رمان تقاص پارت چهار
پارت چهار
از اداره ی آگاهی خارج شدم و به سمت خانه ی مادرم حرکت کردم.
در راه به این فکر کردم که چگونه باید رهارا پیدا کنیم؟
دستم را روی زنگ گذاشتم کمی بعد صدای بله گفتن خواهر کوچکترم شیما آمد:کیه؟
لبخندی زدم و گفتم:منم
صدای پاهایش آمد و سپس در باز شد و قامت کوچکش در میان در نمایان شد خود را در آغوشم انداخت:آبجی جونم
اورا در آغوشم فشردم:خوبی قربونت برم من؟
چشمان آبی اش را به من دوخته بود و لبخند میزد:خوبم خدانکنه…اتفاقا با مامان داشتیم راجب شما حرف میزدیم.
مادرم…دلتنگش بودم.وارد خانه شدم و بوی خورشت قیمه به صورتم خورد.
_یاالله.
شیما را زمین گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم:زهره خانوم…جواب مارو نمیدی؟
سمت من برگشت و با چشمان پر از اشکش نگاهم کرد:اومدی مادر به قربونت؟خوش برگشتی عزیز دلم خوش برگشتی.
لبخند تلخی میزنم و خود را در آغوشش پرت میکنم:مامان…
_جان مامان…
من را در آغوشش میکشد
.
من نیز در آغوشش مانند دختر چهارده ساله ای میمانم و انگار فراموش کرده ام اکنون بیست و شش سال دارم.
صدای قار و قور شکمم که بلند میشود دست از محبت کردن برمیدارد و میگوید:قربونت برم گرسنه ای؟شیما…بیا سفره رو بنداز.
_نمیخواد خودم هستم اون درس داره
.
سفره را می اندازم و درنهایت شیمارا صدا میزنم
.
بر سر سفره مینشینیم و شروع به خوردن غذا میکنیم:چخبر از درسا؟
روبه شیما که امسال یازدهم است این را میپرسم
سخت مشغول درس خواندن برای کنکور است:همه چی خوبه…هفته ی پیش که شما نبودی کارنامه مون رو دادن…نفر برتر کلاس شدم.
لبخندی میزنم و میگویم:مبارکا باشه خانوم شاگرد اول…یه جایزه پیش من داریا..
او نیز شوق میکند و میخندد.
_حیف که بابات نیست که این موفقیت هارو ببینه.همیشه آرزوش بود خوشبختی شماهارو ببینه.
با شنیدن نام پدرم عصبی شده به او مینگرم و مادرم انگار فهمید که لب گزید
.
_مامان…هزار باز گفتم پیش من اسم اون کثافتو نیار.
اخم میکند و میگوید:آدم به پدرش اینجوری نمیگه
.
پر از نفرت لب میزنم:حیف اسم پدر…یادت بیار که چه بلایی سرمون آورد…هر روز یادت بیار و ازش متنفر شو مامان.
از جای بلند میشوم و به سمت در میروم.
در را باز کرده و خارج میشوم و محکم در را میکوبم.
نفس کلافه ام را بیرون میفرستم.
شماره ی خاله رویا را میگیرم.
_جانم هاله.
_سلام خاله خوبی؟
_چجوری خوب باشم؟رهای من نیست و من خوب باشم؟
_هستی خونه؟میخوام بیام اونجا.
_آره عزیزم بیا نیاز دارم الان پیشم باشی.
_الان راه می افتم…خدافظ
_خدافظ.
تاکسی میگیرم و به سمت خانه شان حرکت میکنم.
…..
_بشین خاله چیزی نمیخورم.
_آخه اینجوری که نمیشه.
با لبخند میگویم:غریبه که نیستیم…بیا بشین.
به سمتم می آید و روی مبل دو نفره ی روبه رویم مینشیند.
نفس عمیقی میکشد و چشمانش به آنی پر از آب میشود:ای خدا چقدر جای رهای من خالیه.
لب میگزم و شرمنده سر پایین می اندازم:شرمنده ام خاله.تقصیر من شد
.
_نگو اینجوری دورت بگردم مقصر تو نبودی…خدا نگذره از اون دوتا بی همه چیز…نفرین یه مادر پشتشونه.
نفس عمیقی میکشم.کمی در کنار یکدیگر مینشینیم و درنهایت قبل از آمدن آقا میثم به خانه برمیگردم.
اینبار بدون حرف زدن با مادرم به سمت اتاق میروم و خود را روی زمین می اندازم و چشم میبندم و میخوابم.
در میانه های شب متوجه میشوم که مادرم پتویی رویم می اندازد اما از شدت خستگی قدرت پاسخگویی و تشکر را ندارم.
…..
_چشماش یکم درشت تر بود.ته ریشم داشت.
_این خوبه؟
_آره دقیقا.
برای چهره نگاری آماده ام.چهره ی آن مردی که آن شب دیده بودم را مو به مو توضیح میدادم
.
_ببین شبیهشه؟
به چهره اش نگاه کردم دقیقا خودش بود:خود خودشه.
سرهنگ حسینی گفت:بعد از اینکه پیداش کردی. سو پیشینه اش رو پیدا کن آدرس همه چی رو میخوام همه چی.
کمی بعد صدایش بلند شد:آقا پیداش کردم….سجاد خرمی.جرم زیاد داشته،دزدی خفت گیری کیف قاپی.
دوسال پیش آزاد شده بود از اون دیگه زندان نرفته.
آدرس و محل کارشم الان براتون درمیارم.
_زود باش زود…
طفلک مامان رها چه غمی داره.
داستان بابای هاله هم نگفتی چیه!
امیدوارم که رها پیدا بشه. خسته نباشی عزیزم
داستان بابای هاله رو هم کم کم میفهمید فقط همراهی کنید دیگه
مرسی مائده جونم❤️
الهی بترکی سجاد خرمی محو بشی از روی زمین این چه کاری بووووود😐😐😐
نکنه سجاد دوس پسر رها باشه ازین دوس پسرا که تو کار قاچاق انسانن؟
😂😂
ببینیم تو پارت های بعد چه اتفاقی میوفته؟
قشنگ بود قلمت مانا فاطمه جان👌🏻 امیدوارم زودتر رها پیداش بشه
خیلی ممنون لیلا جونم
واقعا کنجکاو هستم بدونم چه بلایی سرش اومده
فکر میکنم رها قراره بمیره!
نمیدونم
عالی بود خسته نباشی نویسنده جان
اوو هنوز کلی مونده تا برسیم به رها
مرسی سعید جان❤️
دست و پنجت طلا فاطمه جون خسته ,🌹🌹نباشی عزیزم ❤️ منتظر پارتهای بعدی هستم
❤️ممنونم نسرین جان
وقت کنم فردا میفرستم حتما
برخلاف بقیه که منتظرن رها پیدا شه و اینا من منتظرم ببینم هاله قراره عاشق کی بشه🤣🤦♀️
یه تقلب اینکه اصلا دنبال عشق و عاشقی نباشید توی این رمان
قضیه یکم جدی تره😂
حیف شد🥲
رمان بدون عشق و عاشقی مزه نداره🥲🤦♀️😂
خودمم موافقم😂😂یعنی اینجوریم که فاطمه یه جوری اینو عاشق کن تروخدا
ولی خب تمرکز رمان رو یه چیزای دیگه اس
مطمئنم همتون برگاتون میریزه وقتی بفهمید چه خبراییه😂😂
داستان جنایی شداا😂بیصبرانه منتظر پارت بعدم
خسته نباشیینن
حماییتتت❤