رمان تناسخ محنت پارت ۱
دستهایم مثل بید روی میز آرایش میلرزیدند. ترس از چیزی که چند ساعت پیش جلوی چشمهایم نمایان شده بود، اضطرابم را دو چندان میکرد و اعصابم را متلاشی. ل*ب زیرینم را گزیدم و در حالی که در آینهی شفاف بالای میز به صورتِ آراسته به آرایشم نگاه میکردم، سریع قطره اشکی که از چشم چپم رَوان شد را پس زدم. هیچ چیز مثل چند ساعت پیش نبود! عشق از وجودم پر زده بود و روحم به رعشه افتاده بود. مثل ماهیای شده بودم که ساعتها بیرون از تنگ دست و پا میزند.
نه! این شب مال من نبود! هیچوقت قرار نبود مال این شب شوم! عهد خود را چگونه فراموش کردم؟ چگونه این همه سال بدون اینکه آب از آب تکان بخورد در آرامش زندگی کردم؟
از آن همه لرزی که در بدنم افتاده بود، کفری شدم و دو دستم را محکم دو طرف صورتم گذاشتم. پلکهایم را روی هم فِشردم و با نفرت گفتم:
– نه…نه! چهطور ممکنه همه چیز رو فراموش کرده باشم؟! چهطور اون دو تا ع*و*ضی رو فراموش کردم؟! چرا…چرا؟! چرا باید امشب این جرقه توی سرم بزنه؟!
ترس، نفرت، نگرانی، مثل جوی در دلم روان شده بود. با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم و چشم از موهای بلوند و شینیونشدهام گرفتم. چهقدر دلم بیتاب این شبِ مجلل با تمام آراستگیهایش بود! انگشتهایم را دو طرف شقیقهام فشار میدادم و سعی میکردم از این محلکهای که درونش گرفتار شده بودم، خود را نجات دهم. صدای نفسنفس زدنهایم از استرسی که فوران کرده بود، سکوت اتاق را زیر پایش له میکرد.
آن همه لرزشی که در بدنم بود را نمیشد پنهان کرد! خاطرات بیست سالی که پشت پردهی ذهنم قایم شده بودند، یکی پس از دیگری جلوی چشمهایم حلقه میزدند و من را به گریه وا میداشتند. هر اشک که از چشمم میچکید، توسط ضربهی دستم مهار میشد. خدایا! چهطور دلت آمد با من این کار را کنی؟! چرا؟! آخر چرا اجازه ندادی راه نفرتم را ادامه بدهم؟! چرا پنج سال تمام بیگدار مرا در این آرامش زندانی کردی؟! حال چرا یادم آوردی؟ چرا گذاشتی در بهترین روز زندگیام همچین بلایی سرم بیاید؟! به کدام گناه؟! پنج سالی بود که خوشبختی در خانهام را زده بود و تو حتی این را هم امشب از من گرفتی!
با نالهای خفیف در حالی که قلبم از این اتفاقِ فجیع مچاله شده بود، گفتم:
– مگه من چیکار کرده بودم؟!
عشقی که در این پنج سال پدید آمده بود، من را از آن همه سؤالی که در ذهن داشتم نجات داد. من را از آن چند سال درد و رنجی که پُرَم کرده بود، نجات داد و حال بعد از پنج سال، در شبی که این همه وقت انتظارش را میکشیدم، دردهایم دوباره متولد شدند! دوباره تمامی آن اتفاقات مثل پردهای از فیلم جلوی چشمهایم نقش بستند و هوشیارم کردند. آرام روی سرامیکهای سفید اتاق نشستم و دامن گلبهای رنگی که دوخته شده از چند لایه پارچهی روی هم بود و روی پاهایم سنگینی میکرد را، کنار زدم. با چه عشقی آن لباس را خریدم و با چه زجری باید از تَن بکنم! دستهایم را مشت کردم و روی سرامیک گذاشتم.
با بغض گفتم:
– لعنتی چهطور این کار رو با من کردی؟! چهطور دلت اومد؟ آخه اون همه خوشبختی رو چهطور نابود کردی؟! چهطور شما دو تا که عزیزتر از جونم بودین من رو نابود کردید؟ این قلب لعـ*ـنتی مال شما دو نفر بود!
حرفم را آنالیز کردم و پوزخندی زدم:
– مال دو نفر بود…ولی الآن فقط و فقط برای یه نفره. یه نفر که قراره ترکش کنم… .
بیگدار به در قهوهای اتاق خیره شدم و لـ*ـب زدم:
– سپهر… .
هقهقی کوتاه کردم و سرم را پایین انداختم. پلکهایم از سنگینی مژهمصنوعیهایی که چند ساعت پیش با عشق روی مژههایم کاشته شدند، روی هم آمدند. نفسم هر از چند گاهی قطع میشد و با ضربههایی که به گلویم میزدم، دوباره زنده میشدم. لرزی که در بدنم افتاده بود، از به یادآوردن دردی بود که تا پای مرگ رهایم نکرد! بعد از پنج سال، باور نمیکردم که تمام اتفاقات را به یاد آورده باشم. دو آدم که تمام زندگیام بودند را به یاد آوردم!
با چشمهای اشکی، مظلومانه به در زل زدم. کاش مثل همیشه که سر چیزهای الکی اشکم دم مشکم بود، عاشقانه بغلم میکرد و دلداریام میداد! از روی زمین بلندم میکرد و دستهایش را نوازشگر روی موهایم به حرکت در میآورد؛ ولی دریغ که چیزی که میترسیدم سرم آمد. باید ترکش کنم!
باید ترکش کنم و کاری را انجام دهم که پنج سال پیش باعث شد تا پای مرگ بروم. باید سپهرم، کسی که در این پنج سال، تمام وجودم شده بود را رها کنم. چهطور باید به او توضیح دهم؟! چهطور؟! آب دهانم را قورت دادم و سریع از سر جایم بلند شدم.
چشمم را به میز آرایش سفید روبهرویم دوختم. بین آن همه وسایل آرایش و ادکلنهایی که روی میز پخش بودند، گوشیام را دیدم. سریع چنگی زدم و روشنش کردم. گوشیِ سبک توی دستم، بینانگشتهای ظریف و ناخنهایی با لاک سفید، میلرزید. اسم مخاطبِ مرموزی که از دو هفته پیش پیگیرم بود، روی صفحهی گوشی خودنمایی میکرد. نفسم را بیرون دادم و بعد از چند لحظه مکث، تماس را برقرار کردم.
شروع به بوق خوردن کرد. چشمهایم را بستم و دست راستم که عـ*ـرق کرده بود را کنار بدنم مشت کردم. لـ*ـب گزیدم و بعد از دو بوق، با شنیدن صدایی که مدتی برایم غریب بود و الآن آشناتر از هرچیز، لبخند محوی زدم.
– الو؟ شهرزاد خانوم؟!
حتی اسمم را هم فراموش کرده بودم. لبخند تلخی زدم. شهرزاد! من شهرزاد بودم. شهرزادی که از دیار درد آمده بود و پنج سال از زندگیاش را غریبانه در آرامش سپری میکرد. شهرزادی که پنج سال تمام او را «همتا» صدا میکردند، آن شب بعد از آن همه وقت، شنیدن اسم واقعیاش برایش شیرین بود. هقهق آرامی کردم. صدای نگرانش از پشت گوشی، قلبم را لرزاند:
– چیزی شده؟!
هزار چیز شده و تو خبر نداری! با صدای گرفتهام به آرامی گفتم:
– کامیار…!
مکث کرد و من هم مکث کردم. کامیار گفتنم دقیقاً مثل پنج سال پیش بود. باورم نمیشد چهطور کامیار بعد از پنج سال به یادم مانده بود و دنبالم بود! باورم نمیشد چهطور آنقدر بیرحم بودم که فراموشش کردم؛ حال، امشب، بعد از به یاد آوردن دردهایم و تصمیم به ترک سپهر، شنیدن صدای کامیار و به یاد آوردن او، برایم شیرین بود.
– تو…دقیقاً مثل قبلاً صدام زدی! نکنه… .
هقهقم اوج گرفت و با لبخند تلخی گفتم:
– یادم اومد…همه چی رو یادم اومد کامیار!