رمان تناسخ محنت پارت ۱۰
چند بار پلک زدم و گفتم:
– چی عجیبه؟ خب تولد خواهرم بوده ولی… .
خودم نیز تعجب کردم و گفتم:
– چرا باید تولدش رو توی شهر وان بگیره؟ اون هم کنار مرز. حتی اگه توی ماشین هم بودیم و تصادف کردیم، برای چی باید توی ماشین تولدش رو بگیره؟
کامیار بشکنی زد و گفت:
– دقیقاً! و یه مسئلهی دیگه هست و اینکه…شیما بعد از ناپدید شدن تو، آب شد و رفت توی زمین. دقیقاً مثل پدرت که ترکتون کرد.
نفسم را بیرون دادم. پدرم ترکم کرده بود و شیما ناپدید شده بود. زمزمه کردم:
– مادرم کجاست؟
نفسش را بیرون داد و به آرامی گفت:
– دو سالی میشه که فوت کرده.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
– حتی اگه خاطراتم رو هم به دست بیارم خیلی تلخه! باید بدون خانواده زندگی کنم.
تکخندهای کردم و منتظر حرفی از سوی کامیار ماندم. گفت:
– ما هنوز دلیل رفتن پدرت و شیما رو نفهمیدیم. وقتی پیداشون شد شاید بتونی باهاشون زندگی کنی.
خندیدم و عصبی گفتم:
– با پدری که دختر در حال مرگش براش مهم نبوده؟! یا با خواهری که نمیدونم مرده یا زندهس؟
– آروم باش شهرزاد من… .
– چهطوری آروم باشم کامیار؟! چی داری میگی واسه خودت؟ من توی این پنج سال زندگی لعنتیم تمام فکر و ذکرم این بود که خانوادهم کیه! حتی فکر میکردم چهقدر نگرانم باشن و دنیا رو برای پیدا کردنم بگردن! ولی میدونی خانواده نداشتن یعنی چی؟! یعنی امید من برای دستهای نوازشگر مادرم مرد! امیدم برای چایی ریختن برای یه پدر خسته که از کار اومده، مرد! امیدم برای درمیون گذاشتن رازهام با خواهرم مرد! کامیار من از این لحظه به بعد امیدم برای زندگی حتی توی یه خونهی چهل متری با آدمهایی که بهشون میگم خانواده، مرده!
– شهرزاد جان یه لحظه… .
– من با هر چیز کنار بیام با خامواده نداشتن کنار نمیام! پدر بقیه رو برو ببین! مثل کوه پشتشون وایساده! تو گرما و سرما واسه یه لقمه نون حلال جون میکنه تا خانوادهش آخ نگن! اصلاً پدر یعنی ستون! یعنی پایه! اونوقت… .
دستهای لرزانم را روی اشکهای لعنتیام کشیدم و با داد ادامه دادم:
– اونوقت من لعنتی باید اینجا گریه کنم چون کسی که اسم پدر روشه، بچههاش رو ول کرد و رفت! هر دلیلی هم داشته باشه، نمیتونه بچهش رو ول کنه. نمیتونه بین این همه آدم با ذات خ*را*ب و دنیایی که مثل گلهی گوسفند و گرگن ول کنه! میفهمی؟! پدرم من رو ولم کرد تا یه گوشه بیفتم تا دم مرگ برم! خدا رو شکر که حافظهی لعنتیم رو از دست دادم و اون رو یادم نمیاد! و این رو بفهم کامیار…من هر وقت حافظهم رو به دست اوردم و فهمیدم برا چی ترکمون کرده، هر دلیلی هم داشته باشه به خداوندی خدا قسم که هیچوقت نمیبخشمش! حق پدری رو به جا نیورده و مرگ مادرم هم براش مهم نبوده! نمیبخشمش کامیار…هیچوقت نمیبخشمش!
پلکهایم را بستم و اجازهی سقوط به اشکهایم را دادم. به خودم که آمدم، بین دستان کامیار اسیر بودم و گرمای آغوشش آرامم میکرد. زیر گوشم نجوا کرد:
– آروم باش شهرزاد. من درکت میکنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
– تو پدر داری کامیار؟
حرفی نزد. پوزخندم صدادار شد و گفتم:
– نمیتونی درکم کنی. این دردِ دله کامیار. درد دل رو هیچکس نمیفهمه؛ فقط خودت و خدای خودت میفهمین. بقیهی دردها یه طرف، درد دل یه طرف!
ناراحت از آنکه همیشه یکهو جوش میآوردم و عصبی میشدم، نفس عمیقی کشیدم. واقعاً قلبم درد داشت! حتی با اینکه خانوادهی تلخم در خاطرم نبود، از نداشتن هیچ عضوی از خانوادهام که حتی به یادم باشند، درد میکشیدم. چه دردی بیشتر از نبود همخونت؟! وقتی همخون و همخون هم را ترک میگویند، هزار نفر دیگر هم ترکم کرده باشند، غیر منتظره نیست! بعد از آن لحظه قرار بود در ذهن خود را اینگونه ببینم: «شهرزاد، دختری که فهمید خانوادهای ندارد و تنهاتر از همیشه شروع به زندگی کرد.»
باز یک نفس عمیق دیگر و لبخند تلخی دیگر به کمکم شتافت تا آرام شوم. از این لبخندهای تلخ خیلی زیاد قرار بود مزاحمم شوند! زیر گوشم زمزمه کرد:
– میگذره شهرزاد.
سر تکان دادم و خود را با ریتم ضربههای انگشتان کشیدهاش روی کمرم، آرام کردم. کمی بعد مرا از آغوشش بیرون کشید و به سمت کیفش رفت. کارتی بیرون کشید و به سمتم گرفت. کارت را برداشتم و رویش را خواندم: «دفتر روانشناس خانواده کامیار رحمانی» شماره تماسش آن زیر نوشته شده بود. تکخندهای کردم و دستم را روی صورت خیسم کشیدم:
– مدرک کافی بود! نکنه دفتر هم باز کردی؟
خندید و در جواب گفت:
– هر وقت خاطرهای رو به یاد اوردی یا کاری باهام داشتی، یه زنگ بهم بزن.
سر تکان دادم و در حالی که به کارت نگاه میکردم، گفتم:
– کدوم شهر زندگی میکردم؟
کوتاه جواب داد:
– شیراز.
ابرو بالا انداختم. لااقل در شهر خوبی ساکن بودم!
– تو هم درمورد این پنج سال برام بگو. از آدمهایی که باهاشون آشنا شدی و خاطرات خوبت.
نفسم را بیرون دادم و سرم را بالا آوردم. به چشمهای عسلی درشتش خیره شدم و شروع به صحبت کردم:
– نریمان و آگاه، جای پدر و مادرم هستن. هر دوشون ترکیهای هستن ولی فارسی رو هم یه خورده بلدن. جِمره هم دختر هیفده سالهشون هست که مدرسه میره. سپهر رو هم احتمالاً بشناسی. چند سالی میشه که از تهران اومده ترکیه و توی شهر وان پیش پدر و مادرش زندگی میکنه. شرکت داره و چند شعبه توی کشورهای مختلف مال خودشه. میتونم بگم مهربونترین مردی هست که توی عمرم دیدم. پیشش خیلی خوشبخت میشم!
سر تکان داد و به موکت زل زد. زمزمه کرد:
– امیدوارم بعد از به یاد اوردن حافظهت، مجبور نشی تصمیمی بگیری که نخوای.
اخم کردم و گفتم:
– چه تصمیمی؟! منظورت چیه؟
از روی زمین بلند شد و کیف به دست، لبخند کوتاهی زد. به تبعیت از او بلند شدم و منتظر حرفی ماندم.
– واسه این جلسه کافیه. جلسهی بعدی میخوام توی یه کافه ببینمت. مشکلی که نداره؟
شانه بالا انداختم و در حالی که کمی از اینکه جوابم را نداده بود حرص میخوردم، گفتم:
– مشکلی نیست! شمارهم رو بهت میدم که باهم در تماس باشیم.
سر تکان داد. بعد از رد و بدل کردن شمارهمان، در را برای او گشودم که با دیدن مامان نریمان که حیرتزده پشت در ایستاده بود، سرفهای مصلحتی کردم و لبخندی مصنوعی زدم:
– مامان جان چیزی شده؟
حول کرد و سرش را پایین انداخت؛ انگار که مثلاً دنبال چیزی میگشت. یواشکی خندیدم. با مِنمِن گفت:
– چیزه…راستش…دیدم صدای داد اومد گفتم بیام ببینم چی شده. چیزی نیست! شما راحت باشید.
کامیار با لحنی مؤدبانه گفت:
– جلسهی ما تموم شده. خیلی ممنونم که شهرزاد رو… .
سریع حرفش را اصلاح کرد:
– همتا رو به من سپردید! فعلاً روزتون به خیر.
و سریع به سمت در خانه رفت. آن را گشود و با ضربهی محکمی، در را بست و رفت. من و مامان نریمان سر جایمان خشکمان زد و به در نگاه کردیم. مامان نریمان مشکوکانه گفت:
– مطمئنی عقلش سر جاشه؟
ریز خندیدم و گفتم:
– من میرم سفره رو بچینم که الآن بابا آگاه و جمره میرسن.
و مامان نریمان را در حالی که حیرتزده سر جایش ایستاده بود، تنها گذاشتم. همیشه دوست داشتم حافظهام را به دست بیاورم یا لااقل چیزی از گذشتهام عایدم شود؛ اما با اتفاقی که امروز افتاد و آگاهی از نداشتن خانواده و پدری که ترکمان کرده، نظرم کاملاً عوض شد. از آن روز به بعد، باید انتظار تلخترین اتفاقات را داشتم و خود را آماده میساختم. آماده میساختم برای تولد دوبارهی درد!
***
دستی به پیرهن سادهی سفیدِ دکمهدارم کشیدم و موهای ل*خت و بلوندم که بلندیاش تا کمی بالاتر از گودی کمرم میرسید، کشیدم و به سمت در کافه حرکت کردم. از پنجرههای شیشهایش معلوم بود که کافهای کوچک، آرام و خلوت است. در بعد از ظهر ساعت شش دیدن کافهای به آن خلوتی، برایم جالب بود. من که شهر «وان» را مثل کف دستم از بَر بودم، تا به حال حتی اسم کافهی «hayat» به گوشم نخورده بود. تکهای از موهای فرق راستم را پشت گوش انداختم و زنجیرهای بلند کیف کوچک زردم را روی شانهی چپم مرتب کردم.
قدم اول را برداشتم و مضطرب از اینکه قرار بود صدای پاشنههای بلند کفشم روی سرامیکها خجالتزدهام بکنند، قدم دیگرم را آرامتر برداشتم و در شیشهای را هُل دادم. بوی قهوه ذهنم را نوازش کرد و مرا به داخل هدایت کرد. صدای موسیقی ترکیهای که خوانندهاش یک زن بود، محوطه را پر کرده بود و هارمونی جالبی با حال و هوای کافه داشت.
کافهای فسقلی بود که چند جای سقفش گلدانهای گل آویزان بودند و نور ضعیفی محفظه را روشنایی بخشیده بود. دیوارهای قهوهای سوخته با سرامیکهای سفید، چهقدر جالب با بوی قهوه هماهنگ بودند! کمی جلوتر از در و سمت چپ، پیشخوان و آشپزخانهی کافه آشکار بودند و باقی جای کافه، میزهای گرد و صندلیهایی که به تبعیت از میزها به ج*ن*س چوب بودند.
لبخندی زدم و به میزی که در ته کافه چشمک میزد، چشم دوختم. کامیار مثل من با پیرهنی سفید دستبهس*ی*نه نشسه بود و من از دیدنش، لبخندی روی لبان قرمز از رژم نشاندم. چشمان مشکی رنگی که پلکانش دقایقی اسیر آراسته شدن به مواد آرایشی بودند را چرخاندم و بعد از نگاهی سرسری به محوطه، اولین قدمم را به سمت میز برداشتم؛ اما اولین قدم من مصادف شد با سوت کشیدن سرم و دردی ناگهانی که در پی آن یک حادثهی صدادار از جلوی چشمانم عبور کرد:
«- همون همیشگی رو میخوای؟
– نه خیر! امروز میخوام پاستا بخورم!
– اِ؟ مطمئنی از مرغسوخاری دل کندی؟
– بله! چی شده؟ نکنه چشمت دنبال پاستای منه؟
– فدات بشم خانوم کوچولوی من! شهرزاد من! هرچی دوست داری سفارش بده. اصلاً میخوای از هر مدل ده تا برات سفارش بدم؟
– نوچ! نمیخوام چاق بشم.
– چرا اونوقت؟
– چون اونوقت دیگه من رو نمیگیری.
– چرت و پرت نگو باز! مگه میشه من قلبم رو، خانومم رو بهخاطر یه وزن اضافهی مسخره ول کنم؟ تو وزن هم اضاف کنی میشی بالشت من. بده؟
– حالا ول کن اینها رو. یه چیزی بگم… .
– بگو عزیزم.
– میشه همیشه مال من باشی؟ میشه همیشه توی این کافه بگی دوستم داری؟
– دوستت ندارم شهرزاد.
– چی؟! چی میگی دیوونه؟!
– خب دوستت ندارم؛ عاشقتم!»
چشم چرخاندم و دستم را روی س*ی*نهام گذاشتم. خدایا! یک خاطرهی دیگر در همین کافه! نفسنفس زدم. او که بود؟ واقعاً او چه کسی بود که در گذشتهام دوستش داشتم و او نیز عاشقم بود؟! چرا این خاطرات تکهتکه به سراغم میآیند؟ کامیار با دیدن حال نزار من، به کمکم شتافت و دستش را دور شانهام حلقه کرد. با صدای ضمختش که رنگ محبت گرفته بود، گفت:
– چی شده شهرزاد؟! حالت خوبه؟
آرام سرم را به سمت چپ چرخاندم. کل اعضای صورتش را دوباره از نظر گذراندم. ل*بهای نیمچه درشت، چشمهای درشت عسلی و بینی عقابی. حتی به موهای قهوهای روشن براقش که معلوم بود با تاقت و ژل آن را به کف سرش چسپانده، زل زدم. آیا من در گذشته عاشق این آدم بودم؟
آب دهانم را فرو بردم و آرام گفتم:
– من و تو قبلاً هم به این کافه اومدیم؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
– با من نیومدی اما با یه نفر دیگه اومدی.
به سرعت گفتم:
– من قبلاً عاشق کسی بودم؟
نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت میز چرخاند. اشارهای کرد و گفت:
– بشین. بهت توضیح میدم.
وای همین جوری هر روز پارت بده داره خیلی جالب میشه
چشم🥺♥️