نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان تقاص

رمان تقاص پارت ۲۶

4.2
(28)

با ولع قاشق را داخل دهان گذاشتم و از خوشمزه بودنش نفس عمیقی کشیدم

_یه جوری داری میخوری دلم خواست
تازه به خودم آمدم و فهمیدم که گرشاسب هم اینجاست و تمام مدت به من نگاه میکرد

بشقاب را جلویش کشیدم و گفتم:خب بیا بخور..البته قاشق کثی
..
هنوز حرفم تمام نشده بود که قاشق را از میان دستم گرفت و شروع کرد به خوردن غذا
_دهنی بود
صورتش را جمع کرد و گفت:این باکلاس بازیارو در نیار گشنه که این حرفا حالیش نیست

لبخندی که داشت روی صورتم نمایان میشد را جمع کردم.
_شما که غذا خورده بودی.
سر به معنی تایید تکان داد:آره..ولی نمیدونم چرا انقدر گشنمه.

شانه بالا انداختم:پس من دیگه میرم
داشتم از جا بلند میشدم که مچ دستم اسیر شد:نرو…میخوام حرف بزنیم.

_چه حرفی داریم ما باهم؟
اخم میکند:اه انقدر رو مخ نباش..بشین میگم میخوای بری تو اون اتاق خفه چه غلطی کنی؟

سوال خوبی بود.دقیقا قرار بود چه غلطی کنم؟سریع نشستم
_خوشم میاد حرف گوش کنی
زانو هایم را داخل شکمم جمع کردم و سرم را روی زانو هایم گذاشتم

_دلم برای مامانم تنگ شده
شنیدم که صدای غذا خوردنش متوقف شد نگاهم را به چشمانش دوختم

آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش لرزید.
_تو دختر داری؟
پلک هایش را روی هم فشرد:من ازدواج نکردم

_مگه چند سالته؟
آرام زمزمه کرد:۲۵
پس هنوز جوان بود
_خواهر چی؟خواهر داری
کلافه قاشق را توی بشقاب انداخت و گفت:زهرمارم کردی

ترسیدم و مظلوم گفتم:چرا مگه چیکار کردم
خیرگی نگاهش را حس کردم و دوباره به چشمانش نگاه کردم.
چند ثانیه بعد کلافه دست از نگاه کردن کشید و گفت:بخور..اگه میخوای برات قاشق بیارم

_چرا انقد هوامو داری؟
متعجب نگاهم کرد:چی؟
_خر نیستم…بچه ام نیستم..از بین پنج تا دختر میای دنبالم که غذا بدی بهم.چرا؟چه فرقی با بقیه دارم؟

انتظار هر پاسخی را دارم غیر از جواب او
_چشمات منو یاد خواهرم میندازه…خواهری که دیگه نیست

…..
با بیچارگی به مربی رقص عربی نگاه می‌کنم و سعی میکنم بدنم را شبیه او بلرزانم

اما هر بار ناموفق میشوم
سناریو جدید است…در مهمانی بعدی باید برایشان برقصیم.

صدای زن مربی به گوشم میرسد:الجمیع یعمل بشکل جید انت الوحید الذی یقاوم التعلم (همه خیلی خوب دارن کار میکنن..تو تنها کسی هستی که در برابر یادگیری مقاومت میکنی)

ترسیده نگاهش می‌کنم و زمزمه میکنم:لا(نه)
چرا این حرف را زدم را نمی‌دانم
فقط خواستم چیزی گفته باشم
بدنم را دستانش شکل می‌دهد و پشت هم میگوید:حرک جسمک (بدنت رو تکون بده)
نفس عمیق می‌کشم و سعی میکنم بر نقشه ام مسلط شوم

امشب فرار میکنم
فقط باید دست و پا چلفتی باشم بعد که من را از صحنه بیرون بردند فرار میکنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

قراره قرار کنه!
یه ندایی میگه موفق میشه
و یه ندایی میگه اون مرد کمکش میکنه😂
خسته نباشی گلم😍

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

کوفتتتتتت عه🤣🤣🤣🤣🤣🤣

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی قشنگ و روون، حیف که کوتاه بود🙄 داستان داره جالب‌تر میشه😊

مجتبی فکرآرا
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

یه غلط املایی بگیرم توی دلم مونده بود روون نه روان😁🪻

لیلا ✍️
پاسخ به  مجتبی فکرآرا
9 ماه قبل

عامه گفتم خب😂🙇‍♀️ ادبی آره می‌تونستم بگم روان.

مجتبی فکرآرا
9 ماه قبل

خیلی عالی خانومه فاطمه موفق باشین بانو

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط مجتبی فکرآرا
مجتبی فکرآرا
پاسخ به  Fateme
8 ماه قبل

فعلا رغبتی ندارم و زیاد حسش نیست

Tina&Nika
9 ماه قبل

عالی بود گلم 👏🏻👏🏻

Tina&Nika
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

❤️❤️

Tina&Nika
9 ماه قبل

فاطی خانم برنامه میخواستی تو تلگرام شاد ایتا بهم پیام بده برات بفرستم

Tina&Nika
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

باشه گلم 💜

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x