نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان تقاص

رمان تقاص پارت 20

4.1
(49)

(هاله)
صدای ناباور و پر از بغض رویا به گوشم میرسد:هاله…خودتی؟

دیگر نه..
.
چند سال نقش بازی کردم دیگر بس بود‌.
در صورتش می‌نگرم و میگویم:نه…هاله نیستم…من شادی ام …شادی اکبری

نگاهم را به میثم میدهم:شناختی میثم؟یادت اومد منو

؟
اما او فقط گفت:اینجا چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:از روی اوک زمین سرد بلند شید…بالا همه چیز حاضره امروز قراره همه چی مشخص بشه.

….
روی مبل ها نشسته اند…همچنان ناباور.
انگار که هیج اتفاقی نیوفتاده سینی شربت را بیرون می‌برم و روی عسلی می‌گذارم و خودم آنطرف تر مینشینم.

صدای رویاست:چرا…چرا ها…شادی؟
مانتوم را در می آورم و اهمیتی نمی‌دهم که زیر آن فقط یک تاب مشکی پوشیده ام.

دستم را به آنها نشان میدهم…همان تتو…تتویی که اصلی ترین سر نخ بود.

_بخاطر این خاله.
روبه چشمان گرد شده ی میثم ادامه میدهم:تو باید خوب با این تتو آشنا باشی..نه؟

رویا تقریبا فریاد میزند:بسه دیگه…چند ساله داری هممونو بازی میدی…د بگو چرا اینکارو با ما کردی…چرا؟

_تاحالا اسم لولیتا به گوشتون خورده؟
میبینم که رنگ میثم پریده است.
بلند داد میزنم:گرشاسب…
و نگاه همه سپت اتاقی کشیده می‌شود که گرشاسب…منجی من از آن خارج شد.

آمد و روبه همه سلام کرد.
درحالی که کنار من می‌نشست رو به میثم گفت:احوال جناب اکبری؟حال شما؟مارو یادت میاد؟

و من میدیدم که میثم داشت میمرد…مگر میشد یادش نیاید.

_میثم…اینجا چخبره؟
کاغذ هایی که گرشاسب پرینت گرفته بود را به او نشان دادم:اینارو ببین…به اینا میگن لولیتا…میدونی لولیتا چیه؟

سر پایین می اندازد و من تا چشمم به عکس ها می افتد…شادی وحشی و سرکش درونم بیدار می‌شود.

پر از نفرت فریاد میزنم:منو نگاه کن و بگو میدونی لولیتا چیه؟
به چشمانم نگاه می‌کند و آرام سر به منفی تکان می‌دهد.

_بزار من برات تعریف کنم…من شادی ام…۲۷ سالمه…میخوام برا تعریف کردن این اتفاق برم به دوازده سیزده سال پیش…اون موقع که فقط یه دختر چهارده پونزده ساله بودم که…که مواظب بود خواهر سه چهار ساله اش اذیت نشه…دختری که یه تنه داشت غم خانواده رو به دوش میکشید و به روی خودش نمی آورد.

(فلش بک سیزده سال پیش)شادی:
صدای شکستن وسایل می آمد و من باید بلند تر برای خواهرم شعر میخواندم…۴ ساله بود.

_آبجی شادی….بابایی داره مامانو میزنه؟
خندیدم و گفتم:نه قربون چشمای آبیت…بابا و مامان دارن باهم بازی میکنن…این یه بازی برای بزرگتراس که منو شما بلد نیستیم.

با صدای جیغ مادرم گوش هایش را می‌گیرد و میگوید:قول بده ما بزرگ شدیم هیچوقت از این بازیا نکنیم خب؟

قول میدادم…ما هیچوقت از این بازی ها نمی‌کردیم.
وقتی که خوابید روی سرش را بوسیدم و پتوی را رویش مرتب کردم.

بیرون از اتاق رفتم…مادرم درحالی که زیرلب چیزی میگفت داشت خانه را مرتب میکرد.

با دیدن من گفت:بمیرم برات مامان…شرمنده ام من.
_مامان.
_جان مامان.
سخت بود اما با هر جان کندنی بود گفتم:برو.
اخمی ناشی از گیجی کرد و گفت:برم؟کجا برم

.
روی زمین نشستم و گفتم:مگه نمیگی فقط بخاطر منو شیماست که داری تحمل میکنی؟تحمل نکن…برو.

متوجه حرف زد که با عصبانیت گفت:تو نمیخواد به فکر این چیزا باشی من خودم میدونم چیکار کنم.

اما امروز مرغ من یک پا داشت.
_مامان گوش بده به من…برا همیشه نرو که…برای چندروز…برو شیما رو هم ببر بزار بفهمه چی رو از دست داده خب؟

_برم شیما رو هم ببرم؟تو چی پس این وسط.
_من…من هرکاری کنم که بازم دام تو این خونه پیش همون مرد به اصطلاح بابا میمونه…اینجا میمونم…هم حواسم به اونه هم هی غر میزنم که بیاد شمارو برگردونه و توهم اون موقع شرط میزاری که بره ترک کنه خب؟

بعد از کمی مکث میگوید:نه شادی نه مامان…من تورو ول نمیکنم خودم آواره ی خونه ی این و اون نمیکنم.

_آوراره چیه…چند روز برو پیش آقاجون اینا…بعد چند روز بخدا خودم و بابا باهم میایم دنبالت.

عجیب بود که بعد از آن همه دعوا و مرافعه…هنوز هم بابا بود برایم؟هنوز هم جان میدادم؟چه بود این مهر پدری که در دختر ها بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
11 ماه قبل

خسته نباشی
دلم میخواد ادامه ماجرا رو زودتر بخونم

مائده بالانی
11 ماه قبل

حالا رمان من رفت عقب😕
وجدانا ظلمه.
عمر هر رمان یک روز کمتره

لیلا ✍️
11 ماه قبل

کاش یه‌کم دیگه ادامه‌اش رو می‌نوشتی می‌فهمیدیم چه خبره‌. الان من از کنجکاوی چی‌کار کنم؟😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

نگو میثم باباشه؟😐

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Fateme
11 ماه قبل

عه راس میگی یادم رفته بود🤣🤣🤣
خا پس این میثمه یه ربطی به مامان هاله داره؟

Tina&Nika
11 ماه قبل

واییی من تازه از زیر سرم در اومدم چراا اخه باید برم زیر سرم دوباره 😵‍💫😵نمیتونم هضم اینم این موضوع رو

Tina&Nika
پاسخ به  Fateme
11 ماه قبل

خیلی موضوعش برام تعجب اور بود اخه

sety ღ
11 ماه قبل

فاطمه هر بار بیشتر منو متعجب میکنی😁
من از اول رمان منتظر عشق هاله ام ولی اصلا هاله ای نیست ک بخواد عشقی داشته باشه فقط یه شادی بدبخته🤣🤦🏻‍♀️
اصلا نمیدونم چی بگم فقط لطفا زودتر پارت بعد رو بزار☺️❤️

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

فاطمه کجایییی؟

لیلا ✍️
11 ماه قبل

چرا پارت قدیمیه دوباره اومده روی صفحه!

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

دقیقا منم تعجب کردم🙁

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x