رمان تناسخ محنت پارت ۳
با دلی راحت گریه میکردم؛ به سبب تمامی آن سالهای بیکسی و پنج سال خوشبختیای که داشت وداع میگفت.
– آخه چی شده قربونت برم من؟! توی این روز مگه گریه هم داریم؟ کسی بهت چیزی گفته؟ رقیه خانوم باز باهات تند برخورد کرده؟ آدم پیره دیگه خودت میدونی زود جوش میاره. آره؟ همین بوده گل من؟!
از شنیدن «گل من» که تیکهکلامش بود، بیشتر غرق غم شدم و بین آ*غ*و*ش گرمش در حالی که دستهایم را پشت کمرش دور پارچهی سفید پیرهنش مشت کرده بودم، با هقهق لـ*ـب زدم:
– سـ…سپهر…!
– جان سپهر؟ سپهر فدای خانوم کوچولوش بشه. بگو بهم غمت رو.
با شنیدن خانوم کوچولو، قلبم بیشتر گرفت. در آن بیست سال زندگی قبلیام، «خانوم کوچولو» تیکهکلام او بود و هیچکس حق نداشت از آن استفاده کند؛ حال با شنیدن این جمله از د*ه*ان سپهر، انگار هم برایم درد بود و هم درمان.
– مـ…من.
تاب و توان حرف زدن نداشتم و فقط گریه میکردم. دستهای نوازشگر سپهر روی سر و کمرم فرود میآمدند و سعی داشت حالم را تسکین دهد:
– تو چی عزیزم؟ بگو.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
– سـ…سپهر اگه ولت کنم… .
حرفم را قطع کرد؛ سریع من را از آغوشش بیرون کشید و با اخم کوتاهی دستش را آرام روی ل*بهای سرخ از رُژم قرار داد.
– به هم قول داده بودیم حرف از ول کردنِ هم نزنیم. درسته؟
سرم را آرام تکان دادم و بعد از اینکه دستش را برداشت، با ناراحتی گفتم:
– اگه مجبور باشم؟
اخم سپهر غلیظتر شد و گفت:
– اِ! هیچ اجباری در کار نیست. ما دو تا عاشق همیم و قراره تا آخر دنیا پیش هم بمونیم. اشتباه میگم؟
نفسم را با تأسف بیرون دادم. چهطور میشد تمام گذشتهام و اتفاقات شوم را از خاطر ببرم و با بیخیالی، در حالی که آنهایی که نباید با خیال راحت زندگی میکردند، من نیز خوشبخت بمانم؟! قرار نبود!
– راستش…سپهر باید یه چیزی رو بهت بگم.
نفسم را بیرون دادم. مظلومانه به چشمان منتظرش خیره شدم و گفتم:
– همون چیزی که خیلی وقت منتظرش بودی اتفاق افتاد. راستش…سپهر من حافظهم برگشته!
با نگرانی منتظر عکسالعمل سپهر بودم. رنگ نگرانی از چشمهایش پاک شد و انگار شادیای وصفناپذیر روانهی چشمهایش شد. ل*بهای نازکش به لبخندی پت و پهن وا شدند و با خوشحالی بازوانم را فشرد:
– راست میگی؟! جون من؟!
– اوهوم… .
– اینکه ناراحتی نداره! نکنه واسه همین گریه میکردی؟
نفسم را بیرون دادم و به سمت راستم قدم برداشتم. چند قدم آن طرفتر، روی روکش سفید_مشکی تخت دو نفرهمان نشستم و سرم را پایین انداختم:
– نه…واسه اون نیست.
به سرعت به سمتم آمد و کنارم جای گرفت. حتی در حالت نشسته هم چند سانتی از من بلندتر بود. سمت چپم جای گرفت و دستش را با عشق دورم حلقه کرد:
– پس واسه چیه قربونت برم؟! وقتی حافظهت رو به دست اوردی دیگه چی میتونه ناراحتت کنه؟
با تأسف به چشمهایش زل زدم و گفتم:
– بیچاره مامانْ نریمان و بابا آگاه که پنج سال از من مراقبت کردن!
سپهر خندید و گفت:
– مطمئن باش بعد از امشب که عقد کردیم، هر وقت دلت بخواد میتونی پیششون بری. غصه نداره که!
ب*وسهای روی موهایم نشاند و منتظر شنیدن کلامی از من شد.
– نه سپهر؛ بحث اینها نیست. ما مدتی نمیتونیم باهم عقد کنیم. نمیدونم…باید یک سال یا شاید هم دو سال صبر کنیم.
لبخند از ل*بهایش پاک شد و آب دهانش را فرو برد:
– منظورت چیه؟ این چیزهایی که میگی یعنی چی؟ حواست هست که ما پنج سال صبر کردیم؟ پنج سال کمه همتا؟!
به یاد حرف کامیار افتادم. «باید سپهر و همهی خاطراتتون رو فراموش کنی.» سرم را به سرعت در جهت بالا و پایین تکان دادم و گفتم:
– تو از گذشتهی من خبر نداری. تو نمیدونی من چهطور حافظهم رو از دست دادم و چه کسهایی باعثش شدن. تو حتی از خانواده و مشکلاتم هم خبر نداری. من باید برگردم ایران و به همهی اتفاقها رسیدگی کنم!
سپهر سری تکان داد و سریع گفت:
– خب برای من هم تعریف کن مشکلاتت رو!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
– حتی تعریف کردن دوبارهی اون روزگار هم من رو میترسونه!
تکخندهای کردم و ادامه دادم:
– حتی خودم هم از هیچی خبر ندارم. از مهمترین آدمهای زندگیم که خرابم کردن و حتی از پدرم که ترکم کرده.
یکهو سپهر با عجله گفت:
– یادت میاد پدرت کجا فرار کرد؟
سرم را به سرعت بالا آوردم و به چشمهای دقیقش نگاه کردم:
– تو از کجا میدونی فرار کرده؟
ابرو بالا انداخت و دستهایش را درون موهای سیاه و پر پشتش فرو کرد:
– خب…منظورم اینه که کجا رفت و ترکتون کرد؟
مشکوکانه به او و حرکاتش زل زدم. چرا باید این سؤال را میپرسید؟ کمی نگاهم را به او دوختم و با بیخیالی گفتم:
– نمیدونم!
سپهر نیز سری تکان داد و با لبخندی تصنعی، گفت:
– خب! پس قراره زندگی قبلیت رو کند و کاو کنی؛ آره؟
سری تکان دادم و نفسم را بیرون دادم. با خوشحالی گفت:
– پس چهطوره عقد کنیم و فردا حرکت کنیم؟!
مرسی واسه پارت زود زود پارت بده لطفا یه سوال سپهر آدم بدیه یا نه میشه جواب این سوالم رو بدی ممنون میشم آیا همتا با سپهر ازدواج میکنه میشه اینم بگی ممنونم خیلی کنجکاوم 😘🤨🙃🥺 لطفا
اگه بگم که همهی معماهای رمان از بین میره🥺توی پارتهای بعدی میفهمی😍♥️تو اگه جای اون باشی دنبال گذشتهت میری یا بدون توجه به کارهایی که باهات کردن ازدواج میکنی؟ مطمئن باش پر از اتفاق و رمز و راز میشه.