رمان داستان من پارت ۵
+ لیام بیدار شو . رسیدیم …
صدای بوق کشتی همه را از خواب بیدار میکند . بالاخره کشتی امداد به بندرگاه میرسد .
مسافران باید پیاده شوند و ادامه مسیر خود را از این بندر آغاز کنند .
کشتی های مسافربری تا دو روز مسافر نمی برند . پس مجبورن دو شب را در بندر سر کنند.
پدر ماری ، سرهنگ برکتون از وقتی که دخترش از خانه فرار کرده است ، عکس ماری را در سراسر شهر و روستا پخش کرده بود و سرباز های او تا بندر هم پیش آمده بودند .
آنها عکس ماری را در دست داشته و تمام کشتی را میخواهند بازرسی کنند.
عکسی از لیام نیست ولی آقای برکتون می داند هر جا لیام باشد ماری هم همانجاست .
+ لیام سرباز ها رو نگاه کن . اونا حتما دنبال ما میگردن . حالا چکار کنیم ؟!
_ بیا فعلا در کشتی بمانیم تا همه پیاده شوند …
ماری محکم در آغوش لیام است …
منتظر معجزست شاید اونا پشیمون بشن و برن
ولی ممکن است داخل کشتی رو هم بگردن
یکی از خدمه های کشتی چهره های پریشان آنها را میبیند … همراه مسافران به پایین می رود و دلیل بازرسی سربازان را جویا می شود
+ لیام چرا داره با سربازا صحبت میکنه ؟!
_ آروم باش ماری ! خونسردی خودتو حفظ کن دستمو بگیر و نفس عمیق بکش… من نمیذارم مارو از هم جدا کنن
خدمه به سوی آنها به داخل بر میگردد
/ فکر کنم شما خانم ماری برکتون هستید و شما هم آقای لیام متالی هستید ؟!
ماری ناراحت و عصبی …
+ حتما رفتی مارو لو دادی آره ؟! چقد مگه گیرت میاد؟!
_ آقا با ما چکار داری ؟! چرا پیش سربازا رفتی ها ؟!
خدمه سعی میکند آنها را آرام کند …
/ خواهش میکنم آروم تر ! الان خودتون خودتان را لو می دهید …
من کسی را نفروختم … فقط رفتم و مطمئن شدم و فهمیدم دنبال شما دو نفر میگردن …
فقط عکس خانم رو دارن …
باید فکری بکنیم …
به ماری شالی می دهند تا به عنوان روبنده از آن استفاده کند …
مسافران به پایان رسیدند …
< شما ها بیایید پایین دیگه …
خدمه دوستانش رو صدا میکند آنها پشت ماری و لیام باهم به پایین میروند …
< اسمتونو بگید خانم روبندشو بیاره پایین …
< مگه نشنیدید چی گفتم چرا وقتو تلف میکنید …
غرق از پیشانی ماری و لیام سرازیر میشود
بازپرس و دوتا سرباز دیگه مشکوک میشوند …
نزدیک می شوند …
/ فرااااار کنید …
لیام دست ماری را محکم گرفته و او را دنبال خود میکشاند … ماری با سرعت همراه لیام از بین مردم عبور میکنند
خدمه و دوستانش جلو سربازان رو گرفتند . بازپرس سوت خود را به صدا در می آورد
ماموران به دنبال آنها در حال حرکت در می آیند …
_ ماری سریع تر … ماااریییی
صدای نفس های آنها بلند و بلند تر میشود …
ترس و فرار نفس آنها را بند آورده …
از بین مردم و شلوغی باید با سرعت می گذشتند و ماری نگاهی به پشت که ماموران از بین شلوغی دیده میشوند …
+ لیام دارن میان …
به کوچه های تو در تو میرسند … سعی میکنن از بین این مسیر ماموران را گمراه کنند …
_ یکی کمک کنه …
لیام در خانه هارا یکی در میان به صدا در می آورد …
بالاخره در خانه ای باز میشود و آنها به داخل میروند و در را می بندد
_ آروم آروم … ساکت تا برن …
خانمی در را باز کرده اون از بالکن آنها را در حال فرار دیده بود …
ادامه در پارت ششم…
نظرتو بگو 😍😘
نظرت برام با ارزشه 💓
من فعلا رفتم تا رمانم تایید شه برگردم😂
ای بابا اشتباهی اینجا گذاشتم
همون جا بمونید😂