رمان در بند زلیخا قسمت۴۳
جیغ گوش خراش مهسا بلند شد.
سریع بلند شد و دستش را به پشت یقهاش رساند. برف له شده را از داخل لباسش بیرون کرد و با خشم به دنبال سجاد افتاد.
– وایسا تا حالیت کنم.
سجاد با مسخره بازی کشدار داد زد.
– ایهو!
مهسا زیاد به دنبالش ندوید.
این روزها حالش گرفته بود.
این روزها دل و دماغ زیادی نداشت.
سجاد مکثش را که دید به طرفش چرخید.
مهسا را اینگونه نمیخواست.
بغ کرده و ساکت.
به طرفش که دوباره مقابل تلوزیون خاموش نشسته بود، رفت و کنارش نشست.
مهسا آرنجش را روی تکیهگاه کاناپه گذاشته بود و شقیقهاش را به مشت همان دستش تکیه داده بود.
عصبی از گوشه چشم نگاهی به سجاد انداخت و دوباره به صفحه سیاه تلوزیون نگاه کرد.
سجاد ضربه محکمی به کمرش زد و بلند گفت:
– ساکت نبینمت!
مهسا با خشم چشمانش را بست.
لعنتی دست سجاد زیادی سنگین بود و کمرش داشت آتش میگرفت.
صدای بامداد باعث شد بین پلکهایش را باز کند.
– ولی من ببینمت.
خطابش به سجاد و آن صدای نکرهاش بود.
طرف راستشان روی کاناپه نشست و کنترل را برداشت.
سجاد با چپچپ نگاهش گفت:
– تو چرا همه جا پیدات میشه؟
نگاهش را که روی خودش دید، ساکت شد.
مهسا با آهی چشم از بامداد گرفت و بلند شد.
به روی خودش نمیآورد؛ اما میل زیادی داشت که سر همه را از تن جدا کند.
عصبی بود دیگر، دنبال بهانه میگشت.
حتی از زمانی که میگذشت و داغ آرکا را کهنه نمیکرد.
از زمانی که میگذشت و بامداد را سردتر میکرد.
اصلاً از همه گله داشت.
نمیخواست اعتراف کند که باعث و بانی مرگ آرکا و این روز بامداد اوست؛ اما گوشههای ذهنش بلند نقشه احمقانهاش را مرور میکردند.
شب بود و میدانست هوا به خاطر برفی که از صبح هنوز میبارید، سردتر هم شده؛ اما میخواست از تاریکی و خلوت کوچهها استفاده کند.
بی صدا از خانه خارج شد.
برف ریزی در حال بارش بود؛ ولی با وجود سردی هوا بادی جریان نداشت.
دست به سینه با سری افتاده کوچه را طی کرد.
به سر کوچه که رسید، پشیمان شد.
اطراف به طرز خوفناکی خلوت بود، به هر حال نصف شب هر کسی به سرش نمیزد بیرون برود.
بهتر دید در حیاط شروع به قدم زدن کند و راه آمده را برگشت.
***
رضا با فرزی از دیوار پایین پرید.
آدرس این خانه را به او داده بودند پس بامداد بایستی در اینجا میبود.
پارکورکار بود و به راحتی و بدون کوچکترین صدایی داشت از ساختمان بالا میرفت که مهسا در حیاط را باز کرد.
چرخید و با دیدن شبه سیاهی که از ساختمان بالا میرفت، چشم تنگ کرد و زمزمهوار گفت:
– اون کیه که مثل مارمولک میره بالا؟
چشمانش از حیرت گرد شد و لب زد.
– دزد!
پوزخندی زد و خیره به رضا گفت:
– بهونه امشبم هم جور شد!
لبهایش را بههم فشرد و با احتیاط سمت در رفت.
در ورودی از جایی که رضا داشت بالا میرفت، دیدی نداشت.
سریع به داخل خانه پرید و به طبقه بالا رفت.
با زمانبندیای که کرد، باید تا کمتر از یک دقیقه دیگر داخل اتاق حبیب میبود.
آن مرد داشت به طرف بالکن اتاق حبیب میرفت.
بی اجازه در را باز کرد و بدون نگاه کردن به حبیبی که روی تخت خوابیده بود، سمت بالکن رفت.
از کنار دیوار آرام گوشه پرده را بلند کرد که با دیدن سایهای سریع کنار کشید.
به دنبال وسیلهای گشت تا آن مامورلک را پرس کند.
تمام دق و دلیش را سرش خالی میکرد.
چه خوب که خدا صدایش را شنیده بود.
داخل اتاق چیزی نظرش را آنطور که باید نگرفته بود جز رادیوی قدیمی که میدانست چهقدر حبیب رویش حساس است!
به سمتش رفت و آن را برداشت.
بگی نگی سنگین بود.
دوباره به جای اولش کنار دیوار برگشت.
میدانست چگونه دم مارمولک را مثل سبزی تره بچیند.
نگاهی به رادیو انداخت.
نگاهی هم به حبیب.
یعنی اگر میشکست چه عکسالعملی نشان میداد؟
خب طوری میزد که صدمه خاصی به رادیو وارد نشود.
خودش را با این فکر راضی کرد و سری به تایید تکان داد.
صدای باز شدن در بالکن آمد.
رادیو را محکم گرفت.
یک… دو… .
چرا خبری از او نشد؟
محتاطانه سرک کشید که دید آن مارمولک با لبه کتش درگیر است.
ظاهراً لای در گیر کرده بود.
نفسش را حبس کرد و پرده را بی صدا کشید.
به طرفش که سه قدمی فاصله داشت، نزدیک شد که رضا یک دفعه سر چرخاند، مهسا معطل نکرد و محکم رادیو را به صورتش کوبید.
رضا از ضربهای که به او خورد، به در چسبید و مهسا دوباره رادیو را بلند کرد و اینبار به سرش کوبید که علاوه بر پخش شدن رضا رادیو هم… پخش شد!
حبیب وحشت زده از خواب پرید و با دیدن سایهای در پشت پرده که جعبهای به دست داشت و حتم میداد نوعی اسلحه باشد، فوراً به سمت عسلیش خم شد و از داخل کشویش کلتش را برداشت.
پتو را پس زد و به طرف پرده رفت تا شخص را غافلگیر کند؛ اما… .
مهسا ماتم زده نگاهش را از قطعات شکسته رادیو به حبیب و دهان نیمه بازش داد.
حبیب چشم از رادیو که دیگر شباهتی به رادیو نداشت، گرفت و به مهسا نگاه کرد.
مهسا خودش را به کوچه علی چپ زد.
لبهایش را درون دهانش فرو کرد و قدمی عقب رفت تا حبیب متوجه رضا که به حالت نشسته از هوش رفته بود، شود.
حبیب نگاهش را از رضا گرفت و دوباره به رادیو داد و بعد هم به مهسا.
مهسا آرام و محتاطانه قدم برداشت و در حالی که از کنار حبیب میگذشت، زمزمه کرد.
– اوراق شده بود.
و از اتاق خارج شد.
حبیب؛ اما هنوز به جنازه رادیویش چشم دوخته بود.
مهسا خود را به تلوزیون رساند که با دیدن صحنه مقابلش جا خورد.
بامداد چشمانش را بسته بود و سجاد با خشم داشت دستش را ماساژ میداد.
بامداد بدون اینکه حتی سرش را از روی تکیهگاه بلند کند، دست چپش را کمی بلند کرد و گفت:
– این یکی.
سجاد دندان به روی هم فشرد و بلند شد.
طرف دیگر بامداد نشست و با حرص شانهاش را ماساژ داد که چشمش به مهسا افتاد.
ملتمس نگاهش کرد؛ ولی مهسا به بامداد زل زده بود.
بامداد غر زد.
– زورت همینقدره؟ بیشتر فشار بده.
با اینکه انگشتان سجاد از فرط فشاری که به بازوهای قلنبه بامداد میداد، درد گرفته بود؛ اما از حرصش بیشتر فشار داد.
بامداد حتی اخم به ابرو نیاورد و در عوض با لبخندی محو زمزمه کرد.
– کمی بهتر شد.
مهسا نگاهش را بین سجاد و بامداد چرخاند.
سجاد در برابرش حکم پیچک به دور درخت را داشت.
هیکل خودش حتی از سجاد پرتر بود.
چند قدمی برداشت و روی کاناپه نشست، گفت:
– دزد اومده.
سجاد متعجب نگاهش کرد که گفت:
– تو اتاق حب… .
نعره حبیب بلند شد.
با سر اشاره کرد که سجاد منظورش را گرفت و لب زد.
– واسه چی؟!
– واسه چی داره؟ دزد واسه چی میاد به نظرت؟
از طعنهاش بامداد پوزخندی زد.
سجاد بلند شد تا به اتاق حبیب برود که بامداد با چشمانی بسته لب زد.
– کجا؟
پرههای بینی سجاد از خشم گشاد شد و گفت:
– میرم ببینم چه اتفاقی افتاده.
بامداد خونسرد گفت:
– دزده دیگه، دیدن نداره.
دوباره دستش را بالا داد و لب زد.
– تو کارت رو انجام بده.
سجاد نفسش را رها کرد و نگاهی به مهسا انداخت که مهسا برایش شانه تکان داد.
اجباراً نشست و با حرص بیشتری دست بامداد را فشرد که اینبار ورود شتاب زده حبیب متعجبش کرد.
حبیب رو به مهسا گفت:
– واسه چی اون؟!
مهسا جرئت نگاه کردن به چشمان قهوهای خشمگینش نداشت پس رو به روبهرو گفت:
– شلوغش نکن، حتی ازش استفاده هم نمیکردی.
حبیب نیشخندی زد و گفت:
– خب قابل استفاده نبود که.
مهسا حیرت زده نگاهش کرد و گفت:
– پس چرا داری مخ من رو میخوری؟ بد کردم یک تیکه آشغال رو انداختم دور؟
حبیب عصبی گفت:
– قابل استفاده نبود؛ اما یادگاری که بود!
– خب حالا درستش میکنی دیگه.
حبیب نیشخند دوبارهای زد و گفت:
– مهسا به نظرت اون درست میشه؟
– اصلاً به من چه؟ شما سلیقه ندارین. آخه کی یک رادیوی کهنه یادگاری میده؟
حبیب خواست جوابش را بدهد که تندی بحث را عوض کرد.
– دزدِ رو چی کارش کردی؟
حبیب دندان به روی هم فشرد و با غیظ نگاهش کرد که سرش را تکان داد و گفت:
– هان؟ حالا بیا من رو بزن که یک تیکه آشغال رو شکستم.
حبیب با تاسف سر تکان داد و زمزمه کرد.
– خیلی پررویی.
مهسا پشت چشم نازک کرد و دوباره تکیهاش را به کاناپه داد.
سجاد در حالی که بی توجه داشت دست بامداد را آرام و سرسرکی میفشرد، با کنجکاوی گفت:
– قضیه چیه؟
حبیب نفسش را فوت مانند رها کرد و کلافه گفت:
– فکر نکنم دزد باشه.
دست سجاد از حرکت ایستاد و مهسا متعجب به حبیب نگاه کرد.
حبیب چشم غرهای به مهسا رفت و نشست.
مهسا بی توجه به نگاه خشمگینش پرسید.
– منظورت چیه؟ خودم دیدم چارچنگولی به دیوار چسبیده بود داشت میاومد اتاقت.
– تیپش به دزدها نمیخوره… به طرف میاد وارد باشه.
مهسا وحشت زده به بامداد نگاه کرد.
حالت خنثای چهرهاش چیزی را بروز نمیداد.
مردد پرسید.
– از طرف شاهینه یعنی؟
حبیب جواب داد.
– مشخص نیست. باید منتظر بمونیم بههوش بیاد.
و چپچپی به مهسا رفت که مهسا عصبی پشت چشمنازک کرد و روی گرفت.
سجاد از جا پرید و گفت:
– لازم شد ببینمش.
دست بامداد که بالا آمد، مانعش شد.
– دو دقیقه برم ببینم میام.
بامداد نگاهش کرد و لب زد.
– چیزی گفتی؟
سجاد ناچاراً دوباره نشست که بامداد با لبخندی که زیاد هم شبیه لبخند نبود، زمزمه کرد.
– آفرین.
حبیب دستی به صورتش و سپس موهای لختش کشید.
خوابآلود به نظر میرسید؛ اما به لطف مهسا خوابی نداشت.
– میسپرمش به بچهها تا ببینیم صاحبش کیه.
نگاه دیگری به مهسا که عین خیالش هم نبود، انداخت و با آزاد کردن نفسش از روی کاناپه بلند شد.
***
رضا با تکانتکانهایی که میخورد همچنین صدای هُمهُم ماشین بین پلکهایش را گشود.
سرش و بیشتر از همه دماغش بود که درد میکرد.
زیر پلکهای نیمه بازش نگاهی به اطرافش انداخت.
داخل ونی بود.
دو مرد روی صندلی جلوییش نشسته بودند.
اخم درهم کشید که با یادآوری اتفاقی که برایش افتاد، چشمانش را بست.
آن دختر مزاحم… .
با توقف ماشین خودش را به بیهوشی زد.
دو دست وحشیانه بازوهایش را گرفتند و کشانکشان از ماشین خارجش کردند.
هوای سرد که پوستش خورد، با سری افتاده و بدنی شل نامحسوس نگاهی به اطراف انداخت.
ظاهراً فقط همان چهار_پنج نفری که داخل ماشین بودند، همراهش بودند.
داشتند او را به سمت دری بزرگ میبردند.
هنوز هوا تاریک بود و نشان میداد زمان زیادی را با بیهوشی سپری نکرده.
طی یک حرکت صاف ایستاد که دو مرد کنارش جا خوردند.
بابت بسته بودن مچ دستهایش از آرنجش استفاده کرد و محکم به صورت مرد سمت راستیش کوبید. سپس با لگدی که به شخص طرف دیگرش زد، به عقب چرخید.
دو نفر دیگرشان مانده بودند و داشتند به سمتش نزدیک میشدند.
با نگاه خیرهاش منتظر ماند.
خیزی که یکی از آن دو نفر به سمتش برداشت را با جا خالی دادن کنار زد و خواست سمت مرد دیگر حملهور شود؛ اما یکی از پشت یقهاش را گرفت.
سریع چرخید و دستهای بههم چفت شدهاش را از بالا به آرنج مرد کوبید که دست مرد خم شد و رهایش کرد.
درست بود که نتوانست بامداد را ببیند؛ اما اجازه نمیداد چند تازه وارد دستگیرش کنند!
***
چایی به گلوی حبیب پرید و استکانش را روی میز کوبید.
به شخص پشت خط پرخاش کرد.
– یعنی چی که در رفت؟ احمقها از پس یک نفر هم برنمیاین؟
با خشم دندان به روی هم فشرد و تماس را بی توجه به نطق مخاطبش قطع کرد.
مهسا ماتم زده زمزمه کرد.
– نگو که گذاشتن بره؟
سکوتش را که دید، با نفرت گفت:
– خیر سرمون آدم اجیر کردیم، به درد لای جرز دیوار هم نمیخورن خاک تو سرشون بشه.
حبیب کلافه سمت میز خم شد و به موهایش چنگ زد.
آن از دیشبش این هم از صبحش.
پویا لقمهای داخل دهانش چپاند و پیش خودش غر زد.
– خواب مرگ بری، دیشب اون همه اتفاق افتاد و تو کپیده بودی؟!
***
فرزین تیز به همتا خیره بود و رقیه؛ اما دست از اصرار برنمیداشت.
– همتا خریت نکن دختر، بذار من هم باهات بیام. آخه چرا خیال کردی اون زنیکه پست فطرت قابل اعتماده؟
همتا با خونسردی روی تخت مشغول گذاشتن لباسهایش به داخل چمدان بود.
رقیه کلافه پوفی کشید و نگاهش که به فرزین افتاد، پرخاش کرد.
– تو چرا مثل بت وایسادی؟ نمیخوای یک چیزی بهش بگی؟
با نفرت ادامه داد.
– از وقتی پات به زندگیمون باز شد… معنی زندگی رو فراموش کردیم.
فرزین پوزخندی زد و همچنان به دیوار تکیه داده بود.
با پیامکی که به همتا ارسال شد، همتا گوشیش را از روی تخت برداشت و با خواندن پیام آن را داخل جیب مانتویش کرد.
دنبالش آمده بودند.
چمدانش را بست و بلند شد.
خطاب به رقیه و فرزین که رقیه عصبی و کلافه روی تخت نشسته بود و فرزین؛ ولی با آرامش نگاهش میکرد، گفت:
– خواهشاً وقتی برگشتم نه چشم و ابروی هم رو زده باشین، نه دست و پای هم رو شکسته باشین. من فقط یک ماه نیستم، ببینم میتونین این یک ماه رو تحمل کنین یا نه.
فرزین طعنه زد.
– تو بگو یک روز.
رقیه اعتنایی به فرزین نکرد و بلند شد.
– همتا از دیشب به خاطرت سر درد گرفتم.
همتا بی تفاوت سمت کیف دستیش رفت و با برداشتنش در همان حین که وسایلش را بررسی میکرد تا چیزی جا نگذاشته باشد، گفت:
– نمیخواد به خاطرم سر درد بگیری.
– لا اله الله یک چی بهت میگما. تو چرا اینقدر چشم سفیدی؟
همتا چرخید و رو به او گفت:
– کسری و کارن باهامن.
رقیه بی طاقت گفت:
– خب من هم میام، چی میشه مگه؟
همتا نفسش را رها کرد و با لحنی آرام لب زد.
– رقیه… .
– رقیه و کوفت!
اشکش درآمده بود و دلش نمیآمد رفیقش را بین گله کفتارها تنها بگذارد.
همتا نزدیکش شد و بازویش را گرفت.
او را تمام رخ سمت خودش چرخاند که زمزمه فرزین به گوشش خورد.
– چندشها!
چپچپی نثارش کرد و خطاب به رقیه گفت:
– نمیشه، چرا درک نمیکنی؟ همه تو رو نامزد فرزین میدونن. اومدنت نشون میده من رازدار خوبی نبودم.
با مکث گفت:
– من رو ببین.
رقیه رویش را بیشتر برگرداند که فرزین با قیافهای درهم از اتاق خارج شد. خب چندشش میشد.
با تنها شدنشان همتا آرام گفت:
– من رو ببین رقیه.
رقیه بغض آلود لند کرد.
– خیلی خوشگلی که نگاهت کنم؟
همتا آهی کشید و وقتی نگاه آبکی رقیه را روی خودش دید، گفت:
– من برای چنین روزی دوئیدم رقیه. دارم خیلی نزدیک میشم، فقط یک خط فاصله مونده.
با مکث اضافه کرد.
– هر اتفاقی هم که افتاد، بهم اعتماد کن… باشه؟
رقیه غم زده نگاهش کرد.
میگفت یک ماه دیگر برمیگردد؛ ولی رفتنش الآن بود و مشخص نبود برگشتش از آمریکا کی میبود.
نگران بود، چگونه نشان میداد؟
***
اقامتشان در یکی از شهرهای جنگلی واشینگتن بود تا راحتتر معاملات انجام شود.
به هر حال نمیتوانستند از جنگل چشم پوشی کنند.
جنگلی که پلک میشد برای پوشاندن چشمهای کثیفشان.
حس میکرد زمستان در آمریکا سردتر است، شاید چون با نقشه او دخترها را از مرز رد کرده بودند، چنین احساسی داشت.
به آخرین قرار کاریشان فکر کرد.
وقتی داخل ماشین روبهروی شادان نشسته بود.
شادان از آرنج به پایین شیشه تکیه داده بود و از پشت آن صفحه دودی به خیابان نگاه میکرد.
حرکت ماشین چنان آرام بود گویی اصلاً حرکتی نمیکرد.
– از اول هم میدونستم نمیتونم زیاد روی شاهین حساب باز کنم.
آهی کشید و نگاهش را به همتا داد.
– تا حدودی میشه دخترها رو پای محصولات شرکت جابهجا کرد؛ اما صادرات زیاد شک برانگیز میشه. درسته ریسک پذیرم؛ اما بی احتیاط نیستم.
همتا سعی کرد خشمش را پشت نقاب بی تفاوتیش پنهان کند و گفت:
– چرا دنبال یک راه دیگه نیستی؟
– چرا فکر میکنی نیستم؟ قاچاق به اون راحتیها هم که فکر میکنی نیست.
– من زندگیم راحت نبوده که بخوام راحت فکر کنم.
کمی مکث کرد.
بحث این روزهایشان انتقال دخترها بود.
از فکری که این اواخر در سرش جولان میداد، هم شرم داشت هم خشم؛ ولی چاره دیگری داشت؟
فعلاً که ساز دست آنها بود، میزدند و او باید میرقصید.
نگاهش را به بیرون داد و لب زد.
– باید شیوه کارت رو عوض کنی.
با مکث به چشمان کنجکاو شادان نگاه کرد و گفت:
– به جای رد کردنشون لابهلای جنسها… خودشون رو… مستقیماً… رد کن!
شادان از لحن مرموزش اخم محوی کرد و گفت:
– چی تو سرته؟
نگاه همتا سرد شد و لحنش سردتر.
قسم میخورد که بعداً جبران کند.
فعلاً مجبور بود، فعلاً!
دست به سینه شد و با بی تفاوتی گفت:
– وقتی دکترهای ایران از پس یک درمان برنیان، خونواده بیمار، مریضشون رو به خارج میبرن تا دکترهای ماهرتری به مریضشون رسیدگی کنن.
و ساکت شد.
شادان با اخمی کم رنگ خیرهاش بود.
گویا کمکم داشت منظورش را میگرفت که حیرت زده مردد گفت:
– میخوای بگی اونها رو پشت یک بیمار از مرز رد کنیم؟!
– نه.
سمت پاهایش خم شد و چشم در چشم شادان گفت:
– خودشون رو بفرست… تنها!
نگاه شادان گیج بود.
همتا صاف نشست و در ادامه حرفش گفت:
– مگه نمیگی همه جا آشنا داری؟ پس چرا ازشون نمیخوای دخترها رو درمان کنن؟!
شادان نیشخندی زد و گفت:
– ببین من خنگ نیستم، تو داری زیاد میپیچونی.
همتا پوزخندش را پشت چهره بی حالتش پنهان کرد و حرفش را واضحتر گفت:
– بیمارهای ویژه و اورژانسی بیشترشون رو به مرگن. اونهایی هم که رو به مرگن به قدری وضعیت جسمیشون داغون هست که مجبور باشن بانداژهای دور صورتشون رو حتی تحمل کنن. ما هم از همین طریق دخترها رو منتقل میکنیم، اینطوری کسی هم پی به وضعیت جسمیشون نمیبره. فقط باید چند نفر از اون آدمهات همراهمون باشن تا حواسشون به دخترها باشه. به هر حال باید رو به موت باشن… خودت بهتر میدونی چهطور ساکت نگهشون داری!
اشارهاش به دکترهایی بود که درد میدادند؛ ولی درمان، نه!
شادان با همان چهره گیجش گفت:
– اما رد کردن چند بیمار عادی نیست، حتی اگه با فاصله زمانی بفرستیمشون. میدونی چند نفر رو باید رد کنیم؟
ادعا داشت زرنگ است؟
پس چرا همتا حس میکرد مقابل یک ابله نشسته؟
همتا اینبار جلوی پوزخندش را نگرفت و گفت:
– شک برانگیز میشه زمانی که از یک جا منتقل بشن… ایران کلی جا داره!
ابروی راست شادان بالا پرید و گفت:
– میگی تقسیمشون کنیم؟!
خیرگی نگاه همتا جوابش را داد که لبش به طرفی کشیده شد.
فکرش را با نیشخند به زبان آورد.
– آب نمیدیدی؛ ولی… شناگر ماهری هستی!
همتا؛ اما واکنشی نشان نداد و که از درونش میدانست؟
آهی کشید و از فکر خارج شد؛ ولی زیاد طول نکشید که دوباره غرق در خاطراتش شود.
یادش است که شنیده بود اگر کار بد کند، خدا هم چشمانش را کور میکند؛ اما… .
دخترک ده ساله چادری داخل کوچه چه بدیای کرده بود که شاهد مرگ وحشتناک مادرش شد؟
که از آن لحظه کور شد؟
که دیگر چشمش به خوشبختی باز نشد؟
که نمیتوانست زیباییها را ببیند؟
مثل الآن که حتی نمای جنگل مقابل پنجرهاش برایش چیزی جز سیاهی و تاریکی نبود.
که تاریکی شب را میدید؛ اما روشنایی روز را نه!
روز کور شده بود.
امید کور.
با تقهای که به در اتاقش خورد، به عقب چرخید.
خدمتکار تیره پوستی دستگیره اتاق را کشید و وارد شد.
مودبانه لب زد.
– خانوم منتظرتونن.
پشت سرش از اتاق خارج شد و پلهها را پایین رفت.
امشب آخرین شبی میشد که با شادان به تنهایی میگذراند، قرار بود فردا کفتار دیگر هم به جمعشان اضافه شود.
اسمش چه بود؟
یادش آمد، ابراهیم کیانی.
کسی که زمانی در ارتش بود؛ اما لابهلای پستش اجناس را قاچاق میکرد.
کسی که وقتی لو رفت، به حبس ابد محکوم شد؛ ولی توانست فرار کند و حال با نام مستعارش منوچهر استوار وارد بازی جدیدی شده بود!
***
او را که در حیاط دید، سریع از پشت پنجره اتاقش به طرف در خیز برداشت تا از اتاق خارج شود.
هنوز که نرفته بود، باید با او حرف میزد.
وارد حیاط شد.
همچنان کنار استخر خالی خیره به آسمان ایستاده بود.
خشک و بی حرکت.
آب دهانش را قورت داد و به طرفش قدم برداشت.
قلبش از حرکت عجولانهاش و آن همه دویدن تند میتپید.
ولی نمیدانست چرا جلوی او ضربانش بالا میگیرد و پایین نمیآید؟
تپش قلبش محکم میشود و آرام نمیشود؟
حرارت بدنش بالا میرود و پایین نمیآید؟
آرکا از نوع برداشته شدن قدمها متوجه شد که پشت سرش است.
قدمهایی که آرام و کوچک بودند.
چرخید و به هستی نگاه کرد.
متوجه یک لحظه حبس شدن نفسش شد.
منتظر نگاهش کرد که هستی مردد قدم دیگری برداشت و فاصلهشان که به دو متر رسید، اجباراً ایستاد.
– فردا قراره با بابام بری، نه؟
باز هم درونش داشت محکم میتپید و میسوخت.
از ترس که نبود.
خیلی وقت بود که کنار ترسش احساس دیگری هم او را اینگونه میکرد.
درست نمیدانست چیست؛ اما… دوستش داشت.
آن احساسی که جلوی هیچ یک از دوست پسرهایش تجربه نکرده بود را دوست داشت.
احساسی که باعث شد حتی بیخیال آرمین شود.
احساسی که او را زنده میکرد.
از کی بود که اینگونه حس زنده بودن نداشت؟
چشمهای ترسناکش حال برایش جذاب شده بودند؛ اما خب هنوز هم ترسناکیشان را داشتند طوری که فاصله دو قدمیشان در این مدت به یک قدم نرسید.
دوباره لب باز کرد.
– عام میخواستم بگم بابت اینکه نتونستم اونی که میخواستی رو برات بیارم… متاسفم.
آرکا با لحنی بی تفاوت لب زد.
– نباش، چون دیگه مهم نیست.
به بامداد نیاز داشت چون میخواست دو نفری برنامه را بچینند، حال که نشده بود و داشت از ایران خارج میشد، باید خودش همه چیز را حل میکرد.
رفتن به آمریکا میتوانست شانس درشتی برایش باشد.
هستی بیخیال نشد و گفت:
– باور کن رضا فقط بادیگاردم نیست، اون برام مثل یک دوسته. مطمئنم که واقعاً تلاشش رو کرده… اما انگاری نشده.
– گفتم که مهم نیست.
– ببین اگه میخوای… .
آرکا میان حرفش پرید و صدایش کمی فقط کمی بالا رفت.
– فراموشش کن.
هستی ساکت شد.
قلبش داشت توی حلقش میآمد.
نمیخواست پدرش او را با آرکا ببیند گویا آرکا هم به همین فکر میکرد که گفت:
– سرده.
میدانست که آن حرف را برای خودش نگفته.
از رد چاقوهای روی صورتش و همچنین روی کمر و پهلویش مشخص بود که خیلی وقت است تن و بدنش را فراموش کرده.
او را وقتی داشت لباسش را عوض میکرد، کاملاً تصادفی دید.
که وقتی چشمش به رد چاقوها افتاد، پاهایش از حرکت ایستادند و پشت در نیمه باز تماشایش کرد.
میدانست اشارهاش به او و بدن نحیفش است که ممکن است هوای سرد دامنگیرش شود.
و خوب بود این توجه؟
توجهای که داشت او را از خود دور میکرد.
با اکراه عقبکی قدمی برداشت.
آن چشمها برایش دیدنی بودند حتی اگر ترسناک بودند.
به که میگفت وقتی کنارش است گرم است؟ حتی در آن هوای سرد.
قدم دیگری هم برداشت که با خالی شدن زیر پایش حس کرد چیزی از درونش پایین افتاد؛ اما وقتی آرکا دستش را گرفت و دست دیگرش به دور کمرش حلقه شد، متوجه شد اینبار تمامش فرو ریخته.
با چشمانی گرد و سینهای که از فرط نفسنفس زدنهایش تند بالا و پایین میرفت، به نگاه آرام آرکا خیره بود.
رمانم رو تایید کنید😍 ادمین لطفاً بهم دسترسی بده
چی بگم جز اینکه تو معرکهای، نمیخوام با نظرهام غرور کاذب بگیری پس پرقدرت به تلاشت ادامه بده و مطالعهات رو زیاد کن من اغراق نمیکنم واقعاً عالی و مرموز مینویسی مهسا در عین ساده بودن خیلی باحاله😂 احساسم میگه سرنوشت همتا تو این سفر مشخص میشه منم مثل رقیه دلم شور افتاد؛ و آخرش با فهمیدن زنده بودن آرکا شوکه شدم😱 پارت طولانی و زیبایی بود، خداقوت دختر
ای جانم
مرسی که خوندی عزیزدلم
اوهوم اتفاقا جدیدا یه رمانیو تموم کردم
و
مرسی که همیشه همراهمی انرژی مثبت
گفتم که یه غافلگیری تو راهه😉
ولی سوپرایزها هنوز ادامه دارن.
همیشه هستم و هر کمکی از دستم برمیاد انجام میدم تو این جمع قراره قلممون از قبل بهتر شه😍
عزیزدل منی دیگه
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا آرکاجونم زندستتتتتتتت😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
چقدر تو خوبی آلباتروس چقدر قلمت قشنگه ینی خیلی خوشحال شدم آرکا زندس 😍❤😍❤😍❤😍❤
روز تولدی شادم کردی😂
عه! تولدته؟ پس اینم کادوش😂😂
گفتم که یه غافلگیری تو راهه😉
بچم زنده سسسس الباترووسسسس جونممم الا دلم میخاس یه ماچ به کله مبارکت بزنم که بچمو نکوشتیی
خیلی خیلی خسته نباشی خدای وکیلی حال کردما دمت ولرمم👏👏👏😂😂😂
نوووش نگاهت😉
فقط او حرکت مهسا و حبیب 😂
وای از اون قسمت بامداد سجادم خیلی خوشم اومد قشنگ داره بیگاری میکشه از سجاد😂حالا چرا زودش میکرد ماساژ بده؟
دل خوشی نداره ازش 😂
من فک کردم یه گندی زده مجبور شده ماساژ بده😂بچم مظلومههههه خوهرش فداش شه😍
کلاً همه شخصیتهای داستانش دوست داشتنین جز شادان و شاهین😂 فرزین رو هم یادم نرفته اولین کراشم بود، حتی شهابم به نظرم اونقدرها هم بد نیست
فرزین چیه رومخه خیلی😂
خوبه😊😁