رمان حریم پارت 1
بسماللهالرحمنالرحیم.
به نام خدایی که وحشت را آفرید.
هنگامیکه بنده ی خدا [محمّد] برمی خاست تا عبادت کند ، گروهی از جنیان به سویش هجوم میبردند که نزدیک بود جمعیت انبوهی بر سر او بریزد. برخی برای عبادت و برخی برای خباثت! و اینان همواره شما را ضعیف و ناتوان میشمارند
پس بزودی مشخص میشود که چه کسی ناتوان است!
سوره ء جن، آیه ۱۸ و ۲۳.
توصیه میشود این رمان را به صلاح دید خود مطالعه فرمایید.
**************
“شب اول”
1 فروردین 1399. ساعت00:00 بامداد.
خشاب تفنگ را پر میکنم. صدای زوزه ، جیغ ، گریه و خنده دوباره بلند شده بوده بود. پوزخند عمیقی میزنم: حرومزاده ها.
– رویا!
نیمنگاهی خرجش میکنم:
– وقتشه؟
– وقتشه!..
نفس در سینه ام حبس میشود. خیره ی اتوبوسی از تازه واردان میشوم که سرگردان دور خود میچرخند.
– شلیک کن!!!
نفسی تازه میکنم. یکی از چشمانم را میبندم و لاستیک اتوبوس را نشانه میروم. تق..! شلیک خطا میرود و کلافه بار دیگر لاستیک را نشانه میروم. تق!..
لبخندی از رضایت روی لب هر پنج نفر نقش میبندد.
اتوبوس چپ میشود و صدای داد و فریاد سرنشینان از همینجا هم به گوش میرسد.
– وقت نداریم بچه ها. فورا برین پیاده شون کنین.. کم کم داره سروکله شون پیدا میشه!
صدای خنده ها که بلند تر میشود نگران نگاهم را به آراز میدوزم.
– آراز! دارن میان!!
آراز کلافه به سمت اتوبوس میدود و فریاد میکشد
– بدو رویا فقط بدو!!!
چشم میبندم و کاری که در این سه سال در آن خبره شدم را انجام میدهم.
فقط باید چشم ببندی و بدویی! نگاه کنی، باختی!
میدوم بدون اینکه چشم باز کنم. صدای جیغ و داد سرنشینان اتوبوس به گوشم می رسد و به شانس بدمان لعنت میفرستم.
لای یکی از چشم هایم را باز میکنم و چشمم به ساعت مچی میخورد
00:20! لعنتی فقط 10 دقیقه زمان داشتیم. میخواهم قدم هایم را پرشتاب تر بردارم که صدایی توان را از پایم میگیرد.
– دخترم!
نفس کشیدن برایم سخت میشود و فقط صدای فریاد آراز را میشنوم که با تمام توان مسافرین را وارد هتل میکند.
– رویای مامان! نگام نمیکنی؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم
– نه رویا نه.. این واقعی نیست! نباید نگاه کنی نبااااید.
– اون لباس سبزه که گفتی خوشگله رو پوشیدم مامانی!
دستم مشت میشود . تند تند نفس میکشم و سعی دارم بغضم را کنترل کنم. این لعنتی ها… این موجودات لعنتی…
لرزش صدایم دست من نیست. نباید جواب دهم اما دهانم ناخوداگاه باز میشود:
-. دهنتو ببند آشغال کثیف!!
صدای خنده ی وحشتناکش لرزی را به بدنم وارد میکند. اینبار با صدای نفرت انگیز خودش لب میزند:
– زرنگ شدی دختر آدم! دیگه نمیشه گولت زد، دیگه کیف نمیده!!
چشم میبیندم و بعد با تمام توان میدوم. آنقدر سریع که بعد از چند ثانیه به در هتل میرسم و خودم را درون آن پرتاب میکنم.
پرده را روی در میکشم و خیره به حجم عظیمی از تازه واردان بغضم را فرو میبرم
– کجا مونده بودی دوساعت رویا؟ مگه من نمیگم باهاشون دهن به دهن نزار.؟؟
بی توجه به جلز و ولز پرهام خودم را روی مبل ولو میکنم.
هنوز هم نگاهم خیره ی مسافرانیست که با وحشت به ما و تفنگ ها خیره شده اند.
صدای یکی از آن ها که بلند میشود عصبی پلک میبندم.
– شماها کدوم خری هستین دیگه؟ این اسلحه ها برای چیه؟ ما که هرچی داشتیم دادیم بهتون دیگه چرا نمیزارین بریم؟ اون چه نمایشی بود که بیرون…
– ببر صداتوو!!!!
عربده ی عصبی آراز درجا ساکتش میکند
– میخوای بری بیرون آره؟؟
از بازویش میگیرد و بلندش میکند. ناخوادگاه از جا برمیخیزم .
– خیلی خب، بیا گمشو برو بیرون ببینم کجا میخوای بری!
به سمت در که هلش میدهد صدایم بلند میشود
– چه غلطی میکنی آراز؟؟
– باید ببینن ! باید با چشمای خودشون ببینن!
مرد با اعتماد به نفس از در بیرون میزند که بالافاصله آراز در را میبندد و قفل میکند.
پرده راکه کنار میکشد ناخوادگاه نگاهم به چند بچه ای که در میان مسافرها بودند کشیده میشود.
پچ میزنم:
– آراز ، بچه ها!!!
لاقید شانه بالا میاندازد:
– اتفاقا اونام باید ببینن باید بفهمن اینجا چه خبره!
همه کنجکاو به سمت در میروند و از پشت در خیره به مردی میشوند که در سیاهی شب سرگردان دور خود چرخ میخورد
– اع! یه آقا پلیسه اونجاس مامان!
پوزخندم به خدا که دست من نیست! آقا پلیسه!! وسط این جنگل؟؟ خب خنده دار است دیگر…
همهمه بلند میشود.
– وای خدایا شکرت الان میان نجاتمون میدن.
خنده ی سیاوش که بلند میشود، هر پنج نفرمان را هم به خنده وا میدارد. مسافرها متعجب خیره مان میشوند.
– اینا دیوونن بخدا! خدا بهمون رحم کنه.
سیاوش با همان خنده لب میزند:
– دهناتونو ببندین و فقط به آقا پلیسه نگاه کنین!
همه دوباره چشم میشوند و به مردی زل میزنند که با پلیس احتمالی در حال صحبت است.
مغموم و ناراحت خیره تصویر روبرو میشوم. مرد قربانی!
آراز با هیجان شمارش را آغاز میکند:
1…2…3
با سومین شمارش چشم میبندم و رویم را در جهت مخالف برمیگردانم.
صدای جیغ و فریاد وحشت زده که بلند میشود، میفهمم، میفهمم که کار از کار گذشته.
به خودم جرئت میدهم و برمیگردم. و تنها چیزی که میبینم آقا پلیسه ای بود که دل روده ی مرد بیچاره را با ولع میخورد.!
لبخند غمگینی میزنم. وقتی که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره….!
سیاوش به گریه و وحشت سایرین میخندد. بلند و پر از تمسخر.
کی وقت کرده بودیم انقد بی رحم شویم؟
پرهام در حالی که پرده روی در میکشد لب میزند:
– یک هیچ به نفع آقا پلیسه! امشب عیدشونه لاشخورا..
دقیقا بعد از جمله اش صدای هلهله از بیرون در گوشم میپیچد. عصبی تفنگ را روی زمین پرت میکنم. 80 شب بود که هیچ تلفاتی نداشتیم و امشب این عدد لعنتی شکسته شده بود.
نگاهی تیز به مسافرانی میدوزم که مسبب تمام این ماجرا بودند.
– صداتونو میبرین یا دوباره یکی دیگه تونو بفرستیم بیرون؟
سکوتی مطلق فضا را در بر میگیرد و تنها صدای هق هق کودکان به گوش میخورد.
میخواهم نفس راحتی بکشم که با چند تقه ای که به در برخورد میکند، نفس درون سینه ام حبس میشود.
صدای نخراشیده ای از پشت در بلند میشود. لهجه ی غلیظ عربی! با وحشت به یکدیگر خیره میشویم. تفنگ را از روی زمین بر میدارم. جملات نامفهومی را پشت سرهم فریاد میکشید و خرناس میزد. بعد از دقایقی سکوت میشود. با شنیدن صدایی آشنا از پشت در گوش تیز میکنم.
– دختر آدم؟!
پلکم میپرد و نفس کشیدن را از یاد میبرم. دستم دیوار را چنگ میزند.
او.. برگشته بود؟.
زیباس.
تشکر.
واه این دیگه چی بود دختر مگه آدما چشونه از جن و پری نوشتی نصف شبی خوف کردم خسته نباشی ایول به این ذهن خلاق
بنده زیادی به جنا علاقه دارم واسه همینه😂
واااو چقد قشنگههههه
همین اول کاری عاشق این رمان شدم خسته نباشی واقعا
تشکر از نگاهت
موفق باشی عزیزم، چرا کار قبلیت رو ادامه نمیدی؟
مرسی گلم. راستش قراره پی دی افش کنم
هیجانی شدمممم
پارت بعدی لدفااا😂😂🤌
چششش😂
رمان جالبی به نظر میاد و متفاوته انگاری ،منتظر پارت بعدیم …
درحال ارساله
دیگه پارت نداریممممممم. ی رمان هیجانی اونم پر شد
عزیزم پارت درحال ارساله.
منتظرم تایید شه
پارت نمیدینننن
وایییییییییییییییییییییییی خیلی رمانششششش قشنگه فقط ژانرش ترسناک و عاشقانه یا ترسناک
عاشقانه و ترسناک