رمان تقاص پارت نه
پارت هشت
کم کم صدا ها قطع میشود نه صدای ناله ی عماد و نه نعره های میثم هیچکدام شنیده نمیشود.
مسعود گوشی به دست سمتم می آید
_گفت تتو رو روی عکس پروفایل طرف دیده چند بار به شماره زنگ زدیم خاموشه ولی پروفایلش هنوز هست.
_بده ببینم.
تصویر کامل نبود…فقط رنگ کرمی مانند مشخص میکرد که تتو روی پوست است و نه کاغذ یا هر چیز دیگری.
تتوی بدن برهنه ی زنانه درحالی که دست ها و پاهایش قطع شده بود.
وحشتناک بود عکس را ذخیره کرد و برای خودش ارسال کرد.
میثم با دستان خونی از آنجا خارج شد و با حالی خراب داخل ماشین نشست.رو به مسعود گفت:اگه زنده موند ببریدش پیش داداشش…اگه مردم که خودت با جنازه اش یه کاری بکن.
و بعد سوار ماشین خودش شد.
_پیداش کن هاله…اون بیناموسو پیداش کن.
صدای میثم بود.سر تکان داد و گفت:پیداش میکنم.
……
(رها)
با شنیدم صدای کلید در خانه چشم هایم را میبندم و خود را به خواب می اندازم
کمی بعد صدای نفرت انگیزش کل خانه را پر میکند:رها بیا شام.
زیر لب میغرد:کوفت بخورم من.
صدای لنگ زدن پاهایش روی پله ها اورا متوجه نزدیک تر شدنش میکند.
در اتاق باز میشود و رها جشم هایش را روی هم فشار میدهد.
_آدم وقتی خودشو میزنه به خواب پلکاش میلرزه پروفسور.
رها ناگهان عنان از کف میدهد و میگوید:چرا ولم نمیکنی…چرا دست از سرم برنمیداری؟با منو خانواده ام چیکار داری؟چی میخوای از جون ما؟
چشمانش از آن حالت گرم به چشمانی سرد و پر از نفرت میشود و توی صورتم خم میشود و میغرد:تو فکر کردی کی هستی که اینجوری با من حرف میزنی هان؟لی لی به لالات گذاشتم فکر کردی دختر شاه پریونی؟نه مادمازل برو خداروشکر کن دلم بهت سوخت تا الان ده بار به گوه خوردن ننداختمت.
نترس زیاد اینجا نمیمونی.دارن پیدامون میکنن.نزدیکن و به خیال خودشون خیلی زرنگن…نمیدونن تا من نخوام هیچ احدی حتی سایه ی منو پیدا نمیکنه…میدونی که؟
میدانستم.میدانستم که خود میدان را برای آنها باز کرده تا اورا پیدا کنند..اما نمیدانستم چرا به من آسیبی نزد دوستم داشت؟اصلا چرا میخواست انتقام بگیرد؟
_چرا؟
درحالی که جلوی آیینه موهایش را مرتب میکند میگوید:گفتنش اینجوری صفا نداره…باید مهمونی بگیریم…اون موقع همه چیو میفهمی…همه میفهمن!
…..
(هاله)
روی عکس خودم و رها زوم میکنم…یک روز قبل از آن اتفاقا این عکس را کنار دریا گرفتیم.
اشکم روی صفحه ی کوشی میریزد و ناخودآگاه به آن روز میروم.
فلش بک
رها سرش را از ماشین بیرون برده و جیغ میکشد:
باتو تو راه شمال
تاریک میشه اروم هوا
بسته میشه اروم چشات
شب جنگلو بارونو باد
امشب میخوام بمونم من تا صبح کنارت
این دریا باتو چه حالی داره
بارون بباره بارون بباره
نزدیک دریا که میشویم او سریع میگوید:بزن کنار بزن کنار.
از ذوق کودکانه اش میخندم و د ر لحظه پایم را روی ترمز میگذارم و سعی میکند از شیشه ی ماشین خارج شود.
میخندم و خودم زودتر پیاده میشوم و رو به اویی که در پنجره گیر کرده زبان درازی میکنم و میگویم:من دارم میرم دریا…حالا کی تورو درمیاره رها خانم؟
میخندم و بی توجه به اویی که با جیغ مرا صدا میزند
کفش هایم را درمیآورم و جواب هایم را گلوله میکنم و درون کفش هایم میگذارم و پاهایم را روی شن میگذارم و حس آرامش تزریق رگ هایم میشود.
رها راست میگفت قدم زدن روی شن ها به صد جور سفر خارجه می ارزید.
به سمت دریا میدوم پاهایم که با آب برخورد میکند ناگهان سردی وارد تنم میشود میخوام که دورتر بیایم اما ناگهان دستی هولم میدهد و درون آب می افتم
.
برمیگردم و رهارا میبینم که از خنده سرخ شده و دست روی دهانش گذاشته و با دست دیگر روی پاهایش میکوبید.
این نیز یکی از خصلت های دوست داشتنی اش بود دیگر…موقع خندیدن باید چیزی را میکوبید
از جا بلند میشوم و بی توجه به نگاه ملتمسش و صدای لباس ندارم گفتنش اورا درون آب می اندازم.
حالتمان به زوج های تازه مزدوج شده میخورد.
این همیشه برای خاله رویا عجیب بود.
منو رها کمتر از سه سال است باهم دوستیم اما یکدیگر را خیلی دوست داریم…بیشتر از یک خواهر.
یادم نمیرود که همیشه دوست های دانشگاهم با دیدن دست های حلقه شده ی رها دور دست هایم میخندیدند و میگفتند:پایدار بمونید.
به خود می آیم و رهارا میبینم که در آرام ترین حالت ممکن سعی دارد به من نزدیک شود.د
ستش را میخوانم و پا به فرار میگذارم و او نیز پشت سرم میدود و صدای جیغ و خنده هایمان نگاه هر رهگذری را به سمتمان میکشد اما مگر مهم است؟مهم خنده های رهاست و خوشحالی من…دیگران اهمیت ندارند.
پاهایم پیچ میخورد و روی شن ها غلت میخورم و تمام لباسم شنی میشود.
رها اول حیران نگاهم میکند اما با دیدن خنده ام او نیز میخندد و دست هایش را برای کمک به سمتم دراز میکند
دست هایش را میگیرم اما نه برای بلند شدن برای پرت کردن او روی زمین.
اورا میکشم و کمی شن به لباس هایش میمالم و با صدای بلند به اویی که هنوز در شوک است میخندم.
بعد از کمی شن بازی به حمام درون مجتمع تفریحی نزدیک دریا میرویم.رها مدام پچ میزد:من لباس ندارم الان همینارو بپوشم؟
و من فقط میگویم:نه…
وقتی به حمام میرسیم مانند مادر ها اول منتظر میشوم او دوش بگیرد و سپس از کوله ام لباس هایی که برای رهای حواس پرت آورده ام را برمیدارم به او میدهم و او فقط میگوید:مرسی که حواست به همه چی هست
بعد از حمام کردنمان به سمت ساحل سنگی میرویم و ایرپاد را به صورت مشترک درون گوش هایمان میگذاریم و به اهنگ مورد علاقه ی هردویمان گوش میدهیم.
به نظرتون چخبره؟رهاهم اومد تو پارتا
خسته نباشی.
پارت قشنگی بود بخصوص اینکه رها هم قصه رو روایت میکنه. بنظرم کسی که رها رو دزدیده یه کینه بزرگ از خانواده اش مثلا پدر رها داره و حالا میخواهد انتقام بگیره البته حدس و گمانه ها
ولی میگم داستان برای رها است یا هاله؟
خیلی ممنونم عزیزم
داستان برای هردوعه
درواقع هاله دنبال یه راهی برای پیدا کردن رهاست و البته توی پارت های بعدی به این میرسیم که چرا رهارو دزدیدن و اینا دیگه
بینظیر بود این پارت، اصلاً نمیدونم چی بگم واقعاً نبوغ قلمت رو اینجا نشون دادی👌🏻👏🏻 خوبه که از زبون رها گفته شد با اینکه اون مرد رو نمیشناسم ولی ازش خوشم اومده به نظر اونقدرها هم بد نیست، دیالوگای قوی به کار بردی مرحبا
قربونت برمممم❤️مرسی که خوندی و انرژی دادی
لنگ زدن پاهاش ربط به حادثهای در گذشته داره ؟ پارت زیبایی بود خسته نباشی 🌹👌
تو پارت های بعد متوجه میشید
مرسی نسرین جان❤️
خیلییییی جذاب و کنجکاوکننده بود.
دوست دارم زودتر بفهمم تو مهمونی چه خبره.
قلمت خیلی خوبه و صحنه رها و هاله واقعاً دوست داشتنیه و میشه عشق بینشون رو قشنگ حس کرد.
پر قدرررت پارت بعدیو بفرست که منتظریم.
خدا قوت.
خبرای خوبب😂❤️
مرسی عزیزم حتماا❤️
چقدر این دوتا باهم بخووووبن🥺
قطعا ی کینه بوده و حالا موقع انتقام فرا رسیده
خیلی زیبا بود فاطمه جان
من وقت نکردم زودتر بخونم و کامنت بزارم واست😄
🥲❤️مرسی مهسا جونم
کنجکاوم بدونن چرا رها دزدیده شده
زودتر لطفا پارت بزااارر🥺
خسته نباشین قلمت خیلی خوبه🫂
خیلی ممنون عزیزم❤️ اگه بشه فردا پارت میزارم
ای شو رها مره😂
جاان؟😂