رمان تقاص پارت ۲۵
بفهم چجوری حرف میزنی…وگرنه بد میبینی
_در اتاقو باز کن…نمیخوام ریختتو ببینم
…..
جلویم را میگیرد و میگوید:هی هی هی ارومباش باشه اروم..
در اتاق را باز میکند و من خودمرا درون آن می اندازم.
چشمانم را به دختران بی گناه گوشه ی اتاق میدوزم…ما بازیچه ی هوس کسانی شده اینکه هیچ از زندگی نمیفهمند.
….
ساعت هنوز ۸ صبح نشده که ما همه یک لنگه پا درون حیاط عمارت منحوس ایستادیم.
زن درحال گفتن چیز هایی به عربی است و گرشاسب درحال ترجمه.
هر از چند گاهی سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکنم اما اهمیتی نمیدهم انگاری که وجود ندارد
.
از مهمانی حرف میزدند در شب که درون همینعمارت بود.
…
اماامشب….شب مرگ من بود…ایگ جمله را هر شب تکرار میکردم… لباس هایم مینگرم و بغض نشسته برگلویم را با آب دهان به پایین میفرستم.
پشت پرده ای ایستاده بودیم…آنطرف مرده کسانی منتظر ما نشسته بودند.
قفس هایی دا تزدیکمان آوردند..من آمادگی اش را داشتم برایمان گفته بودند که امشب چه خبر بود.
باید در قفس ها آرزو میکردیم که یکی از همان حرام زاده های سگ صفت چشم های هوس آلودش از تن ما خوشش بیاید و مارا انتخاب کنند.
پرده ها که کشیده شد چشم هایم را بستم تا مبادا چشمان بارانی ام را ببینند و از آنها کتک بخورم.
به زنان دور و برم نگاه کردم…درحال رقصیدن بودند رقص که نه حرکاتی که همه محرکات جنسی محسوب میشد با لباس هایی که نبودنشان به مراتب سنگین تر از وضع به وجود آمدن بود.
چند نفری که مستی از حالت راه رفتنشان پیدا بود روی قفس هایمان دلار میریختند و انگار که ما حیوان خانگی بودیم.
شانس بود؟اقبال؟بخت سفید؟نمیدانم چه شد کهامشب هیجکس مرا انتخاب نکرد.
هم خوشحال بودم و هم ترس این را داشتم که مرحله ی بعدی چیست؟چه اتفاقی قرار است برای من و بقیه ی دختر ها، به جز آن سه نفر انتخاب شده بی افتد؟
کمک کردند لباس هایمان را از تن دربیاوریم و با اینکه من از گرسنگی نمیتوانستم سر پا به ایستم به اتاق رفتیم.
اتاق هایمان جدا شده بود هر چهارنفر در یک اتاق…تا حالا نتوانستم با هیچکدام از سه نفر هم اتاقیم ارتباط بگیرم.
روی تخت دراز کشیده بودم و پتو را روی خودم کشیدم
تا به حال شب ها گرسنه نخوابیده بودم و این مرا کلافه میکرد
….
ساعت گرد و سفید نصب شده روی دیوار روبه رو ساعت چهارشب را نشان میداد و من هنوز نتوانسته بودم بخوابم.
البته خوابیدم اما با خوابی که از صحنه ی مرگ پدرم دیدم از خواب پریدم و دیگر نتوانستم بخوابم.
مادرم؟پیگیر من شده بود؟چرا پلیس ها مانند فیلم ها روی سرشان نمی ریختند و فریاد:شما در محاصره ی پلیس هستید گوشمان را کر نمیکند؟
صدای خنده های مردان امشب در مغزم میپیچید تصویر مردی که امشب پاهایم را لمس کرده بود و آن لبخند کریهش از ذهنم بیرون نمیرفت
یا آنجایی که دخترک کناری ام را مجبور کردند تا آخر مجلس روی پاهای مردی بنشیند و در آن میان توسط مرد لمس میشد رو نگاه پر از التماسش رو به همه
هیچکدام از ذهنم بیرون نمیرفت
با صدای در ترسیده نگاه به سمت در میچرخانم و بعد قامت گرشاسب در چهارچوب در نمایان میشود:هی بچه…شام نخوردی گشنه ات نیست؟
کور از خدا چه میخواست؟دو جفت جشم بینا
..
یوهاووووووووو
بلاخره رمانت اومددددد
بله بلههه
بسیار عالی… از رمان نوشتن تجربه ای ندارم ولی قطعا سخت میتونه باشه.. بهتون تبریک میگم. موفق باشید🪻
خیلی ممنون
همچنین
سلام فاطمه جان🙂 قلمت به نسبتِ گذشته واقعاً پیشرفت چشمگیری کرده اما خب کوتاه بود😟 نتونستم همهاش رو بخونم اما به نظرم هاله حق داشت با توجه به اتفاقاتی که براش افتاد. همچین چیزهایی کم توی جامعه نیستند. تصمیم گرفتم کمتر توی سایت بیام پس اگه نبودم یه وقت ناراحت نشو.
سلام لیلا جونی
با کمک شما اینطوری شده لطف داری
فدای سرت عزیزم هر وقت تونستی بیا
خواهر تو چرا یکی در میون ترمز کشیدی؟😂
حس میکنم تند تند تایپ کردی وبی ایول دختر چقدر قشنگ نوشتی
وای فاطمه یه چی بگم
من یه موقعی انقدر تحت تاثیر رمان بودم که یه بار با دخترخالم سرجوخه نشسته بودیم
دیدم اوهوووو یه ماشین باکلاس مشکی عینهو ون بود باورکن داره میاد
ما با چادرای رنگیمونو و دمپایی های رنگیمون پریدیم تو خونه به هوای اینکه اونا دزدن🤣🤣🤣
ولی چهارتا جوون بودن که آدرس میخواستن😂😂😂
همون موقعم داشتم نطق می کردم که اگه ازین آدما با ون بیان فلان میشه فلان میشه
خلاصه که تا حدودی هاله رو درک میکنممم
دزدیده نشدم ولی اون استرسشو کشیدم
😂😂😂😂😂ساعت ۲ شب تایپ کردم بخاطر همونه
وای منم اینجوری میشم خیلییییی
همش حس میکنم تو دنیای رمانمم😂
پس طبیعیه مخ در در حالت سایلنت بوده😂
حالا دنبالت بودن دو شب می نوشتی؟
میزاشتی فردا مینوشتی فرداشم روز خداس
واااای ینی گاهی اوقات منم زیاد ارور میدم قشنگ غرق میشم تو رمان🤣🤣🤣
اخه درسا اجازه میده واقعا
😂😂
سلام خسته نباشی 🌹 قلمت،👌 موفق باشی 👏