نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان تناسخ محنت

رمان تناسخ محنت پارت ۱۸

5
(8)

شانه‌هایم سقوط کردند و پلک‌هایم را بستم. زمزمه‌وار دستم را بالا بردم:

– خدایا…خدا جونم! خواهش می‌کنم پدرم رو برگردون. خواهش می‌کنم یه نگاه به حال مامان و شیما بنداز…دارن می‌میرن…آخه چرا با من این‌طوری تا می‌کنی؟ مگه من چی کار کردم؟ چه گناهی کردم؟

آرام اشک ریختم و دعا کردم. سوره خواندم، آیت‌الکرسی خواندم تا شاید کسی روی گوشی بی‌صاحاب مرده‌ام زنگی بزند و خبری از پیدا شدن پدرم دهد؛ صحیح و سالم!

با زنگ خوردن گوشی‌ام که کنار قاب عکس بود، به سرعت از جا پریدم و بدون توجه به مخاطب، تماس را وصل کردم و جواب دادم:

– بفرمایین!

– عدنانم.

با ناامیدی سرم را پایین انداختم. باز هم خبری از پدرم نبود! نفسم را بیرون دادم و با ناراحتی گفتم:

– جانم عزیزم؟

خیلی خشک جواب داد:

– بپوش میام دنبالت.

نفسم را بیرون. آنقدر حالم خ*را*ب بود که متوجه لحن حرف زدنش نشدم؛ تنها لبخند تلخی زدم و جواب دادم:

– دوستت دارم.

مکث کرد و کمی بعد، برخلاف همیشه گفت:

– منتظرتم.

سپس تماس را قطع کرد. نفس عمیقی کشیدم. در حالْ بدی‌هایم، تنها کامیار و عدنان مواظبم بودند؛ حتی مهسا که دوست صمیمی‌ام بود هم درگیر پایان‌نامه‌اش شده بود و گه‌گاهی سراغ از من می‌گرفت. از روی رو‌تختی آبی رنگ ساده‌ام بلند شدم و در حالی که خسته روی موکت سفید اتاقم راه می‌رفتم، به سمت در سفید اتاقم رفتم. قبل از خارج شدن، همان مانتوی سیاه ساده‌ی جلو بسته‌ام را از روی چوب‌لباسی کنار در برداشتم؛ سریع پوشیدم و شال مشکی‌ام را روی سرم انداختم.

بدون توجه به صورت سرخ از گریه‌ام، دست‌گیره‌ی در را چرخاندم و به سمت درِ رو به حیاط قدم برداشتم. حتی نگاه کردن به در و دیوار خانه‌ای که بوی تنهایی می‌داد، سخت عذابم می‌داد. در خانه را نیز گشودم و از جاکفشی چهارردیفیِ کنار در، کفش اسپورت مشکی‌ام را برداشتم. مشکی، مشکی، مشکی! پوشیدم و سه پله را دو تا یکی پایین رفتم و بی‌توجه به حیاط و صدای گنجشک‌های روی درخت نارنج، در حیاط را گشودم و بی‌حال خارج شدم.

درون کوچه‌ی پهن «بهار» رو‌به‌روی در، دِنای مشکی رنگی با شیشه‌های دودی ایستاده بود. نفسم را بیرون دادم و لبخندی تصنعی روی صورتم نشاندم. موهایم را زیر شال مرتب کردم و در حالی که دست‌هایم را در دو جیب کوچک مانتویم فرو کرده بودم، به سمت در کمک‌راننده رفتم.

در را گشودم و با خوشحالی‌ای مصنوعی درون ماشین نشستم. سرم را به سمت عدنان چرخاندم و با مهربانی گفتم:

– سلام عزیزم! چه‌طوری؟

عینک‌آفتابی‌ای روی چشم‌هایش زده بود و خیلی خشک به رو‌به‌رویش خیره بود. رد فک زاویه‌دارش، ته‌ریشش که تازه درآمده بود و موهای سیاهی که جلویش بلند بود، انداختم. ابرو بالا انداختم و گفتم:

– خوبی تو؟ چرا هیچی نمیگی؟

دست‌هایش را محکم دور فرمان ماشین حلقه کرده بود و با کت چرمی‌ای که به تن داشت، صاف به صندلی تکیه داده بود. با نگرانی به صورتش خیره شدم. دستم را جلو بردم و روی عینک‌آفتابی‌اش نشاندم. به آرامی از روی صورتش برداشتم. ناگهان با دیدن چشم‌هایش از نیم‌رخ صورتش، با وحشت گفتم:

– چی شدی تو؟! چرا چشم‌هات اینقدر قرمزن؟

نفسم بند آمده بود. سابقه نداشت اینقدر چشم‌هایش سرخ باشند! یعنی چه؟! یعنی گریه کرده بود؟ آب دهانم را فرو بردم و انگشتانم را روی چانه‌اش نهادم. صورتش را به سمت خودم چرخاندم و با نگرانی به او زل زدم؛ که ناگهان با دستش محکم دستم را گرفت و آن را پایین آورد:

– بهم دست نزن!

دست راستم را روی دهانم قرار دادم و با حیرت به او زل زدم. خدایا چه می‌گفت؟! به من دست نزن یعنی چه؟! دیوانه شده؟ با نگرانی گفتم:

– دیوونه شدی عدنان؟ یعنی چی که بهت دست نزنم؟!

محکم دستم را روی پایم کوبید و باز سرش را برگرداند. با نگرانی به او توپیدم:

– با توام!

ناراحتی‌ام کم‌کم به خشم تبدیل شد. عادتم بود وقت‌هایی که زیادی نگران و ناراحت شوم، آمپر بالا بزنم و آن هم از آن دفعات بود. به خشکی جواب داد:

– ما باید از هم جدا بشیم.
دهانم از تعجب باز شد. تقریباً جیغ کشیدم:

– چی؟!

چیزی نگفت. ل*ب گزیدم و گفتم:

– شوخی می‌کنی مگه نه؟! یعنی چی این حرفت؟ این حرکات و رفتارهات واسه چی‌ان؟!

آب دهانم را فرو بردم و به دستانم خیره شدم:

– عدنان با من از این شوخی‌ها نکن! دلت میاد؟! اون هم تو این موقعیتی که پدرم… .

– می‌دونی پدرت کجا رفته؟!

به سرعت سرم را بالا آوردم. ب*دن لامصبم دوباره شروع به لرزش کرد؛ از اضطراب زیاد بود. همان‌طور که به رو‌به‌رو خیره بود، گفت:

– پدرت یه میدون تره‌بار داشت و ما ازش خرید می‌کردیم. باید بدونی پدرت چی کار کرده!

سرش را به سمتم برگرداند و با چشمان سرخش به چشمان منتظرم خیره شد. پوزخندی زد و گفت:

– فرار کرده!

پوزخند دیگری زد و سرش را بگرداند. من با حیرت به حرف‌هایش گوش می‌کردم و او حرف میزد. خیلی خشک و جدی ادامه داد:

– پدرت سر ما کلاه گذاشت و وقتی از اعتماد زیاد، بدون چک کردن میوه‌هایی که فرستاده اونها رو به کارخونه منتقل کردیم، فهمیدیم خیلی‌هاشون نرسیده و خیلی‌هاشون خ*را*ب بودن! می‌دونی چه‌قدر به ما ضرر زده؟ آره؟ این جواب اعتماده؟!

آب دهانم را فرو بردم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. با صدای لرزانم گفتم:

– نـ…نه! دروغه! پـ…پدر من هیچ‌وقت سر کسی کلاه نمی‌ذاره.

خندید و گفت:

– جدی؟! ولی سر ما کلاه گذاشت! اگه تقصیری نداشته، باید وایمیساد و مردونگی‌ش رو ثابت می‌کرد؛ حتی اگه اشتباه هم کرده باشه باید خسارتش رو پرداخت می‌کرد؛ ولی فرار کرد! می‌فهمی؛ نه؟

سرم را باز تکان دادم و با بغض گفتم:

– عدنان…عدنان دروغ نگو!

– هیس!

انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت و خیلی آرام گفت:

– واسه همین باید از هم جدا بشیم. من دختری که پدرش یه فراری و دزد باشه نمی‌خوام.

دستانم را روی دهانم گذاشتم و جیغ خفه‌ای کشیدم. بغضم شکسته شد و اشکم جاری شد. با هق‌هق گفتم:

– چی میگی عدنان؟ آخه داری چی میگی تو؟ چرا این‌طوری می‌کنی؟ بعد از اون همه اصرارمون به پدرت برای ازدواجمون، الآن میای اینها رو به من میگی؟! حالت خوبه؟ دزد چیه؟!

دستانش را روی فرمان ماشین کوبید و گفت:

– گریه نکن! همین که گفتم! ما نه دیگه هم رو می‌بینیم و نه دیگه نامزدیم.

دست چپم را به شدت گرفت و انگشتر ظریفم را بیرون کشید. بعد هم با پوزخند گفت:

– از ماشین برو پایین.»

قطره اشکی که از چشم چپم روان شد را سریع پس زدم و گفتم:

– دیوونه شدم ها! گریه می‌کنم.

دستانش را قاب دو صورتم کرد؛ همیشه عادتش بود و آنگونه آرامم می‌کرد. با مهربانی گفت:

– ببخشید که دوباره یادت اوردم.

خندیدم و سرم را پایین انداختم. دوباره؟ من هزار بار قبل از اینکه حافظه‌ام را از دست بدهم آن صح*نه‌ها را مرور کردم.

– اگه می‌خوای دیگه ادامه ندیم.

دستانم را روی دستانش گذاشتم و آنها را پایین آوردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

– اون شب خیلی حالم بد شد. خودت هم یادته که اومدم پیشت و فقط بهت گفتم که می‌خوام انتقام بگیرم. حتی سر در عمارت باباش هم رفت و جار کشیدم که نمی‌ذارم نفس راحت بکشن. گفتم بهت که می‌خوام انتقام بگیرم؛ هم انتقام تهمتی که به پدرم زدن رو، و هم انتقام کاری رو که عدنان با من کرد. حالا که داستان خیانت پدرم به مادرم رو شنیدم، واقعاً نمی‌فهمم اصلاً یه تهمت بوده؟! یا واقعاً پدرم یه دزد بوده؟

خنده‌ای تلخ کردم و چشم‌های سیاهم را بستم. با ناراحتی گفتم:

– شب بعدش به عدنان زنگ زدم و کشوندمش به یه پارک. ازش خواستم دلیل کارش رو بگه و در ناباوری بهم گفت که خیلی وقته از مهسا خوشش میاد. شاخ دراورده بودم! بهم گفت که احساسش دوطرفه هست. خشکم زده بود! یعنی چی؟! مهسا…دوست عزیزتر از جونم به من خیانت کرده بود؟ خیانت عدنان به کنار…ولی مهسا چه طور دلش اومد؟! از یه طرف کار پدرم، از یه طرف دیگه هم کار مهسا و عدنان حالم رو داغون کرده بود. اون روز عدنان جلوی روی خودم وایساد و گفت دوستم نداره. خیلی شکستم کامیار…خیلی! در حدی که می‌دونم نمی‌تونم دیگه اون آدم سابق بشم.

نفس عمیقی کشیدم و با انگشت شصتم انگشتان کامیار را نوازش کردم:

– بعد از صحبت‌هامون توی همون پارک، بهش گفتم که برمی‌گردم و نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره. الآن که فکرش رو می‌کنم…برای چی باید همچین کاری رو بکنم؟ وقتی من از اون اولش هم اضاف بودم و اون دو تا هم‌دیگه رو می‌خواستن… .
نفس پر بغضی کشیدم. کامیار گونه‌ام را نوازش کرد و با چشمان عسلی مهربانش به من خیره شد. تک‌سرفه‌ای کردم تا صدایم صاف شود. ادامه دادم:

– اون شب همون شبی بود که همون اتفاق برام افتاد و حافظه‌م رو از دست دادم. زیاد چیزی یادم نمیاد ولی خوب یادمه که وقتی رفتم خونه… .

«با خستگی در حالی که اشک چشم‌هام رو پاک می‌کردم، روی کاناپه‌ی خاکستری لم دادم. ل*ب زدم:

– لعنت بهت عدنان! لعنت به اون دختره‌ی دو رو که دیر شناختمش! لعنت به دو تاتون… .

از عصبانیت دستم می‌لرزید. لیوان آب را از روی میز شیشه‌ای رو به کاناپه برداشتم و آن را سر کشیدم. محکم روی میز کوبیدم و چشم‌هایم را بستم. لعنتی‌ها! چه‌طور توانستند به من خیانت کنند؟ آن همه دوستت دارم و عاشقت هستم‌های دروغین چه بود؟ با زنگ خوردن گوشی‌ام از روی میز، خسته آن را برداشتم. با دیدن اسم «شیما» روی صفحه، نفسم را بیرون دادم و با خستگی جواب دادم:

– جان؟

-ا…الو؟ شهرزاد خانوم؟

اخم کردم. صدا، صدای یک پسر بود. با جدیت جواب دادم:

– شما؟

لرزش درون صدایش را با تمام وجود حس کردم:

– من خواستم به مادرش زنگ بزنم اما جواب ندادن. تو رو خدا خودتون رو برسونین!

سریع از سر جایم بلند شدم. اخمم غلیظ‌تر شد و با خشم جواب دادم:

– کجا برسونم؟! شما کی هستی؟

صدای مضطربش از پشت گوشی، رفته‌رفته نگرانم کرد:

– خانوم…حال شیما یه جوریه! یه اتفاقی براش افتاده. تو رو خدا خودتون رو برسونین.»

خندیدم و ادامه دادم:

– آدم مگه چه‌قدر می‌تونه تحمل کنه؟ نگرانی بابام، نامزدی به هم خورده و حال شیما داشت دیوونه‌م می‌کرد. به همون آدرسی که پسره داد رفتم و وقتی رسیدم، در کمال ناباوری پسره بهم گفت که دوست شیما هست و من رو اونجا کشونده تا باهم توی تولدش سورپرایزش کنیم. اونقدر حالم بعد اون چند روز بد بود که حتی تولدش رو هم یادم رفته بود. از اون روز آخرین چیزی که یادمه، اینه که توی تولدی که توی ویلای به اون بزرگی گرفته بودن، اونقدر پیک زدم بالا و خوردم که از حال رفتم. هیچ چیز دیگه یادم نیست! بعد از اون تنها چیزی که یادم میاد، اینه که توی یه بیمارستان چشم باز کردم و فهمیدم سپهر نجاتم داده.

به کامیار خیره شدم. با اخم به فکر فرو رفت. با نگرانی گفتم:

– چی به فکرت می‌رسه؟

با جدیت گفت:

– اون شمع تولدها مال شیما بودن…ولی برای چی وقتی سپهر تو رو پیدا کرده حرف از اون شمع‌ها زده؟ چرا باید اون شمع‌ها پیش تو باشن ولی خبری از شیما نباشه؟

من نیز به فکر فرو رفتم. بعد از به یادآوردن چیزی، سریع گفتم:

– و یه چیز دیگه! اون ویلایی که توش تولد شیما رو گرفتیم توی شیراز بود…چه‌طوری ب*دن من رو توی شهر وان پیدا کردن؟

اخمش غلیظ‌تر شد و بیشتر فکر کرد. کمی بعد سرش را بالا آورد و اخم‌هایش را کم‌رنگ‌تر کرد؛ با مهربانی گفت:

– تو استراحت کن چون یه ساعت دیگه باید برگردیم ایران. من میرم بیرون و باید به چند نفر زنگ بزنم.

لبخندی زدم و در جوابش، لبخندی گرفتم. سرم را روی بالشت تخت بیمارستان گذاشتم و رفتن کامیار را با چشم دنبال کردم.

***

«عدنان»

چنگالم را با بی‌خیالی درون نخودفرنگی سالاد فرو کردم و به دهانم نزدیک کردم. با اینکه اشتهایی نداشتم، باید چند لقمه سر میز لعنتی می‌خوردم تا باز بحث سمت او کشیده نشود. چند لحظه در سکوت سپری شد و بعد پدر از صندلی آن طرفِ میز طویل، خطاب به من گفت:

– یادت نرفته که فردا چه روزیه؟

قاشق و چنگال درون دستان مهسا روی هوا ماند. با گوشه‌ی چشمم نگاهی به او انداختم. روی صندلی سمت راستم نشسته بود و با لبخند محو و چشمان خوشحالش، به پدر خیره شده بود. پوزخندی زدم و با بی‌خیالی گفتم:

– نه! چه روزیه؟

چنگالم را درون کلم فرو کردم و به دهانم نزدیک کردم. نگاهی سرسری به مهسایی که چشمان سبزش را به غم آلوده کرد، کردم. چانه‌اش داشت شروع به لرزیدن می‌کرد و من باز هم باید به عنوان مردی که اشک زنش را در آورد، در این عمارت لعنتی خورد میشدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

فاطمه شکرانیان

ویدا هسم نویسنده رمان
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
1 سال قبل

میشه یه پارت دیگه بدی لطفا 🥺

هستی
هستی
پاسخ به  فاطمه شکرانیان
1 سال قبل

اوف چرا دیر برسی میکنن 🥲

هستی
هستی
1 سال قبل

رمانت عالیه داره خیلی خوب پیش میره

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x