رمان تناسخ محنت پارت ۱۳
از آغوشش بیرون آمدم و دستهایم را سپر دو بازویش کردم. پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– حالا ببینم چی میشه.
برای اولین بار، بدون هیچ فکری ب*وسهای سریع روی گونهاش نشاندم و از پلکان بالا رفتم. به پلهی اول که رسیدم، صدای حرصیاش را شنیدم:
– زود برو آرایشت رو درست کن! آقا اگه اینطوری ببینتت هنوز ازدواج نکرده طلاقت میده.
خندهای کردم. نفسم را بیرون دادم و به سمت اتاق رفتم. بدون آنکه تغییری در حال تصنعیام ایجاد شود، در را گشودم و خود را درون اتاق پرتاب کردم. قلبم جوری میزد که انگار دزد دنبالم کرده! در را که بستم، دستهایم را جلوی صورتم گذاشتم و اجازه دادم اشکهای زندانی شدهام، آزادانه جاری شودند. بدنم مثل همیشه شروع به لرزش کرد. خود را روی سرامیک سرد اتاق انداختم و به در قهوهای تکیه دادم.
هقهق کردم:
– هـ…همه چی رو یادم اومد!
بیشتر گریه کردم. قلبم داشت تکهتکه میشد! چهطور امکان داشت در شب عقدم گذشتهی لعنتیام را به یاد آورم؟! پنج سال بیوقفه به دنبال خاطرات بر باد رفتهام بودم و دقیقاً وقتی که تصمیم به ترک تداعیشان گرفتم، همهشان پشت سر هم صف کشیده و مزاحمم شدند. ل*ب زدم:
– آخه چرا امشب؟! چرا دقیقاً وقتی که دیگه حافظهی لعنتیم رو نخواستم؟
باید با سپهر چه میکردم؟ با مراسم عقد و زندگی جدیدم چه میکردم؟! با آن عهدی که در بیست سالگیام با خود بستم، با آن عدنان ع*و*ضیای که بازیام داد؟! با دلیل تمام دوستت داشتنهای دروغینش چه کنم؟! اصلاّ میتوانم عدنان، مهسا، شیما و…را از یاد ببرم؟! پدرم که ترکم کرده، پدر عدنان که با بیرحمی خانوادهام را از هم پاشاند و حتی اگر حرف کامیار راست باشد و شیما نیز غیبش زده باشد، میتوانم تمام گذشته را کنار بگذارم و با بیخیالی زندگی کنم؟!
دستانم را از روی صورتم برداشتم و با حال نزار و قلبی شکسته، به میز سفید و مجلل آرایشیام نگاه کردم. چشمانم را دور تا دور اتاق چرخاندم. پنجرهی قدی و پردهای که با پارچهی مخمل بنفش-سفید مزین شده بود، تخت باشکوه طلایی-بنفش دو نفره در سمت چپ، میز آرایش و صندلی سلطنتیاش در سمت راست اتاق و حتی کمد دیواری پهناوری که در ضلع جنوبی قرار داشت، میتوانست فریاد بزند همین اتاقی که پول وسایلش تمام زندگیام را میخرد، میتواند گذشتهام را فراری دهد. آن ویلای باشکوه، محبت خانوادهی جدیدم، عشقی که من و سپهر به هم داشتیم، میتوانست مرا از گذشتهی غمانگیزی که دارم نجات دهد و یک عمر خوشبختم کند.
دستان لرزانم را روی سرامیکها گذاشتم و اندامم را از روی زمین بلند کردم. دستان ظریف و گندمیام را روی پارچهی گلبهای و بلند لباسم کشیدم. حس میکردم منی که پنج سالِ تمام چشمانم را روی پول و ثروت سپهر بسته بودم، الآن هوس پولش داشت من را در زندگی جدیدم غرق میکرد.
چرا فکر میکردم پول سپهر مرا میتواند از گذشتهام فراری دهد؟! قدم برداشتم و با پاهای بر*ه*نهام به سمت میز آرایش رفتم. هقهقهای کوتاه مزاحم، نفسم را میبریدند و عذابم میدادند. چشمم به یک جفت کفش پاشنه میخی که گوشهی راست میز بود، افتاد. جفت کفشی سفید که نگینهایی بزرگ جلوی آنها قد علم کرده بودند و التماست میکردند به پایت کنی!
نفسم را بیرون دادم و چشمانم را به وسایل آرایشم که روی میز پخش شده بودند، دوختم. چند مدل خط ل*ب، چند مدل رژ، مداد چشم، سایه و…همه و همه دلبری میکردند. در آینه به خودم چشم دوختم. اشکهایم رد سیاهی را روی صورتم به حرکت درآورده بودند و ریملم خ*را*ب شده بود. حتی رژ ل*بم نیز از رنگ رفته بود و توی ذوق میزد.
آب دهانم را فرو بردم و دستم را دراز کردم. رژ ل*ب را برداشتم و بیتوجه به صدای جیرینگجیرینگ دستبندهای طلایم، آن را به ل*بم نزدیک کردم.
لبخند بیروحی زدم و رژ را روی لبانم کشیدم. خواستم ل*ب زیرینم را نیز به رنگ زرشکی آغشته کنم که با هجوم فکری به سرم، رژ را با تنفر به گوشهای پرتاب کردم. به آینه خیره شدم و با عصبانیت گفتم:
– تُوی ع*و*ضی میخوای مثل عدنان بشی؟! تو اصلاً لیاقت عشق سپهر رو داری؟! تو حق نداری عروس اون بشی! تُویی که این همه، وقت میذاری تا فکر کنی گذشتهت رو انتخاب کنی یا سپهر رو، لیاقتش رو نداری! وقتی اون اولویت اولت نیست، اینقدر دلش رو نشکون!
نفسنفس زدم و دستانم را روی میز کوبیدم. صدای ناهنجارش گوشم را سوراخ کرد. با بیچارگی سرم را روی میز گذاشتم و باز گریستم. صدایم مزاحم گریهام شد:
– نه…نمیتونم. نمیتونم عقد کنم! نمیتونم کار اون خانواده و اون دختره رو از یاد ببرم. نمیتونم! نمیتونم با بیخیالی بشینم و زندگی کنم. حتی…حتی سپهر هم لیاقتش یکی بهتر از منه.
سرم را بالا آوردم. به چشمهای سیاهم خیره شدم و ل*ب زدم:
– من نمیتونم با سپهر عقد کنم. باید برگردم… .
لبخند تلخی زدم و چشمم را به جعبهی دستمال مرطوب دوختم. دستم را دراز کردم و یکی را برداشتم. به آرامی سرمای مرطوبش را به صورتم هدیه کردم و چشمهایم را بستم. دقیقهای نگذشت که دستمال را نیز گوشهای پرتاب کردم و سرم را روی میز گذاشتم. چشمانم را بستم و زیر ل*ب گفتم:
– لعنت! دردهام دوباره دارن زنده میشن… .
***
«زمان حال»
با چشمهای گشاد شده دوباره مشتم را بالا آوردم و ضربهای به در کوبیدم. داد زدم:
– سپهر؟! کجا رفتی؟ بیا حرف بزنیم!
چند بار پلک زدم و گوشم را به در چسباندم. حتی صدای نفس کشیدن هم نمیآمد! ترسیده بودم و قلبم تند میزد. خدایا! دلیل این کار سپهر چیست؟ مشتی دیگر کوبیدم و گفتم:
– رقیه خانوم؟! شما اونجا نیستید؟ بابا یکی بیاد اینجا!
مشت آخرم را با شدت کوبیدم اما هیچ نتیجهای نداد. چرا باید سپهر در را روی من قفل کند؟! چند بار دستگیره را با شدت پایین کشیدم و حتی لگدی به در کوبیدم اما باز هم هیچ! زیر ل*ب زمزمه کردم:
– خدایا…چی کار کنم؟
سرم را برگرداندم و مضطرب به گوشیام چشم دوختم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
– کامیار… .
سریع به سمت گوشیام رفتم و آن را از روی میز برداشتم. به سمت در رفتم و در حالی که با استرس گوشم را به در چسبانده بودم، به کامیار زنگ زدم. بعد از دو سه بوق، پاسخ داد:
– جونم شهرزاد؟ چی شد؟
دستم را جلوی دهانم گرفتم و با صدایی یواش، جوری که کسی از بیرون نشنود به کامیار گفتم:
– تو دردسر افتادم! فکر نکنم بشه امشب هم دیگه رو ببینیم.
با نگرانی گفت:
– یعنی چی؟ چه دردسری؟
ل*ب زیرینم را گزیدم و ناله وار گفتم:
– من به سپهر گفتم که نمیشه عقد کنیم فعلاً…اون هم گفت باشه و میره به پدر و مادرش اطلاع میده ولی…وای کامیار! نمیدونم چرا…ولی به سرم زد که باهاش عقد کنم تا خیالش راحت بشه!
کامیار با جدیت گفت:
– چرا این کار رو کردی؟ مگه نگفتم باید فراموشش کنی؟
سریع گفتم:
– حالا اینها هیچی! داخل اتاقم و در رو از روم قفل کرده! کلاً رفته و ازش اثری نیست.
کمی مکث کرد و بعد با داد گفت:
– یعنی چی؟! برای چی در رو روت قفل کرده؟! غلط کرده!
قلبم از عصبانیتی که کامیار داشت، ریخت. حال که گذشتهام به یادم آمده، میدانم که هروقت کامیار عصبی شود، دنیا را زیر و رو میکند.
– ببین شهرزاد! من تو رو از توی اون خونه میکشم بیرون! اون چهطور پسریه که عاشقته و در رو از روت قفل میکنه؟ مگه تو بردهشی؟!
یه پارت دیگه خیلی خوب داری پیش میری
فداتبشم😍فرستادم یه پارت دیگه رو.