رمان تناسخ محنت پارت ۷
از شدت عصبانیت، جملههایم را ترکی و فارسی قر و قاطی میگفتک و اصلاً نفهمیدم که بادیگاردِ ترک، متوجه شد یا نه! فقط در آخرین لحظه دیدم که مامان نریمان از مغازهی طلافروشی بیرون آمد و بین ازدحامی از جمعیتِ داخل پیادهرو که به حرکات من نگاه میکردند، ایستاد.
با پرت شدنم روی صندلی نرم وَن، نفسم را با حرص بیرون دادم و به محوطهی تاریک خیره شدم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
– ع*و*ضیها!
ون شروع به حرکت کرد. همانطور که چشم در محوطهی بسیار تاریک، سیاه و بیپنجرهی ون میچرخاندم، با صدای غریب کسی که فارسی صحبت میکرد، با بهت به دنبال شخص صاحب صدا گشتم:
– شهرزاد!
با اخم در تاریکی دنبال حتی دو جفت چشم میگشتم اما هیچی به هیچی! هیچکس و هیچچیز در تاریکی مطلق ون آشکار نبود. از صندلیهای جلویی ون صدای مردی میآمد که مخاطبش شهرزاد بود. آخر در آن گیر و دار شهرزاد را کجای دلم بگذارم؟ در حالی که سعی در کنترل ترسم داشتم، ل*ب زدم:
– تو کی هستی؟! اینجا چه غلطی میکنی؟
– من رو میشناسی؟
صدایش مهربان بود و همان هم اخم من را غلیظتر کرد. ترسم بیشتر شد و آب دهانم را فرو بردم. احتمالاً از دوستان سپهر بود اما اینکه دنبال شهرزاد میگشت، آن هم داخل این محوطه ی تاریک ون، بر ترسم میافزود. مشتهایم را محکم کردم و روی پاهایم گذاشتم. در حالی که سعی میکردم ترسم را با صدای خشمگینم پنهان کنم، گفتم:
– گفتم تو کی هستی؟! از دوستهای سپهری؟
آن مرد انگار یک نفس عمیق کشید. خود را به در سمت راستم چسپاندم و پاهایم را جفت کردم. شروع به کندن پو*ست ل*بم کرد؛ مثل همیشه که میترسیدم!
– حتی من رو یادت رفته؛ نه؟
اخمهایم از هم باز شدند. وای خدای من! من واقعاً تحمل یکی دیگر از دوستهای دیوانهی سپهر را ندارم! هر چهقدر میخواهند از آن زهرماریها میخورند و باز اینجا چرت و پرت میگویند! تکسرفهای کردم و با جدیت گفتم:
– اگه حالت خوب نیست بهتره اصلاً با من حرف نزنی چون برای خودت بد میشه! آخرین بار که همچین اتفاقی افتاد، دوست سپهر زیر دست و پاش کبود شد. حالا دیگه خود دانی!
مرد تکخندهای کرد و گفت:
– یه چیز بگم قول میدی نترسی؟
اخم کردم و جوابی ندادم. چند ثانیه بعد با حرفی که زد، انگار یک تشت آب سرد روی سرم خالی کردند!
– من از دوستهای سپهر نیستم.
سریع سرم را به سوی صدا برگرداندم و جیغ زدم:
– چی؟! پس تو کی هستی؟! هیچکس جز من و پدر و مادرم یا اون دوستهای الاغش حق نداریم توی این ون سوار شیم! تو کی هستی؟!
با مهربانی جواب داد:
– آروم باش شهرزاد. همهچیز رو بهت توضیح میدم!
– شهرزاد؟! شهرزاد کدوم سگیه؟!
خطاب به راننده فریاد زدم:
– آهای! ون رو وایسون و این دیوونه رو پرت کن پایین!
تکخندهای کرد و با همان لحن مهربان گفت:
– این ون مال منه؛ البته… .
با شنیدن این حرف دیگر تحمل نکردم و بلندتر داد زدم:
– یعنی تو من رو دزدیدی؟! آره؟! به چه جرعتی من رو دزدیدی؛ ها؟! الآن هم شهرزاد شهرزادت گل کرده! اگه یه کوفت و زهرماری زدی باید یه نفر رو بدزدی؟! زود باش این لعنتی رو وایسون!
با مشت و لگد به جان ون افتادم تا خود را نجات دهم. لعنتی! به چه جرعت مرا دزدیده؟! آن هم در روز روشن! چگونه وَنی کپی برابر اصل وَن سپهر پیدا کرده؟! با نشستن دست گرمی روی مچ دستهایم، با حرص داد زدم:
– به من دست نزن ع*و*ضی!
ترس و خشم وجودم را پر کرده بود و تنم را به رعشه انداخته بود. صدای مهربان مرد ملتمسگونه شد:
– خواهش میکنم شهرزاد یه لحظه به من گوش… .
– باز گفت شهرزاد! دست از سر من بردار! شهرزاد کدوم خریه؟! تو کدوم سگی هستی؟!
– بهخدا بهت توضیح میدم. یه لحظه اون در رو ول کن به من گوش کن!
– به چی گوش کنم؟! اینکه چرا من رو توی روز روشن دزدیدی و با یه زنیکهی دیگه اشتباه گرفتی؟! آره؟!
– میگم گوش کن!
با لحن جدی و صدای بلندش، دست از کوبیدن به در ون کشیدم و دست به س*ی*نه نشستم. لحن مهربانش درون ون پخش شد و روی اعصابم رژه رفت:
– میدونم پنج ساله که حافظهت رو از دست دادی و هنوز که هنوزه به دستش نیوردی.
به سرعت گفتم:
– که چی؟!
– هیس!
با حرص به غریبهای که من را میشناخت، گوش فرا دادم.
– من میخوام کمکت کنم که حافظهت رو به دست بیاری.
پوزخندی زدم و گفتم:
– تو دکتری؟ روانششناسی؟ کیای؟!
– آدمی که بیست سال از زندگیت رو باهاش بزرگ شدی. خیلی دلم گرفت وقتی فهمیدم همه چیز رو فراموش کردی شهرزاد؛ حتی من رو!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
– که اینطور! اگه توی بیست سال پیش من بودی، باید بدونی چه بلایی سرم اومده!
نفسش را بیرون داد و با تأسف گفت:
– اون رو فقط و فقط خودت میدونی.
پوزخندم عمیقتر شد و گفتم:
– بچه گول میزنی نه؟! احتمالاً اسم قبلیم هم شهرزاد بوده!
تکخندهای کرد و گفت:
– آره…شهرزاد بودی. هِی شهرزاد! اگه بدونی چه روزهایی که باهم دیگه نداشتیم! چه جاها که باهم نرفتیم و چه رازها که به هم نگفتیم.
با تمسخر به حرفهای مضحکش گوش میدادم. شهرزاد! چگونه باید باور میکردم که از گذشتهی من خبر دارد و رفیق بیست سالهام است؟! به کدام مدرک؟ منِ لعنتی خیلی وقت بود که دست از تلاش برای به یاد آوردن گذشتهام برداشته بودم و میخواستم تولدی دوباره داشته باشم. برای چه باید اجازه میدادم یک غریبهی کلاهبردار زندگیام را زیر و رو کند؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– من خیلی وقته دست از این کار کشیدم. چه میدونم چه بلایی سرم اومده! حتما تصادف کردم یا از یه جایی افتادم دیگه؛ غیر از اینه؟
با جدیت گفت:
– محاله شهرزاد! تو هیچوقت از رانندگی و ماشین و مسافرت خوشت نمیاومد! محاله توی یه تصادف این بلا سرت اومده باشه.
متعجب ابرو بالا انداختم. راست میگفت! از مسافرت با ماشین و رانندگی متنفر بودم. با بیخیالی گفتم:
– برام مهم نیست چه بلایی سرم اومده. دکترها گفتن در صورتی حافظهم رو به دست میارم که به یه روشی خاطراتم برام تداعی بشن یا افرادی رو ببینم که توی گذشتهم تأثیر مهمی داشتن. متأسفانه من هیچ اطلاعاتی درمورد گذتشهم و افراد گذشتهم ندارم!
– من دارم!
آنقدر سریع آن جمله را گفت که چند ثانیه شک کردم که اصلاً حرفهایم را شنید یا نه؟ با هول حرفش را ادامه داد:
– خواهش میکنم شهرزاد به من یه فرصت بده! فقط تا یه روز قبل از عقدت بذار کمکت کنم. باور کن هیچی ازت کم نمیشه! من و تو به هم نیاز داریم. وقتی حافظهت رو به دست اوردی میفهمی که هیچوقت نباید به ترکیه میاوردنت. اصلاً میفهمی چهطوری اومدی توی این خ*را*بشده؟!
نفسم را بیرون دادم. هیچوقت نفهمیدم. فقط به من گفته بودند سپهر مرا نجات داده و به مامان نریمان و بابا آگاه سِپرده. با عجز حرفش را ادامه داد:
– تو متعلق به اینجا نیستی شهرزاد! باید برگردی ایران. باید باهم برگردیم و بفهمیم اون حرومزادهها چه بلایی سرت اوردن! تو قول داده بودی ساده از این قضیه نگذری!
با این حرفش، ناگهان صدایی درون ذهنم فریاد کشید:
«- من از این قضیه ساده نمیگذرم! تو زندگی من رو خ*را*ب کردی! تو باعث شدی پدرم من رو ترک کنه و بیپناه بمونم! خدا وکیله هیچ وقت از این قضیه ساده نمیگذرم و عقب نمیکشم. باید همهتون تاوان کارهایی که با خانوادهم کردین رو پس بدین!»
وای مرسی عزيزم واسه پارت😘 اما میشه یکم زود جریان گزشته اینارو منویسی چون اصلا معلوم نیست چی به چیه اما مرسی واسه رمان خوبت تازه اولشه 💜🙂
چشم🥺♥️