل کنم، دیدم وای کلیدی همراه من نیست!
دستهام میلرزید و خودم رو محکم به در چسبونده بودم تا مبادا کسی بتونه داخل بیاد؛ ولی میدونستم با این بندری زدن من احسان خیلی راحت میتونه در رو باز کنه.
هنوز هیچی نشده اشکهام سرازیر شده بود و بیشتر از قبل از احسان میترسیدم و نفرت داشتم.
اون علاوه بر اینکه جسمم رو داغون کرد، میخواست روحمم آلوده کنه و اگه سر نمیرسید، بی شک که الآن من و اون مرد بیناموس… .
لحظه به لحظه به لرزش بدنم افزوده میشد و برای کنترل کردن خودم محکم به در فشار میآوردم. انگار که احسان همین الآن پشت دره و میخواد من رو کتک بزنه!
تازه نقش کبودیهای بدنم کمرنگ شده بود و حالا با حضور احسان قرار بود دوباره زیر دست آرایشگر جلاد زندگیم برم!
با شنیدن صدای قدمهایی که مطمئناً از احسان بود، بغضم با صدا شکست و بیشتر به در فشار وارد کردم.
دستگیره کشیده شد که پشت در نالیدم.
– احسان گوه خوردم. ببخشید. اون میخواست به من… ب… به من تجاوز کنه. اح…سان گوه خوردم. غلط کردم.
صدای عصبیش به گوشم رسید و همزمان هم دستگیره رو پایین میکشید.
– این لامصب رو باز کن.
هق زدم.
– نه! باز نمیکنم. تو میخوای کتکم بزنی. احسان ببخشید. بیجا کردم. اصلاً… .
هقهق دوبارهام که کم مونده بود محتویات معدهام رو بالا بیاره، حرفم رو نیمه تموم گذاشت.
صورتم خیس اشک بود و آب دهنم از لابهلای حرفهام روی چونهام جاری میشد و حال اسفباری رو برام رقم زده بود.
اصلاً نمیدونستم که چرا دارم التماسش رو میکنم؟ عذرخواهی میکنم؟ بابت اینکه نذاشتم پاکیم لکهدار بشه، باید عذر خواهی میکردم؟!
هیچی نمیدونستم و فقط هقهق گریهام و صدای کشیده شدن دستگیره سکوت وهمآور رو میشکست.
– داری عصبیم میکنیا. (داد زد) دِ میگم این وامونده رو باز کن!
و هم زمان که عربده میکشید، به در فشار وارد کرد که با جیغ به جلو پرت شدم.
با حرص و عصبانیت داخل اومد؛ اما تا چشمش بهم افتاد، جا خورد.
دستهای لرزونم رو به هم مالش میدادم تا شاید آروم بشم و بیچارهوار از پشت هاله اشکم احسان رو نگاه میکردم و آروم درجا میزدم.
اخم کم رنگی کرده بود. با غیظ غرید.
– چته؟ چرا داری ونگ میزنی؟ من که کاریت ندارم!
متعجب لحظهای خشکم زد. چند بار پلک زدم و اشکهام رو از روی صورتم پاک کردم که با یک حالت چندشی نگاهم میکرد.
خب حق هم داشت. زیادی کثیف شده بودم؛ اما نوش جانش! همهاش تقصیر خودش بود. وگرنه من اگه یک روز حموم نمیرفتم، خواب و خوراک نداشتم؛ ولی حالا… .
احسان وقتی دید مثل وزغها فقط بهش نگاه میکنم، پوزخندی زد و دست در جیب شلوار کرمی رنگش که با کتش ست بود، قدمی سمتم اومد و گفت:
– البته نه تا وقتی که چشمم به خونه نیوفتاد. (اخمی خشن کرد) چرا خونه بوی لجن میده؟!
چونهام لرزید؛ ولی حرفی نزدم و توی خودم جمع شده، روبهروش ایستاده بودم.
اصلاً نمیتونستم حرکتی بکنم و تمام شهامتی رو که به دست آورده بودم، مثل مجسمهای از خاکستر به هوا دود شدن و وجودم رو سیاهی گرفت. به یک قدمیم که رسید، آب دهنم رو قورت دادم و با چشمهای وحشت زده و منتظر نگاهش کردم.
دستش رو از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و ناگهان به بالا گرفت که دستهام رو سپر صورتم کردم. تا میشد شونههام رو بالا دادم و سرم رو پنهون کردم و جیغی خفه در حد ناله کشیدم.
مثل بید میلرزیدم که حس کردم سایه دستش بالای سرم نیست. به آرومی و با تردید از بین حصار دستهام نگاهش کردم. عادی و بیتفاوت داشت من رو نگاه میکرد.
به دستش که آویزون بدنش بود، نیم نگاهی کردم و سپس دستهام رو آرومآروم پایین آوردم.
چندی که با خیرگی نگاهمون گذشت، دستش رو بالا آورد و توی یک حرکت چونهام رو گرفت. با لذت و لبخندی کج گفت:
– خوبه. برده باید از صاحبش بترسه.
سعی کردم با دستهام چونهام رو از زیر فشار دستش بیرون بیارم؛ ولی در عوض با ناخن شستش روی چونهام حکاکی کرد که اخمهام از درد توی هم رفت. مطمئن بودم که سوزشش به خاطر یک زخم جدیده.
– صاحبت خستهست و میخواد بخوابه. من میرم توی اتاقم و تو بعد ده دقیقه میای اون جا تا مثل یک برده خوب صاحبت رو ماساژ بدی.
سرم رو از طریق چونهام تکون داد و سرش رو به سرم نزدیک کرد.
– اگه ده دقیقه بشه یازده دقیقه، اون وقت صاحبت عصبی میشه. فهمیدی؟
و دوباره به چونهام با ناخنش فشار وارد کرد که با چهره تو هم رفته سرم رو به تایید تکون دادم و تند گفتم:
– آ… آرهآره.
نگاه زهرآلودش رو روی چشمهام چرخوند. سپس با پوزخندی با ضرب رهام کرد و سینه سپر کرده گفت:
– بوی گوه میدی. بعد ماساژم، میری حموم فهمیدی؟ بیدار شدم، باید هم خونه و هم خودت تمیز باشین.
سر به زیر به آرومی زمزمه کردم.
– لباس… ن… ندارم.
و دوباره بی اختیار کمی شونههام بالا پرید و توی خودم جمع شدم. نگاهش نمیکردم؛ ولی صدای پر تمسخرش رو شنیدم که گفت:
– مگه بردهها هم لباس دارن؟ لازم نیست. با همین لباسهات سر میکنی؛ ولی بوی گند بدی، دوباره ادبت میکنم!
متعجب سرم رو بالا آوردم. یعنی چی؟! یعنی قرار بود تا وقتی که اینجام با همین لباسها بگذرونم؟! حتی… حتی واسه یک عمر؟!
جرئت کلکل کردن باهاش رو نداشتم و برای همین دوباره سر به زیر شدم و منتظر ایستادم تا گورش رو گم کنه که بالاخره بعد یک_دو دقیقه رفت.
خودم رو سر موقعی که گفته بود، به اتاقش رسوندم تا ماساژش بدم. اتاقش همون اتاقی بود که درش رو قفل کرده بود.
با تردید تقهای به در زدم. صدایی نیومد و آروم دستگیره رو کشیدم. سرکی به داخل کشیدم که احسان رو با بالاتنه برهنه روی تخت به شکم درازکش دیدم. ذوب شدم. دختر معتقدی بودم و توی باورهام دست زدن به نامحرم عضوشون نبود؛ اما میشد در برابر این روانی سادیسمی ایستاد؟! بالاجبار بی اینکه به محیط اتاق توجهای بکنم مستقیم سمت تخت رفتم. دستهام میلرزید و قدرت زیادی برای ماساژ دادن نداشتم. همین که پوست گرمش رو لمس کردم مورمورم شد. اخم درهم کشیدم و با اکراه کمر و شونههاش رو ماساژ دادم. حقاً که بدن عضلهای و هیکلیای داشت که باعث میشد انگشتهام درد بگیرن.
بعد ماساژش که یک ربعی زمان برد، وقتی دیدم خوابش برده که الهی به خواب مرگ بره! اتاقش رو ترک کردم و با تمام ضعفی که داشتم دست به نظافت و تمیز کاری زدم.
شستن ظروف و نظافت کل خونه حدوداً یک ساعتی زمان برد و من تا قبل از اینکه احسان بیدار بشه، خودم رو توی حموم پرت کردم.
بهترین حس دنیا بود وقتی گرمی آب به پوستم خورد و تمام چرک و کثیفیها رو پاک کرد.
حس سبکی داشتم؛ اما با دوباره به تن زدن اون لباسهای کثیف و کهنه اینبار خودم چندشم شد. این زندگی من بود! حقارت بخشی از زندگی تلخم شده بود.
با اینکه تمام کارهایی که گفته بود رو انجام داده بودم؛ اما مدام حس میکردم یک کاری رو انجام ندادم و باید آماده کتک خوردن باشم.
روی تخت چمباتمه زده بودم و دستهام رو دور پاهای جمع شدهام حلقه کرده بودم که صدای خشن و بم احسان من رو از جا پروند.
– هوی!
با سرعت از تخت پایین اومدم و اتاق رو ترک کردم. به سالن رفتم که دیدم با نیم تنهای که هنوز لخت بود، روی کاناپه لم داده و با کنترل توی دستش شبکهها رو بالا پایین میکنه.
متوجه حضورم که شد، بدون اینکه سمتم برگرده گفت:
– چایی!
بدون زدن هیچ حرفی زود به سمت آشپزخونه رفتم تا چایی درست کنم و تا موقعی هم که درست نشد، از ترس احسان آشپزخونه رو ترک نکردم.
دستهام لرزش کمی داشت. دیگه به لرزششون که مطمئن بودم به خاطر ضعف اعصابم بود، عادت کرده بودم.
چایی براش بردم و روی میز شیشهای کوچیک که وسط گردی کاناپهها بود، گذاشتم.
مثل یک خدمتکار ایستادم تا ببینم کار دیگهای هم باهام داره یا نه؛ اما اون نیم نگاهی به چایی توی فنجون کرد و سپس رو به تلوزیون که پیام بازرگانی نشون میداد، گفت:
– عوضش کن.
به چایی نگاه کردم. رنگش خوب بود که! حالا چی کار کنم؟ کمرنگ بریزم یا تیرهتر؟!
با زبونم روی لبهام رو خیس کردم و با تن صدایی ضعیف گفتم:
– تیره بریزم؟
از گوشه چشم نگاهم کرد که ابروی راستش بالا پرید. به لب پایینم دندون زدم و گفتم:
– پس تیره میریزم.
از من چشم گرفت و گفت:
– یک دقیقه دیگه، چاییام باید حاضر باشه.
چشمهام گرد شدن و با هول و ترس زود سینی چایی رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم.
یعنی به این باور رسیده بودم که اگه احسان از من قرمه سبزی در عرض نیم ساعت هم بخواد، من درستش میکردم. راستش از وحشت شکنجههایی که من رو میکرد، برای دوری از اونها فرز شده بودم و تا ممکن بود سعی داشتم بهونه به دستش ندم.
اینبار به رنگ و طعم چایی گیری نداد و همونطور که شاهانه به کاناپه لم داده بود و فنجون چاییش رو توی دستش گرفته بود، گفت:
– بشین!
با سرش که به روبهروش و روی زمین اشاره کرد، فوری بدون هیچ حرفی جلوی پاش نشستم.
– بیکار نباش و پام رو ماساژ بده.
نفرت داشتم و ازش بیزار بودم؛ اما با اکراه به پاهاش که رو فرشی پوشیده بود، نگاه کردم و بعد مکثی شروع به ماساژ کردنشون کردم.
هورتی از چاییش رو خورد و در حالی که به سریال تلوزیونی نگاه میکرد، گفت:
– اگه با حیدر میشدی زندهزنده میسوزوندمت. تجربهاش رو هم که داشتی دیگه، نه؟
لبهام رو محکم به هم فشردم و سعی کردم با قورت دادن آب دهنم، بغضم رو هم قورت بدم؛ اما مثل خاری سنگ شده بین گلوم جا خشک کرده بود.
صدای پوزخندش اومد و ادامه داد.
– ازت یک کلهپاچه درست میکردم و مینداختمت جلوی سگ؛ ولی خب، تو این کار رو نکردی و صاحبت بهت امیدوار شد!
حرفی نزدم و همچنان با غیظ و حرص پاهاش رو ماساژ میدادم که یکی از پاهاش رو بالا آورد و ناگهانی به زیر چونهام زد.
از برخورد پاش به چونهام باعث شد زبونم بین دندونهام له بشه و سوزشش آزارم بده. اخمهام از درد توی هم رفت و اشک به چشمهام حمله کرد.
– وقتی صاحبت تشویقت میکنه، لال نشو و ازش تشکر کن!
هه چه توقعها! چشمهام رو بستم و سر به زیر با زبونی که هنوز درد داشت، لب زدم.
– ممنون که ت… تشویقم میکنین!
– این به درد مردهات میخوره. دوباره دیر بجنبی و خنگ بازی در بیاری، دیگه مهربون عمل نمیکنم.
دندونهام رو محکم به هم فشردم و هیچی نگفتم.
نه بلند شدم و نه اون میگفت که مرخصی. دیگه انگشتهام داشت تکهتکه میشد؛ ولی همچنان ماساژش میدادم که الهی خودم با دستهای خودم تکههای پخش شدهاش رو وسط خیابون جمع کنم!
چاییش رو که تموم کرد با لگدی که به سینهام کوبید، من رو به عقب هل داد و بلند شد. به اتاقش رفت و گفت:
– واسه شام فسنجون میخوام.
قفسه سینهام به خاطره لگدی که زده بود، درد میکرد و دستم رو برای آروم کردنش روی سینهام گذاشتم.
احسان بعد ده دقیقهای که گذشت، از خونه خارج شد. با نفرت به جای خالیش نگاه میکردم. چی میشه به جای خودش، خبر مرگش بیاد؟!
تا به حال آرزوی مرگ برای کسی رو نمیکردم؛ ولی برای احسان حتی بارها این نفرین رو کردم.
به خاطر نظافتی که کرده بودم و چند روزی رو هم که توی این خونه تنها بودم، تونستم تا حدودی از چم و خم وسایل خونه با خبر بشم.
ساعت چهار و پنج شروع به درست کردن فسنجون کردم. کاش مقداری زهر یا مرگ موشی، قرص برنجی، چیزی همراهم بود که کلک احسان رو میکندم؛ ولی افسوس که بیچارهتر از من، خود من بودم!
اون شب خدا رو شکر شام رو خورد و دیگه گیری بهم نداد.
با ضربه محکمی که به سرم خورد، از خواب پریدم و با وحشت به احسان نگاه کردم. با قیافهای عادی و معمولی نگاهم کرد و گفت:
– پاشو صبحانه رو حاضر کن.
آب دهنم رو قورت دادم و همین که از اتاق خارج شد، روی تخت ولو شدم و با دستهام سرم رو گرفتم.
لامصب اصلاً مراعات نداشت و من رو که غرق خواب بودم، با مشت بیدار کرد. آخه آدم اینقدر وحشی؟ نه، اون آدم نبود، یک حیوون به تمام معنایی بود که من مثل خرگوشی بی پناه میون دندونهای تیز و برندهاش اسیر بودم!
قبل اینکه دادش در بیاد، از اتاق خارج شدم و با دست و رویی نشسته، صبحانه رو روی میز چیدم. احسان توی اتاقش بود. از فرصت استفاده کردم و قبل از اینکه بیاد فوری به اتاقم رفتم و بعد شستن دست و صورتم شالم رو روی سرم انداختم و دوباره به آشپزخونه برگشتم.
چندی بعد سر و کلهاش پیدا شد و با دیدن میز صبحانه سمت میز رفت و روی صندلی نشست.
گرسنهام بود و دیشب فقط حق داشتم پسموندههای غذاش رو که حدود چهار_پنج لقمه بود رو بخورم.
با دیدن لقمههای گندهای که برای خودش میگرفت و اون طویله رو تا ته باز میکرد و لقمه رو به داخلش میچپوند، آب دهنم رو قورت دادم و صدای ریزی از رودههام به گوشم رسید که توجه احسان رو جلب کرد.
انگار تازه فهمید من هستم و سر پا ایستادم. همونطور که لقمه رو میجویید، با چشم و ابرو به جلوی پاش اشاره کرد و گفت:
– بشین!
آب دهنم رو قورت دادم و روی لبهام رو لیس زدم. با اکراه جلوی پاش نشستم و بهش نگاه کردم. حالم درست توصیف حال یک توله خونگی بود!
از این همه حقارت باز هم بغضم گرفت؛ اما اشکی نریختم و تیزی بغض رو تحمل کردم.
تکه نونی خالی توی دستش گرفت و تکونش داد. درست کاری که با یک سگ انجام میدادن. این همه تحقیر رو نمیتونستم تحمل کنم؛ ولی این رو هم میدونستم که مخالفت باهاش درد سختی رو به همراه داره پس با بغضی که سنگینتر شده بود و دلی سیاه از نفرت، به نگاه کردن بهش ادامه دادم.
– روی زانوهات پاشو و این لقمه رو بگیر.
خدایا نه، یا مرگ بده یا آزادی؛ ولی این همه تحقیر… .
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم؛ اما تاثیری روی بغض خفه کنندهام نداشت و باعث شد که گلوم درد بگیره.
با اکراه و پس از مکثی روی زانوهام ایستادم و به دستش که تکه نون نسبتاً بزرگی که اندازه نصف کف دست بود، داشت، نگاه کردم.
چشمهام پر و خالی شدن؛ ولی اشکی نریختم و خیره به نون متحمل صدای نحسش شدم.
– باید قبل من بیدار بشی و صبحانه صاحبت رو حاضر کنی؛ ولی چون امروز تنبلی کردی، فقط یک لقمه سهمت میشه… بگیرش.
پرههای بینیم به خاطر حرص و خشم گشاد و تنگ شدن و نفسم رو پر فشار خارج کردم. چشمهام رو یک بار باز و بسته کردم و به تکه نون زل زدم.
کاش میشد بیخیالش بشم؛ ولی میدونستم ممانعت کردن با احسان چه نتیجه تلخی رو برام رقم میزنه.
دستم رو بالا بردم تا تکه نون رو بگیرم؛ اما چنان ضربه محکمی به پشت دستم زد که اثر شاهکارش روی پوست سفیدم سرخ شد.